زِینَــبیـّـوݩ
برای ما بچه یتیم های حآج قاسم ..
بایدن یا ترامپ فرقی نمی کند !
.
حکایت ما و آمریکا
دیگر حکایت پدرکشتگی است ..
#یادمان_نمیرود_ازپشت_زدید
#انتقام_خواهیم_گرفت
#خـٰادمـ_نِـوِشـتـ
📕 #نسل_سوخته
( براساس داستان واقعے)
🔸 #قسمت_پنجاه_50
دست از پا درازتر اومدم بیرون ... هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت ... تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود... نوشتن گزارش جلسات شورا بود ... که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود ... اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم ... جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود ... طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم ...
اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا ... بعد از یه برنامه ریزی اساسی ... با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم و...
همه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت ... علی الخصوص سخنران ... که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم ... و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن ...
برنامه که تموم شد ... اولین ساعت، درسی شیمی بود ... معلم خوش خنده ... زیرک ... و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد ... چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد ...
ـ راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ ... این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ...
یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند ...
ـ آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ... ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید ...
و همه کلاس زدن زیر خنده ... همه می خندیدن ... به جز ما دو نفر ... من و دبیر شیمی ...
صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم ... رفت پای تخته ...
ـ امروز اول درس میدم ... آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم ...
و شروع کرد به درس دادن ... تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود ... نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد ...
جزء بهترین دبیرهای استان بود ... و اسم و رسمی داشت... اما به شدت ضد نظام ... و آخر بیشتر سخنرانی هاش ...
- آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی ... جانم که چی میشه ... میشه عشق و حال ... چیه الان آخه؟... دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین ... حاج خانم یا الله ... خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ ...
ـ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش ...
توی هر جلسه ... محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه ... از سیاسی و اجتماعی گرفته تا ...
در هر چیزی صاحب نظر بود ... یک ریز هم بچه ها رو می خندوند ... و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد ... گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس ... خنده شون می گرفت ...
اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد ... به مرور، لا به لای حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد ... و چنان ظریف ... در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت ... هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت ... و استاد بردگی فکری بود ...
- ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه ... بازم ایرانیه ... اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل ... آخرش هم جاش همون ته فیله است ...
خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید ... قدرت کلامش از من بیشتر بود ... دبیر بود و کلاس توی دستش ... و کاملا حرفه ای عمل می کرد ... در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند ... عقب نشینی کرده بودن ... گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن ...
هر راهی که به ذهنم می رسید ... محکوم به شکست بود... تا اون روز خاص رسید ...
عین همیشه ... وسط درس ... درس رو تعطیل کرد ... به حدی به بچه ها فشار می آورد ... و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد ... که تا اسم Breaking time می اومد ... گل از گل بچه ها می شکفت ...
شروع کرد به خندوندن بچه ها ... و سوژه این بار ... دیگه اجتماعی ... سیاسی یا ... نبود ... این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت ... و از بین همه ... حضرت زهرا ...
با یه اشاره کوچیک ... و همه چیز رو به سخره گرفت ... و بچه ها طبق عادت همیشه ... می خندیدن ... انگار مسخ شده بودن ... چشمم توی کلاس چرخید ... روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه ... فقط می خندیدن ...
و وقتی چشمم برگشت روی اون ... با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ...
برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم... اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود ... نه هیچ توجیه دیگه ای ... گردنم خشک شده بود ... قلبم تیر می کشید ... چشم هام گر گرفته بود ... و این بار ... صدای سائیده شدن دندان های من بهم ... شنیده می شد ...
زل زدم توی چشم هاش ...
#ادامه_دارد ...
▕ @Zeinabiyon313 🌺🍃▕
Alimi-GolchinMoharram1384[01].mp3
6.39M
آخ که دلم تنگه برات...
#شب_جمعه
•| @ZEINABIYON313 |•
زِینَــبیـّـوݩ
آخ که دلم تنگه برات... #شب_جمعه •| @ZEINABIYON313 |•
آه از کربلایی که قسمتِ ما نشد...
کربلا نرفته، دلتنگِ کربلاست اما کربلا رفته، دلتنگه و خاطرات هم غمِ بالایِ غمشه...
زِینَــبیـّـوݩ
کربلا نرفته، دلتنگِ کربلاست اما کربلا رفته، دلتنگه و خاطرات هم غمِ بالایِ غمشه...
بیچاره اون که حرم رو ندیده..
بیچاره تر اون که دید کربلاتو 😔🌱
#جامانده
•••
تموم دار و ندارمی ارباب خودت میدونی گفتن نداره که 😔💔
یـاٰحبیبــالبـاٰکیـن🌱
•••
چون سلام از ما .. جوابی از تو دارد هر کجا
هر شب جمعه میان خیل زواریم ما
#صلیاللهعلیكیاعبدالله
1_95206751.mp3
1.78M
••|🍀|••
﴿🌿🌼 #دعای_عھد🌼🌿﴾
با صداۍ اسٺاد ﴿ #فرھمند ﴾
دعایعھدو زمزمھ ڪنیم؟!🌻
جوابسلآمواجبھ(:
سلامبدیمآقاجوابمونومیدن✨
| @ZeInabiYon313 |
من ارزشِ دیدنِ شما را ندارم؛
اما کاش برایِ انتقام زودتر برگردی...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#خـٰادمـ_نِـوِشـتـ
زِینَــبیـّـوݩ
#ارسالی_از_شما 🌱 ممنون از این که نائب الزیارمون بودید
#خـٰادمـ_نِـوِشـتـ ؛
.
صبح بعد نماز وقتی دیدم دوست عزیزمون که مثل شما از بچه های زینبیون هستن ، واسمون عکس فرستادن و گفتن که تو حرم آقا امام رضا (علیه السلام ) یاد ما و بچه های کانال بودن شخصا خیلی خوشحال شدم ❤️
تشکر بابت لطفتون و همراهیتون ..
#ان_شاءاللــــــه که خدا و مولامون حضرت حجت (عج) و خانم حضرت زینب (سلام الله علیها ) از ما راضی باشند 🌸🌱
.
#ممنون_بابت_همراهیتون
#وجودتون_باعث_دلگرمیمونه
#اللهمعجللولیڪالفرجـــــ
#محـطاجیم_بـہ_دعآ