eitaa logo
زِینَــبیـّـوݩ
126 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2هزار ویدیو
202 فایل
°|🦋|° بـہ‌ دلـم‌ پلٰاڪِـہ یآ زیـنَب  #نـفـسـღـم هلاڪـہ یـآ زینب ایـن‌ صداے یڪدل‌ِ شیعہ‌اس •❥ ڪلنآ فِداڪ‌ِ یآ زینب(س) [فدائیان بانوے دمشقـ³¹³ـیم] __♥️__ [ ناشنٰاس پیٰام بدہツ ] 👇https://harfeto.timefriend.net/17316370873676 خادم کانال ✨👇 @Meraatpic
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 🌸بھ‌نام‌اللّٰھ‌محبوبم 🌱|
「بِسـم٘ اللھ النوࢪ」 -صُبح یعنۍ وٰسط قِصہ تردید شما کسۍاز در برسد نوٰر تَعاࢪف‌بکند(:✨🌱
ذِکرِ إِمروز: 🍃 {إی‌پروردگارِ‌جهانیان} ۱۰۰مَرتَبِہ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸•• آره‌رفیق‌ خـدا‌هست‌و خـدا‌هست... وسط‌هـیاهوی‌‌این‌دنـیا‌‌ی‌شـلوغ‌پلوغ‌ یه‌خـدایے‌دلـش‌پیـش‌مـن‌و‌تـوعہ:) یه‌خـدایۍوسـط‌نامهـربونیا‌ محـکم‌بغلـمون‌میکنہ گرچـہ بیـصدا‌ ..:) | @ZEINABIYON313 |
زِینَــبیـّـوݩ
#دلآنه 💔🌱
شروع میکنم اوّل هفتمو با نام رُقیّه 🖤
یه اُستادی میگفت: ما برای بالا رفتن و رسیدن به هدف باید یقین کنیم که گناه ما رو بدبخت کرده! وَاِلاخُـدا برایِ هر روزِ ما برنامه خاص داره...👌🏻 💛 | @ZEINABIYON313 |
دل‌هایی کہ از یاد خدا خالی شده باشد ، خداوند ، محبت غیرِخودش را بہ این دل‌ها می‌چشاند :)! -امـٰام‌صـادق‌؏/علل‌الشرایع🌱'
「 ازخداباید‌بخواهی‌تامنِ‌اویَت‌ کند :)
👱🏻‍♀️دختری یک تبلت خریده بود. 🧔🏻پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟🤔 👱🏻‍♀️دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.☺️ 🧔🏻 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: نه!😕 🧔🏻پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم☺️. 🧔🏻 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟🤔 👱🏻‍♀️دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. ☺️ 🧔🏻پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.☺️ 🧔🏻 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت: "حجاب" یعنی همین"☺️ 🌼🌼🌼.... . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🏴 | @ZEINABIYON313 |
🍃✿🍃 ‌گاه علے‌"ع"، فاطمـہ"س" را اینگونـہ خطاب مےکرد؛ "ای همهٔ آرزویِ من😍" «کاین‌همه‌شهد‌و‌شکر کز‌سخنم‌مےریزد         اجر‌صبرےست‌کز‌آن دادند^_^⁩» 💓 🌱 | @ZEINABIYON313 |
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے ) 🔸 خاله صب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ... و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم... - امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ... اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ... رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ... نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ... خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما ... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ... 3 ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ... خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود ... بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود ... تا مادربزرگ تکان می خورد ... دلسوز و مهربان بهش می رسید ... توی بقیه کارها هم همین طور ... حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود ... با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم ... سبک تر شده ... اما این حس خوشحالی ... زمان زیادی طول نکشید ... با درخواست خاله ... پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه ... من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم ... جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود ... فقط از حالت چهره خاله ... می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست ... بعد از گذشت ماه ها ... بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم ... خاله با همه تماس گرفت ... بزرگ ترها ... هر کدوم سفری ... چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی ... دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد... از همه بیشتر دایی محمد موند ... یه هفته ای رو پیش ما بود ... موقع خداحافظی ... خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت ... با گریه از در خونه رفت ... رفتم بدرقه اش ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... - خیلی مردی مهران ... خیلی ... برگشتم داخل ... که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد ... - مهران ... بیا پسرم ... - جونم بی بی جان ... چی کارم داری؟ ... - کمد بزرگه توی اتاق ... یه جعبه توشه ... قدیمیه ... مال مادرم ... توش یه ساک کوچیک دستیه ... رفتم سر جعبه ... اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ... ساک رو آوردم ... درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد ... - این ساک پدربزرگت بود ... با همین ساک دستی می رفت جبهه ... شهید که شد این رو واسمون آوردن ... ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه ... همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار ... آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد ... - وصیتم رو خیلی وقته نوشتم ... لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه ... بچه هاشونم که از اونها ارث می برن ... اما این ساک، نه ... دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه ... این ارث، مال توئه ... علی الخصوص دفتر توش ... تمام وجودم می لرزید ... ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ... ... ▕ @ZEINABIYON313 🌺🍃▕
‍ 📕 ( براساس داستان واقعے ) 🔸 💭دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ... تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ... کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ... چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم ... که بی بی صدام کرد ... - غیر از اون ساک ... اینم مال تو ... و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم ... - این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ... خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم ... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ... - بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟ ... - مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ... دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ... بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ... گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ... شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ... ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد... - زیارت ... عاشورا ... بخون ... شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد .. - " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ... به سلام آخر زیارت رسیده بود ... - عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ... چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم... دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ... دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ... - اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلى ... سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ... دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ... نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ... ... ▕ @ZEINABIYON313 🌺🍃▕
دوباره یک « حسن (ع) » از داغ کوچه ها دق کرد جوانی اش همه شد صرف سوختن ! ، جان داد ... 🖤 🥀
زِینَــبیـّـوݩ
#story دوباره یک « حسن (ع) » از داغ کوچه ها دق کرد جوانی اش همه شد صرف سوختن ! ، جان داد ... #آج
مردم همہ از قصّہ ی تو بی خبر اند نَخلے تو ،ولی مردم دورت تبر اند ! از گردشِ ایّام چنین فهمیدم انگار همہ پاره جگر اند:) 🖤 🥀
امشب آقامون صاحب الزمان میشه...💔😭 به فدای دل غم دیده تو یامهدی...💔
‌ - سلطان؛ سلامٌ‌علیک ' ! ‌
ذِکرِ إِمروز: 🍃 {إی‌صاحبِ‌جلالت‌و‌کرامت} ۱۰۰مَرتَبِہ...
«به نام خداوند نیلوفرین ♡» •[ یا عِبادیَ الَّذینَ اَسرَفُوا عَلی اَنفُسِهِم لاتَقنَطُوا مِن رَحمَتِ الله " ای بندگان من که به سبب گناه بر خود اسراف کردید! از رحمت خدا ناامید نشوید..."]• 🍂
7121940_866.mp3
8.1M
🥀امام عسکری سلام 🥀دارم میام زائر سامرا بشم 🎤 مهدی_اکبری ◼️شهادت_امام حسن عسکری_ع | @ZEINABIYON313 |
‌ و عشق مَرکب حرکت است نه مقصد حرکت! . . +عجب‌حرفے:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای امام زمان(عج) دلبری کنید! 👈🏻 سفارش راهبردی امام حسن عسکری(ع) در مورد اهل سنت @Panahian_ir @ZEINABIYON313
14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+سلام‌همہ‌کریمان‌دوعالم‌ بہ‌تو‌ڪہ‌مثل‌امام‌حســن‌ڪریمے...💔 [باچاشنے‌روضہ...] 《محمد‌حسین‌حدادیان》 🖤🌱
زِینَــبیـّـوݩ
+سلام‌همہ‌کریمان‌دوعالم‌ بہ‌تو‌ڪہ‌مثل‌امام‌حســن‌ڪریمے...💔 [باچاشنے‌روضہ...] 《محمد‌حسین‌حدادیان》 #ام
چهـارسـالہ‌بودڪه"تبعیـد"شد وبیست‌وهشت‌سالہ‌که"شهیـد" عمـرامامتـش فقط‌شش‌سال‌بود تـمـام‌آمـاروارقـام ، حـاکےازغـربـت‌اسـت...🍃(: 🥀 🖤🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راستۍرفیق! آماده‌سربازۍتولشڪرآقا‌‌هستۍ(:♥️؟! یعنۍ‌میشہ‌فرد‌‌آقابیان . . .‌‌؟! اگہ‌آقابیان‌‌؛ ڪارۍڪردۍ‌ بتونۍسرتوجلـوآقابالابگیرۍ(:🌿؟! @ZEINABIYON313 ❤️🌱