زندگی بعد از مرگ
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸)* 🔵 *جاده های انحرافی* ☑️ *سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور
🔴 *سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۸)*
🔵 *جاده های انحرافی*
☑️ *سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم . هنوز چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک ایستاد و گفت:ببین دوست من از اینجا به بعد پیمودن این راه با خطرات بیشتری همراه هست. هرکس در دنیا به نحوی دچار انحراف شده در اینجا نیز گرفتار می شود.*
👈 *سپس به جاده ی روبه رو*
*اشاره کرد و گفت:این راه مستقیما به وادی السلام میرسد. اما باید*
*مواظب بود چون مسیرهای انحرافی*
*زیادی در پیش رو است*
💥 *چرا که جاده های راست و چپ گمراه کننده و راه اصلی راه وسط است.*
*زیر لب زمزمه کردم: الهی اهدنا الصراط المستقیم...*
🌑 *آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم.همه ی کسانی که از غار عبور کرده بودند با نیکهای بزرگ و کوچک خود و با سرعتهای متفاوت جاده را میپیمودند.*
💠 *پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم.نیک به سمت چپ اشاره کرد و گفت:*
*این جاده ی حسادت*🔥 *و سرکشی است.هرکس وارد این راه شود سر از جاده ی شرک در می آورد که در نهایت به وادی العذاب منتهی میشود.*
🍂 *در همین حال شخصی را دیدیم که وارد آن جاده شد. لحظاتی به او نگاه کردم و ناراحت شدم که پس از عبور از این همه سختی مسیر انحرافی را در نهایت برگزید ...*
🍃 *از صمیم دل ارزو کردم که پشیمان شود و برگردد. هنوز این خاطره از ذهنم پاک نشده بود که با صحنه ی دیگری مواجه شدم.*
♻️ *شخصی را دیدم با قیافه ی کوچک که ترسان و لرزان از کنار جاده حرکت میکرد.نیک نگاهی به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو.*
⁉️ *با تعجب پرسیدم:چرا؟ نیک گفت: اینها افرادی هستند که در دنیا متکبر و خودخواه بودند. در اینجا قیافه هایشان کوچک میشود تا مردم آنها را لگدمال کنند.*
🔅 *وقتی تکبر این جور افراد را به یاد آوردم عصبانی شدم با لگدی ان شخص را روی زمین انداختم و بر صورتش پا نهادم و راهم را ادامه دادم.*
⚠️ *چیزی نگذشت که به یک سه راهی رسیدیم. نیک ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه بده و به سمت راست و چپ توجه نکن.*
♨️ *زیرا جاده سمت راست مخصوص کسانی است که سخن چین بودند و با نیش زبان خود مردم را آزار ئ اذیت میکردند. در این مسیر گزندگان خطرناکی کمین کرده اند که این عابران را میگزند.*
⛔️ *در همین حال شخصی به آن جاده قدم نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ*🐍 *و وحشتناک خود را به او رساندند و نیشهای وحشتناک خود را در بدن او فرو کردند...*
*شخص در حالیکه از درد ناله و فریاد میکرد روی خاک افتاد...*
🔰 *بخاطر دلخراش بودن صحنه رویم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب زمین میخورد تعجب کردم.*
🌀 *چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل به سمت جاده ی چپ کشیده شد و در آن مسیر افتان و خیزان به راه خود ادامه داد.*
🔆 *از نیک پرسیدم چه شد؟ گفت این جاده ی مخصوص رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند...*
🔵 *داغ کردن*
✅ *به تپه ای رسیدیم. تعدادی از ماموران را دیدم که روی جاده ایستادند و چند نفر را متوقف کرده اند.در کنار ماموران شعله های آتش🔥 زبانه می کشید.*
*از ترس و وحشت خودم را به نیک رساندم و مانع از حرکت او شدم.*
🌸 *نیک لبخندی زد و با مهربانی دستی به روی سرم کشید و گفت:نترس با تو کاری ندارند. اینها در کمین افراد خاصی هستند.در همین لحظه صدای جیغ و فریادی بلند شد .*
🍁 *وقتی نگاه کردم دیدم یک نفر ایستاده و از پیشانی اش دود*🌫🔥 *و آتش بلند است. سکه ی*🕳 *گداخته شده ای به پیشانیش*
*چسبانده بودند. در همین حال ماموران سکه ی دیگری برداشتند و اینبار به پهلوی او چسباندند.*
*صدای ناله و فریادهای دلخراشش تمام دشت را پرکرده بود..*
💎 *با حیرت به نیک نگاه کردم و او گفت:سزای او همین است. اینها سکه هایی است که در دنیا ذخیره و انبار کرده بود و با وجود محرومان و فقیران بسیاری که بودند هیچی به آنها نمیداد و حقشان را ادا نمیکرد.*
🌸 *نیک این را گفت و به سمت پایین تپه حرکت کرد. من هم با ترس و وحشت پشت سرش به راه افتادم .*
🔱 *هنگامی که به ماموران قدرتمند رسیدیم و انها کاری به ما نداشتند و راه را برای عبور ما باز کردند نفس راحتی کشیدم..*
با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
✍ *ادامه دارد..*
🌾🌾🌾🌺🌺🌺🌾🌾🌾🌾
🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃
1_1758385387.mp3
1.51M
@MosabeqateMajazi
استاد #قرائتی
آیه ۲۰۲ ازسوره بقره
به نام خدا
سلام 🌹
پاسخ سوال روز گذشته : دورتا دور ما هوس های ما این ها جهنم ماست.
سوال روز دوشنبه ۸ خرداد ماه
با گوش فرا دادن به فایل صوتی فوق(تفسیر آیه ۲۰۲ سوره مبارکه بقره، استاد #قرائتی) بفرمایید که:
خداوند سریع الحساب است یعنی چه؟
ثواب امروز هدیه به #شهید : ابوالفضل پاکداد
پاسخ دهندگانی که اولین بار هست پاسخ می دهند مهلت ارسال پاسخها تا ساعت ۲۴ شب به آیدی زیر :
@F_a_z_z_e_h
پاسخ دهندگان قبلی حتما و فقط به همان آیدی که قبلا در شخصی اعلام شده ارسال نمایند.
لطفا قوانین سوال و پاسخ روزانه ی قرآنی که در کانال سنجاق گردیده را مطالعه بفرمایید
@MosabeqateMajazi
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#حدیث_گرافی
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️
قرائت زیارت عاشورا روزانه
https://eitaa.com/joinchat/4105044249Ce2c71b7b16
🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️🌴⛳️
❣قرائت زیارت عاشورا روزانه❣
hathis-kasa.mp3
13.9M
💚✨حدیث شریف کساء
🎙با نوای استاد اباذر الحلوانی
بسیار بسیار زیبا👌😔
─┅═༅𖣔𖣔🌼𖣔𖣔༅═┅─
شرح اشتیاق
#حدیث_کساء
#حدیث_کساء_روزانه
حدیث کساء روزانه
https://eitaa.com/joinchat/1001652594C63b11fa94f
✅حدیث کساء روزانه👆
🔸🌿🔸🌿🔸
ما یه مشت بدبختیم!!
یه بار کنج خلوت تون، خودتون رو بکشید بیرون بذارید جلوتون؛ زل بزنید تو چشمای خودتون و کمی با خودتون حرف بزنید!
بهش (به همون خودتون) بگید دقت کردی خیلی عقده ای هستی؟
بهتون میگه چرا؟
بهش بگید: چون این طوری بار اومدی! رسانه؛ مشاوران موفقیت! و همه ی جامعه مدام دارن به ما القاء می کنن که اگه می خوای زندگیت بهتر باشه، باید ثروتمندتر، جذاب تر، خلاق تر، معروف تر و کلی ترِ دیگه باشی. تصویری که از زندگی رؤیایی داری اینه که وقتی داری میری سر کار همسر و فرزندانت رو ببوسی، سوار ماشین چند میلیاردیت بشی (بعضیام هلی کوپتر شخصی دوس دارن) و به سمت محل کارت بری.
دقت کردی که تمام زورشون رو گذاشتن رو نداشته های تو؟! نداشته هات رو پُتک کردن و مدام می زنن تو سرت و این عقده هر روز و هر روز بزرگ تر می شه!
تازه این یه بخش از داستانه! فک میکنیم اگه همینا رو هم داشته باشیم همه چی حله! همین آدما هیچ وقت بهت گفتن همه ی این ایده آلی که داری مدام دارن بهت نگرانیِ از دست دادنشون رو هم میدن؟ پس مجبوری برای حفظ شون بیشتر جون بکنی و زور بزنی و چه بسا دست به هر کاری هم بزنی!
فک میکنی خوشحال بودن یعنی مشکل نداشتن! اما یادت میره که زندگی بدون مشکل امکان نداره جلو بره! هر مشکلی رو حل میکنی و احساس میکنی که الان وقتشه یه نفس راحت بکشم، یه مشکل جدید متولد میشه و آش همون آش و کاسه همون کاسه!!
تا مجردی میگی مجردم! ازدواج میکنی مشکلات جدید، بچه نداری یه مشکله! بچه دار میشی یه جور دیگه می نالی! سر درد داری، خوب میشی پات درد میگیره، خوب میشی دندونات ادا در میاره خوب میشی. یهو میبینی پیر شدی و سن که رسید به پنجاه...
اینجاست که خودتون بعد از کمی تأمل و تأیید بهتون میگه: خب باید چکار کنم؟
بهش بگید:
در لحظه زندگی کن: گذشته گذشته، آینده هم هنوز نیومده... به دو دقیقه بعد هم هیچ اعتمادیی نیست. پس یاد بگیر در لحظه زندگی کنی. یاد بگیر وقتی درد داری، برای دردت گریه کنی، ناله کنی، درمان کنی؛ اما یادت نره، کلی خوشیِ دیگه هم داری که میتونی همزمان با رنج کشیدنت از اون ها هم لذت ببری
آگاهانه بی خیال باش: شنیدی قراره آمریکا حمله کنه؟ نگرانی؟ نباش! چرا؟ چون یا حمله میکنه یا نه. تو، در هیچ کدوم از این دو حالت هیچ کاره ای نیستی. اگه حمله کنه، تو مسیر خودت رو داری میری و اگه حمله هم نکنه بازم مسیر خودت رو داری میری. پس چرا برای اتفاقی که نمی تونم توش دخل و تصرفی کنم ناراحت بشم؟ تا حالا شده یکی از برنامه های تلویزیونی محبوبت رو به خاطر دیر رسیدن از دست بدی؟ به خاطر این مسأله استرس هم داشتی؟ اگه آره پس وضعت خرابه. بگو به جهنم که ندیدم. خودم رو و حس خوب ِ الانم رو عشقه. فک میکنی با استرس و عصبانیت و نگرانی، به برنامه ی محبوبت میرسی؟ ترافیک تموم میشه؟ نع! ولی حالت بد میشه. گاهی آگاهانه خودت رو بزن به بی خیالی!
از این بدترش رو تصور کن: شرایط به هم ریخته؟ پول کم داری؟ به خودت بگو آخرش چی میشه؟ میتونی هر روز نون خالی با یکی دو تا خرما بخوری؟ میتونی... پس به خودت بگو فوقش هر روز نون و خرما و نون و پنیر میخورم دیگه! چرا باید انقدر خودم رو عذاب بدم (با وجود این که کاری از من بر نمیاد). گاهی بد نیست یه سر به کسایی بزنیم که اوضاع شون از ما خیلیییی خراب تره. ببین اونا هم دارن زندگی میکنن. پس خودت رو درگیر نکن که حاصلش جز نگرانی و حس منفی و کلی مشکلات بعدی نیست.
از داشته هات لذت ببر: چشماتو در میارم اگه هی بشینی از نداشته هات برام بگی! تو و هر آدمی با همه ی نداشته هاش؛ کلی داشته هم داره که به دلیل چشم سفیدی گاهی نمی بینیمشون. تو که بلدی برای نداشته هات عزا بگیری! لطفا برای بعضی از داشته هات هم عروسی بگیر! اگه نمی گیری بدون که نمیخوای نه این که نمیشه. پس مقصرِ دائم الغصه بودنت خودتی و خودت
گاهی به تسلسل میرسیم. یعنی میگیم درسته ها! من کلی چیز خوب دارم ولی برای شادتر بودن باید چند تا چیز بیشتر داشته باشم. میریم و اون چند تا رو هم به دست میاریم و باز همین جمله رو تکرار میکنیم. پس تا آخر عمر برای کسب شادی زور می زنیم و هیچ وقت شاد نخواهیم بود
همین...
🌼✨💫🌺✨💫🌸
سحرنوشت، دلنوشته، مناجات،نیایش های کوتاه باخدا
لینک دعوت
https://eitaa.com/joinchat/1225785657Cfa54f28f82
📿 #استغفار_امیرالمومنین صلوات الله علیه (۱۰)
✍ استغفار از هر گناهی که به ولیای از اولیایت ظلم کردم...
🔹بند دهم:
🤲 اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ ظَلَمْتُ بِسَبَبِهِ وَلِیّاً مِنْ أَوْلِیَائِکَ أَوْ نَصَرْتُ بِهِ عُدُوّاً مِنْ أَعْدَائِکِ أَوْ تَکَلَّمْتُ فِیهِ بِغَیْرِ مَحَبَّتِکَ أَوْ نَهَضْتُ فِیهِ إِلَی غَیْرِ طَاعَتِکَ فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
«بار خدایا از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که به واسطه آن به ولیّی از اولیایت ظلم کردم، یا یکی از دشمنانت را یاری کردم، یا بر خلاف محبت تو در آن گناه سخن گفتم، یا در غیر مسیر طاعتت به آن اقدام کردم. پس بر محمد و آل محمد درود بفرست و آن را بیامرز، ای بهترین آمرزندگان»
📚 تمام حدیث:
بحارالانوار ج۸۴ ص۳۲۶ تا ۳۳۶ حدیث ۱۶
بلد الامین (کفعمی) ص۳۸ تا ۴۶
هزار نکته از الغدیر
https://eitaa.com/joinchat/3546153288Cfb3a0560f9
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
🌸 براي موفقیت درامتحانات (#بسیار#مجرب)
قبل از خروج از منزل ورفتن به امتحان اینها رابخوانید:
-1 (آیت الکرسی) 5مرتبه
-2 (بسم الله لاحول ولاقوه الا باالله) 6مرتبه
🌹سپس این ذکر راتا رسیدن سرجلسه امتحان وگرفتن برگه امتحان مرتبا تکرارکنید.
( یا صمد انت ثقتی و رجایی یا صمد)
❗️نکته بسیارمهم:
❗️سعی کنید درمواقع تکرارذکر آخر اصلا با کسی حرف نزنید فقط جواب سلام را بدهید یا فقط هنگام ضرورت حرف بزنید
===========
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
===========
اذکار طلائی
کانال اذکار طلائی(ادعیه، اعمال)
https://eitaa.com/joinchat/1829372157C3b79ba2d44
@AzkareTalayi
https://eitaa.com/AzkareTalayi
گروه اعمال طلائی(ادعیه، اذکار)
https://eitaa.com/joinchat/1836056829C2f9b34a8ea
ارتباط با ادمین گروه:
@valayat
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺
حضرت امیرالمؤمنین عليه السلام:
لَولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ
اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند: 👇
🟢 قانع بودن به نادانى،
🟡 آزمندى به دنيا،
🟤 بخل ورزى به زيادى،
🟠 رياكارى در عمل،
🟣 و خودرأی بودن
📗 المواعظ العدديّة، صفحه ۲۶۳
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#اللهمعجـللولیڪالفـرج✨
#حدیث_تصویری_روزانه✨
🌷 "حدیث تصویری روزانه" :
🌐ایتا؛
https://eitaa.com/joinchat/1594884118Cf3f627e349
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬موضوع: تعجب ارواح از نیامدن برخی آشنایان به بهشت برزخی.
🎙 سخنران:حجة الاسلام والمسلمین هاشمی
#هاشمی
زندگی بعد از مرگ 📚
لینک عضویت 🔰
از مطالب برزخ و قیامت و آخرت و تجربه های پس از مرگ در کانال زندگی بعد از مرگ
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
استفاده می شود
آیدی ادمین
@valayat
ارسال لینک گروه:
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
*قسمت 4⃣*
پسرها فوتبال را دوست داشتند اما همسرم به دلیل جو نامطلوب حاکم بر فضاهای ورزشی اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آنها می داد
آنها نیز کاملا از پدر اطاعت می کردند و به تصمیماتش احترام میگذاشتند
به همان حیاط خانه و بازی هایی از قبیل هفت سنگ، گل کوچک و دوچرخهسواری قناعت می کردند و هیچ گاه اعتراض نداشتند چون از ابتدا با همین شیوه و روش پدر عادت کرده بودند
آن روز من و غلامحسین لب حوض نشسته بودیم و بچه ها سرگرم بازی بودند به او گفتم
آقا دقت کردی چقدر بچه ها با هم تفاوت های فردی دارند؟
گفت
بله این طبیعی است... خداوند پنج انگشت را مثل هم نیافریده است
گفتم
اما این پنج انگشت در کنار هم یک عضو واحد را میسازند خدا کند که دست به دست هم دهند و من و شما را سرافراز کنند
گفت
الحمدالله هیچ کدام بیراهه نرفتند و اضافه کرد که فرزند اهل هرچه بیشتر بهتر انشاالله سرافراز میشوی
گفتم در بین بچه ها هوش و ذکاوت محمدحسین توجه مرا به خود جلب کرده است و محمدحسین را از دیگر بچهها متفاوت تر می بینم
خندید بین بچه ها تفاوت نگذار خانم
گفتم
تفاوت نیست خدا می داند همه شان را دوست دارم اما محمدحسین چیز دیگری است حالا میبینی
*دوران ابتدایی*
مهر ماه ۱۳۴۶ شمسی بود که همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده که خودش مدیر آن بود ثبت نام کرد
ظهر که برگشت از او پرسیدم
تنها آمدی؟
گفت بله قرار بود کسی همراهم باشد
با نگرانی گفت بله بچهها مگر توی مدرسه شما نبودند؟
خُب ماشین داشتی بچهها را هم می آوردی؟
گفت چنین قراری نداشتیم از صبح که می رفتم تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند به او و حرفهایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم او گفت الان هم چیزی به آمدنشان نمانده زنگ تعطیلی خیلی وقته که زده شده من دیر اومدم توی مدرسه کمی خرده کاری داشتم
اون درست گفت چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین خسته و کوفته وارد خانه شدند
محمدحسین سریع به طرفم آمد مادر چرا وقتی پدر ماشین دارد ما باید پیاده بیاییم
گفتم این سوال را از خودش بپرسید بهتر است
شاید هم حس مادریام می گفت او را به سوی پدر روانه کنم تا شاید عقیده اش را تغییر دهد
بعد محمدحسین را صدا زدم
پدرت پاسخ قانعکنندهای برای کارهایش دارد حتما از خودش سوال کن ناهار که خوردیم محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه حق به جانب از او پرسید
پدر چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟
این مسیر طولانی است و خسته شدیم
پدر او را در آغوش کشید و بوسید
به خاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند این کار خوبی نیست که جلوی آنها شما هر روز و هر لحظه با پدر باشی،بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانشآموزان میشود
و این تبعیض از تاثیر کلام به عنوان یک معلم میکاهد به خیلی از بچهها بارها گفته ام
که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید
پس باید این را عملاً به آنها ثابت کنم آیا به نظر تو من کار بدی کردم؟
محمدحسین کمی فکر کرد پدر شما کار خوبی کردی این را گفت و به طرف حیاط خانه دوید .بعد پدر محمدرضا را صدا زد و با صبر و حوصله قوانین و مقررات مدرسه را برایش بیان کرد و به او گفت هرچه گفتم به محمدحسین هم یاد بده شما باید همیشه موی سر را کوتاه کنید نظافت شخصی را رعایت کنید تا الگویی برای بچههای دیگر باشید اینطور هم خودتان قانونمند بار میآیید و هم بچه ها ملزم به رعایت قانون می شوند
بعد از آن روز محمدحسین و محمدرضا این راه نسبتا طولانی را پیاده طی می کردند
یک سال گذشت محمد هادی در همان مدرسه شروع به درس خواندن کرد تفاوت سنی آنها کمتر از دو سال بود حالا او راه مدرسه تا خانه و بالعکس را با محمد حسین می آمد آن دو معمولاً با شیطنت های کودکانه و بازی این مسیر را برای خودشان کوتاه می کردند
یادم میآید یک روز سرد زمستانی به محض اینکه در را باز کردند دوتایی سراسیمه وارد خانه شدند و خود را در آغوش من انداختند
اینقدر دویده بودند که رنگ به رخسارشان نمانده بود.صدای تپش قلب شان به گوش میرسید نسیم سرد زمستانی نوک دماغشان را قرمز کرده بود
از آنها پرسیدم
چی شده چرا اینقدر آشفتهاید؟
محمدحسین گفت نیمه های راه مدرسه بودیم که یک سگ ولگرد دنبال مان افتاد نزدیک بود به ما حمله کند تا همین نزدیکی های خانه تعقیبمان کرد ما با تمام توان این مسیر را دویدیم . هر دو را در آغوش گرفتم و بوسیدم
سریع بروید داخل اتاق و پای بخاری دست و صورت تان را گرم کنید اما یادتان باشد وقتی سگی را می بینید اگر فرار کنید بیشتر دنبالتان می آید.بعد از دقایقی هر دو فراموش کردند چه اتفاقی برایشان افتاده است زیرا از این موارد یکی دو بار دیگر هم پیش آمده بود همین امر سبب شده بود آنها شجاع و نترس بار بیایند
ادامه دارد.
داستان حسین پسر غلامحسین
https://eitaa.com/joinchat/1776877880C962befbd58
📚 #حسین_پسر_غلامحسین
(این کتاب زندگینامه و خاطراتی از شهید محمدحسین یوسف الهی است. کتاب حسین پسر غلامحسین، ضمن معرفی شهید محمدحسین یوسف الهی به رابطه سردار حاج قاسم اشاره دارد)
با حجابت نورِ چشمِ مادرت زهـــ💚ـــرا شدی:)
گـــ🌸ــل شدی،
شبــنم شدی،
بـــ☔️ـــاران شدی،
دریــ🌊ـــا شُدی...:)♡
#ریحانه🌱
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ کانال #حجاب
✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻
🌸 #حجاب
#عفاف
#بی_تفاوت_نباشیم
ا┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ا
ا🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷ا
ا🕋 🕌 📚ا
آدرس: https://eitaa.com/joinchat/2830893327C6a2513329e
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_چهل_و_هشتم
1⃣ بخش اول
ݧ الاݧ مامانینا منتظرݧ باید بریم
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ
دستمو گرفت و بازور برد توحال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم وکنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده❓اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـݧ. هنوزهم وقتے ایـݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید ،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت:اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،ایـݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیر خنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے❓
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد.
ماماݧ و بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے و زهرا زدݧ زیر خنده.
علے رو بہ اردلاݧ گفت:
اردلاݧ جاݧ مـݧ و اسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدے؟با چہ کاروانے❓
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ❓
براے کے میخواے❓
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم.
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ❓
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم .
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت.
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ❓❓❓
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ،دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهااا❓؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم.اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے❓
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے.اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا ...
✍ ادامه دارد ....
@ShohadayEAmniat
https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و دوم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه231 : این سخنرانی در سرزمین "ذی قار" هنگام حرکت به سوی بصره در سال ٣٦ هجری ایراد شده
🔹ويژگيهای پيامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)
🔻پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) آنچه را كه به او فرموده شد آشكار كرد و پيامهای پروردگارش را رساند، او شكافهای اجتماعی را با وحدت اصلاح و فاصله ها را به هم پیوند داد، ميان خويشاوندان يگانگی برقرار كرد پس از آنكه آتش دشمنی ها و كينه های برافروخته در دلها راه يافته بود.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه230 : خطبه درباره تقوا
1⃣ پرهيزكاری و عمل
🔻همانا ترس از خدا كليد هر در بسته و ذخيره رستاخيز و مايه آزادگی از هرگونه بردگی و عامل نجات از هرگونه هلاكت است. در پرتو پرهيزكاری، تلاشگران پيروز، پرواكنندگان از گناه رستگار و به هر آرزویی می توان رسيد. مردم! عمل كنيد كه عمل نيكو به سوی خدا بالا می رود و توبه سودمند است و دعا به اجابت می رسد و آرامش برقرار و قلمهای فرشتگان در جريان است، به اعمال نيكو بشتابيد پيش از آنكه عمرتان پايان پذيرد، يا بيماری مانع شود و يا تير مرگ شما را هدف قرار دهد.
2⃣ ضرورت ياد مرگ
🔻 مرگ نابودكننده لذتها، تيره كننده خواهشهای نفسانی و دوركننده اهداف شماست، مرگ ديداركننده ای دوست نداشتنی، هماوردی شكست ناپذير و كينه توزی است كه بازخواست نمی شود، دامهای خود را هم اكنون بر دست و پای شما آويخته و سختی هايش شما را فرا گرفته و تيرهای خود را به سوی شما پرتاب كرده است. قهرش بزرگ و دشمنی او پياپی و تيرش خطا نمی كند. چه زود است كه سايه های مرگ و شدت دردهای آن و تيرگيهای لحظه جان كندن و بيهوشی سكرات مرگ و ناراحتی و خارج شدن روح از بدن و تاريكی چشم پوشيدن از دنيا و تلخی خاطره ها شما را فرا گيرد. پس ممكن است ناگهان مرگ بر شما هجوم آورد و گفتگوهايتان را خاموش و جمعيت شما را پراكنده و نشانه های شما را نابود و خانه های شما را خالی و ميراث خواران شما را برانگيزد تا ارث شما را تقسيم كنند، آنان يا دوستان نزديكند كه به هنگام مرگ نفعی نمی رسانند، يا نزديكان غمزده ای كه نمی توانند جلوی مرگ را بگيرند، يا سرزنش كنندگانی كه گريه و زاری نمی كنند.
3⃣ سفارش به نيكوكاری
🔻بر شما باد به تلاش و كوشش، آمادگی و آماده شدن و جمع آوری زاد و توشه آخرت در دوران زندگی دنيا، دنيا شما را مغرور نسازد، چنانكه گذشتگان شما و امّتهای پيشين را در قرون سپری شده مغرور ساخت، آنان كه دنيا را دوشيدند، به غفلت زدگی در دنيا گرفتار آمدند، فرصتها را از دست دادند و تازه های آن را فرسوده ساختند، سرانجام خانه هايشان گورستان و سرمايه هايشان ارث اين و آن گرديد، آن را كه نزديكشان را نمی شناسند و به گريه كنندگان خود توجهی ندارند و نه دعوتی را پاسخ می گويند. مردم! از دنيای حرام بپرهيزيد كه حيله گر و فريبنده و نيرنگباز است، بخشنده ای بازپس گيرنده و پوشنده ای برهنه كننده است، آسايش دنيا بی دوام و سختی هايش بی پايان و بلاهايش دائمی است.
4⃣ دنيا و زاهدان
🔻 زاهدان گروهی از مردم دنيايند كه دنياپرست نمی باشند، پس در دنيا زندگی می كنند اما آلودگی دنياپرستان را ندارند، در دنيا با آگاهی و بصيرت عمل می كنند و در ترك زشتی ها از همه پيشی می گيرند، بدنهايشان به گونه ای در تلاش و حركت است كه گويا ميان مردم آخرتند، اهل دنيا را می نگرند كه مرگ بدنها را بزرگ می شمارند، اما آنها مرگ دلهای زندگان را بزرگتر می دانند.
_____________
🌷نهجالبلاغه امیرالمومنین علی علیه السلام 🌷
https://eitaa.com/joinchat/2684944673Ccd17cf43bc
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
آسید مهدی قوام آخر شب داشت میرفت سمت خونه 🏠
دید یه دستفروشی داره داد میزنه:
مردم شمارو به خدا بیاید میوه هام رو بخرید وگرنه خراب میشه ضرر میکنم...
دلش سوخت رفت پیشش و گفت:
یه کیسه بده یه مقدار میوه میخوام🍇
همونطور که داشت میوه ها رو سوا میکرد دستفروش گفت:
آشیخ سوا نکن درهم بخر!
گفت:آخه میوه هات خیلی خوب نیستن...
گفت:میدونم ولی درهم بخر وگرنه ضرر میکنم...
سید مهدی نشست زمین و دستش و برد بالا و گفت:خدایا درهم بخر...🙏
گروه سیره علماء
https://eitaa.com/joinchat/1633550605C79cdb03ed2
کانال سیره علماء
https://eitaa.com/joinchat/1634468109C9efc63a8a8
ارتباط با ادمین:
@valayat
خدایا !
فرزندانم را شنوای سخن حق و مطیع فرمان خود و خیرخواه اولیاء خود بگردان
صحیفه سجادیه نیایش ۲۵
🍃🌹🍃
🍃صحیفه سجادیه ورساله حقوق🍃
https://eitaa.com/joinchat/587202837C3bc54b93af
💠🔹
💠🔹💠🔹💠🔹
الحمدالله علی کل حال🙏
╔══🦋°🌷 °🦋══╗
☫شهید ابراهیم هادی
https://eitaa.com/joinchat/128647445Ce167e7a2de
╚══🦋°🌷 °🦋══╝
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. میگفت: « آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچهها زدندش. خلبانش هم اسیر شده. »
گفتم: « پس تو میگفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه میکنم. »
گفت: « دیشب خیلی ترسیده بودی. نمیخواستم بچهها هم بترسند. »
💥 کمکم همسایههای زیادی پیدا کردیم. خانههای سازمانی و مسکونی گوشهی پادگان بود و با منطقهی نظامی فاصله داشت. بین همسایهها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاجآقا سمواتی هم بودند که همشهری بودیم.
در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح میخوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار میشدیم. صبحانهای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، میخوردیم. کمی به بچهها میرسیدیم و آنها را میفرستادیم توی راهرو یا طبقهی پایین بازی کنند.
ظرفهای صبحانه را میشستیم و با زنها توی یک اتاق جمع میشدیم و مینشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمیآمدند.
💥 ناهار را سربازی با ماشین میآورد. وقتی صدای بوق ماشین را میشنیدیم، قابلمهها را میدادیم به بچهها. آنها هم ناهار را تحویل میگرفتند. هر کس به تعداد خانوادهاش قابلمهای مخصوص داشت؛ قابلمهی دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود.
خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
💥 یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم. گوشهی پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه میرفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از همروستاییهایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود.
در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند.
شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: « چشمم روشن، حالا پشت پنجره میایستی و مردهای غریبه را نگاه میکنی؟! » دیگر پشت پنجره نایستادم.
💥 دو هفتهای میشد در پادگان بودیم. یک روز صمد گفت: « امروز میخواهیم برویم گردش. » بچهها خوشحال شدند و زود لباسهایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: « تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور. »
پرسیدم: « حالا کجا میخواهیم برویم؟! »
گفت: « خط. »
گفتم: « خطرناک نیست؟! »
گفت: « خطر که دارد. اما میخواهم بچهها ببینند بابایشان کجا میجنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. »
💥 همیشه وقتی صمد از شهادت حرف میزد، ناراحت میشدم و به او پیله میکردم؛ اما اینبار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم.
سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم.
💥 بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اُورکتی به من داد و گفت: « این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش میبندد. »
بچهها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: « مامان بابا شده! »
صمد بچهها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: « بچهها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمیگذارند جلو برویم. »
💥 همانطورکه جلو میرفتیم، تانکها بیشتر میشد. ماشینهای نظامی و سنگرهای کنارهم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. میرفت توی سنگرها با رزمندهها حرف میزد و برمیگشت.
صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش میرسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپهها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است. آن تانکها را میبینید، تانکها و سنگرهای عراقیهاست. »
💥 نزدیک ظهر بود که به جادهی فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبهی کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچهها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود.
🔰ادامه دارد...🔰
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡
🟥گروه داستانهاوحکمتهای پندآموزدرایتا
https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b
💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃
کانال داستان
https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5
@DastanD