🌹 شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است.
همسرش فاطمه سادات موسوی نیز متولد دیماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین است.
من و مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان کرده بودند.
با دخترعموها و دخترداییهای مرتضی هم مدرسهای بودم. ما اصالتاً قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئینزهرا.
🔷 خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند، اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید میخواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند. سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم.
☺️ من دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچهها دوست میشدم. الان همینطورم خیلی سریع با همه جوش میخورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذبشان میکردم. خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات میخواستند. یکی از اقوام هم که ما را میشناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد.
✅ آنموقعها اول دبیرستان بودم. آنقدر سن هردویمان پایین بود که معیارها و ملاکهای سختی برای ازدواج نداشتم.
🔷 وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود.
🤔 یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که نشد.
💞 من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی 22 ساله بود. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد.
☺️ انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
💫 همان روز اول دلبستهاش شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.
میگفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم هم کلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد و تأکید داشت.
🔴 البته تأکید اصلیش روی بحث #حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین همفکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
🌿 چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت :
😁 خانمی بچه بودی که آوردمت تهران.
من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید.
آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد.
🔷 تیپ حضرت زهرا (س) از سپاه محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کار شد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.
بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت.
🌹 خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند.
☺️ بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد.
🔷 خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت. بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگویم عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچهها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچهها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد.
✅ روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت میگذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود میرفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت...
❤️ خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹ به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد.
😅 ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟
😍 ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند.
آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد.
😔 یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم.
🍃 جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت «سلام».
😍 وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد.
🌹 همیشه برایم سئوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند، اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود!
میگفتم :
«مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟»
میگفت :
«علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.»
😳 آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده!
حالا به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم...
به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است!
گفتم : «مرتضی مبلها را چه کردهای؟»
گفت :
«از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.»
✅ بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کمکم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید.
🔷 «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.»
✅ مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس امام خمینی، امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت.