#سیاحتغرب ۹
هادی از نزد من پرید و من تنها ماندم.
درباره سخنان او به فکر رفتم، دیدم که همه بجا و حکیمانه است، در سه سال اوّل بلوغ، آنچه فعلیّت پیدا نموده، عقل حیوانی است، و عقل آدمی به اندازه شعاعی است(کم عقل است) و به قول حکما می توان گفت: عقل هیولایی و بذرِ عقل است.
و البتّه [در سه سال اول بلوغم] بی هادی بوده ام، با قول و عهود خود بی اعتنا بوده ام، پس بی وفا بوده ام و نخوت (تکبّر) و خُیَلا (خودبینی) در من مستحکم بوده است، بخصوص که طلبه و داخل شِبْرِ (وجب) اوّل از علم شده بودم[و اوایل درس خواندم بود]، زیرا گفته اند: «علم سه وجب است، وجب اول آن موجب تکبّر می شود».
پس نه هادی بود، نه ابو الوفا، نه ابوتراب، پس تنها بوده ام و تنها باید بروم.
🌱 «سُنَّهَ اللَّهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ، وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّهَ اللَّهِ تَبْدِیلاً» (فتح/۲۳)؛ این همان سنّت الهی است که در گذشته نیز چنین بوده است، و هرگز برای سنّت الهی تغییر و تبدیلی نخواهی یافت.
عوالم همه رونوشت یکدیگرند. یکی را فهمیدی دیگری نیز چنین است، و چون و چرا دلیلِ نا فهمی است.
برخاستم و توبره پشتی را به پشت بستم و مجدّانه(با جدّیت) به راه افتادم.
راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هوای بهار، و من هم با قوّت و تازه کار، و با شوق بسیار به دیدار محبوب گل عُذار (گُل رو) هادی وفادار تا نصف روز به سرعت می رفتم.
کم کم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باریک و پر خار و خاشاک گردید. از دامنه کوهی بالا می رفتم، از تنهایی نیز در وحشت بودم.
به عقب سر نگاه کردم، دیدم کسی به طرف من می آید، خوشحال شدم که الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسید.
دیدم شخصی سیاه و دراز بالا، دارای لب های کلفت و دندان های بزرگ و نمایان و بینی پهن و مهیب و متعفّن است، سلامی به من داد. ولی حرف لام را اظهار نکرد و گفت: «سام علیک!؛ مرگ بر تو».
من به شک افتادم که اظهار عداوت نمود - چنان که قیافه نحسش نیز شهادت می دهد - و یا آنکه زبانش در ادا سستی نموده است. در جواب سلام محضِ احتیاط به همان علیک اکتفا نمودم.
پرسیدم: کجا را قصد دارید؟
گفت: با تو هستم. من هیچ راضی نبودم که با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم.
پرسیدم: اسمت چیست؟
گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم کج رو و کنیه ام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس)، و شغلم افساد و تفتین (فتنه انگیزی) [است].
هریک از این عناوین موحشه(ترسناک) باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: عجب رفیقی پیدا شد، صد رحمت به آن تنهایی!.
پرسیدم: اگر به دو راهی رسیدیم راه منزل را می دانی؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: من تشنه ام! در این نزدیکی ها آب هست؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: منزل دور است یا نزدیک؟ گفت: نمی دانم.
گفتم: هستی با دانایی یکی است. پس چرا نمی دانی؟ گفت: همین قدر می دانم که همچون سایه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو بوده ام و از تو جدایی ندارم، مگر آنکه به توفیق خدا، تو از من جدا شوی.
با خود گفتم: گویا این همان شیطان است که به وسوسه های او در دنیا گاهی به خطا افتاده ام. به عجب دشمنی گرفتار شده ام، خدایا رحمی!
جلو افتادم و او به فاصله ده قدمی از دنبال من می آمد و راه، کتل (تپه) و سربالایی بود.
رسیدم به سر کوه. جهت رفع خستگی نشستم. آقای جهالت به من رسید و گفت: معلوم می شود خسته شده ای. الساعه (الآن) پنج فرسخ راه را برای تو یک فرسخ می کنم تا زودتر به منزل برسی.
گفتم: معلوم می شود با این نادانی معجزه هم داری!
گفت: بیا تماشا کن به سفیدی راه که چطور قوسی و کمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر این قوس را که به منزله زهِ کمان است ملاحظه کن که چقدر مختصر و کوتاه است؛ زیرا در علم هندسه روشن است که قوس هرچه از نصف دایره بزرگ تر باشد، وتر او کوتاه تر گردد، و ما اگر بیراهه، از خطّ وتر این قوس برویم تا داخل شاهراه به قدر یک فرسخ بیش نیست، ولکن خود شاهراه قریب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر کوتاه اختیار نمی کند.
گفتم: شاهراه از کثرت مارّه (رهگذر و عابر) شاهراه می شود، پس آن همه دیوانه بوده اند که راه دراز را اختیار کرده اند و حال آنکه عقلا گفته اند: ره چنان رو که رهروان رفتند.
گفت: عجب بی شعور بوده ای تو!
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۰
آقای جهالت گفت: عجب بی شعور بوده ای تو! شاعر یاوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعیّت او گماشته ای، و حال آنکه بالحسّ والعیان خلاف آن را می بینی.
و کثرت مارّه (رهگذر و عابر) که از آن راه رفته اند البتّه مال، (اسباب و اثاثیه)، بار، زن و بچّه و ماشین داشته اند و این درّه که در اوّل این وتر است، مانع بوده که از این خط بروند، امّا مثل من و تو، دو پیاده آسمان جُل (بدون پوشش و بار و اثاثیه) را چه مانع می شود که این راه مختصر مفید را ترک کنیم؟
منِ احمق او را خیرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازیر شدیم و ازطرف دیگر بالا آمدیم.
چیزی در همواری نرفته بودیم که درّه دیگری عمیق تر پیدا شد و هکذا هلمّ جرّاً (و به این صورت تا پایان)، از آن درّه به آن درّه همه پر از خار و سنگلاخ و درنده و خزنده، هوا به شدّت گرم، و زبان خشکیده و از خستگی از دهان آویخته، پاها همه مجروح، و دل از وحشت لرزان، و شماتت دشمن.
چون آقای جهالت با استهزا به حال من می خندید. پس از جان کندن ها، خود را پس از زمان طویلی به شاهراه رساندیم. که ده فرسخ راه رفتیم و در هر قدمی به هزاران بلا گرفتار بودیم.
نشستم، خستگی گرفتم و تنفّر تمامی از آقای جهالت پیدا نمودم و گفتم:
🌱 «یا لیت بینی و بینه بعد المشرقین».(زخرف/۳۸)؛ ای کاش میان من و تو فاصله مشرق و مغرب بود؛ چه بد همنشینی بودی!
او هم از من دور ایستاد.
برخاستم و به راه افتادم. تشنه شدم و جهالت هم از عقب دورادور می آمد.
در کنارِ راه، سبزه زاری دیدم که ربع فرسخ از راه دور بود.
در این هنگام که چنگال حیله جهالت به من بند می شد، دیدم دوان دوان خود را به من رسانید و گفت: در آن محل آب موجود است اگر تشنه ای برویم آب بخوریم.
خواستم گوش به حرفش ندهم، ولی چون زیاد تشنه و خسته بودم، و چمن سبز هم البتّه بی آب نمی روید، به سخن او گوش دادم و رفتیم به نزدیک سبزه ها و دیدیم که ابداً آب وجود ندارد، و زمین هم سنگلاخی است که راه رفتن هم در آن صعوبت دارد و مارهای زیادی در آن سنگلاخ می لولند، و آن سبزی ها از درخت های جنگلی است که در همه فصول سبز است.
مأیوسانه رو به راه اصلی مراجعت نمودم، به زمین همواری رسیدیم پر از هندوانه.
جهالت یکی را کند و مشغول خوردن شد و به من گفت: از این هندوانه ها بخور و عطش خود را رفع کن!
گفتم: البتّه مال کسی است و خوردن مالِ غیر، بدون رضا روا نیست.
او همان طور که مشغول خوردن بود و آب آن از گوشه های لبش به روی ریش و سینه اش جاری بود، سری تکان داد و گفت:
بوالعجب وِردی به دست آورده ای لیک سوراخِ دعا گم کرده ای آقای مقدّس!
اوّلاً: احتمال می رود قویّاً که خودرو باشد و مِلک کسی نباشد، و بر فرض که مال کسی باشد، حقّ مارّه(رهگذر) حقّی است که مالک حقیقی و شارع مقدّس قرار داده است.
ثانیاً: از تشنگی حال تو به هلاکت و اضطرار رسیده، و خداوند می فرماید:
🔺 «فَمَنِ اضْطُرَّ غَیْرَ باغٍ وَلا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَیْهِ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ» (بقره/۱۷۳)؛ هر کس مجبور شود در صورتی که ستم و تجاوز نکند، گناهی بر او نیست، به راستی خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
ثالثاً: اینجا که دار تکلیف نیست که مقدّسین کاسه از آش داغ تر کمتر شده (حدّاقل) حکمِ «غیر ما أنزل اللَّه»(حکمی غیر از حکم خدا) می دهند.
کم کم منِ احمق هم یکی را کندم، خواستم بخورم که دیدم مثل زهرِ هلاهل تلخ است و زبان و کامم مجروح شد.
آن را انداختم و گفتم: اینها که هندوانه ابوجهل است!
گفت: نخیر! شاید همان یکی این طور بوده است.
یکی دیگر را چشیدم، همه مثل زهرمار تلخ بود، ولی او همان طور مشغول خوردن بود و می گفت: خیلی شیرین است!
رفتم از او یک حبّ (قاچ) گرفتم، به دهان نزدیک کردم، از همه تلخ تر بود.
گفتم: خانه ات بسوزد! چطور می خوری و می گویی شیرین است و حال آنکه از زهر مار بدتر است.
گفت: راست می گویم، به مذاق من که خیلی شیرین است؛ چون اسم من جهالت است و این هم هندوانه ابوجهل و با من مناسب است.
ناگهان سگی به ما حمله نمود، و..
...ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۱
ناگهان سگی به ما حمله نمود، و شخصی چوب به دست گرفته و با دهان پر فحش از دنبال سگ می آمد که ما را بزند.
سیاهک (جهالت) به یک جستن خود را به راه رسانید، ولی من هرچه گریختم، سگ رسید و من از وحشت به زمین خوردم. تا آنکه صاحب هندوانه ها رسید و مفصّلاً مرا چوب کاری نمود، هرچه داد زدم که من هندوانه نخورده ام، سودی نداشت.
او گفت: بعد از دراز کردن دست تعدّی به مال غیر، چه فرقی بین خوردن و به میدان ریختن؟
به هزار جان کندن و چوب خوردن از دست او خلاص شدم و خود را به میان راه کشیدم و از جراحات دهان و خرد شدن اعضا و خستگی و تشنگی و نیز از فراق هادی ناله و گریه می کردم.
سیاهک که کار خود را نموده و به آمال خود رسیده بود، دور از من نشسته و به من لبخند می زد و می گفت: «آن هادی تو، چه از دستش بر می آید بعد از اینکه تخم اذیّت ها را در دنیا به اعانت (کمک) من کاشته ای؟!
🔺 «دنیا کشت گاه آخرت و آخرت روز درو و برداشت محصول است».
مگر در قرآن نخوانده ای:
🔺«وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرَّاً یَرَهُ» (زلزال/۸)؛ و هر کس هم وزن ذرّه ای کار بد کند، آن را می بیند.
و عقلا گفته اند که:
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی.
مگر هادی بر خلاف حُجَج (دلایل) قویّه و آیات کریمه و قرآنیّه کاری از دستش می آید؟
ان شاء اللَّه در آن منازل که هادی با تو باشد، من نیز هستم و خواهی دید که چه بلایی به سرت می آید که هادی نمی تواند نفس بکشد!
مگر خودش نگفت که هر وقت در دنیا معصیت کردی، من از تو گریخته ام و چون توبه نمودی، همنشین تو بوده ام، چنان که پیغمبرصلی الله علیه وآله فرمود: «مؤمن در حالی که ایمان دارد،[گناه] نمی کند.»
حال بگو همراهی هادی چه فایده ای دارد؟
دیدم این ملعنت پناه (لعنتی)، عجب بلا و بااطّلاع بوده است.
از «هادی گفتن» هم ساکت شدم! سیبی از توبره پشتی بیرون آوردم و خوردم. زخم های دستم خوب شد و قوّتی گرفتم، برخاستم و به راه افتادم.
به سر دو راهی رسیدم. راه دست راست چون به شهر معموری (آبادی) می رفت، از آن راه رفتم، دیگری به ده خرابه ای می رسید. به کسی که در آنجا موکّلِ راه (راهبان) بود، گفتم: اگر ممکن است، سیاهی که از عقب من می آید، نگذار بیاید که امروز مرا بسیار اذیت نمود.
گفت: او مثل سایه تو، از تو جدایی ندارد، ولی امشب با تو نیست. آنها در آن ده خرابه دست چپ منزل می کنند و بعدها ممکن است کمتر اذیّت کنند.
داخل شهری شدیم که عمارات عالیه (ساختمان های بلند و سر به فلک کشیده) و انهار جاریه (جوی های روان) و سبزه های رائقه (خوش آیند و شگفت انگیز) و اشجار مثمره (درختان میوه دار) و خدمه ملیحه (خادمان نمکین) و سخن گویان فصیحه و نغمات رحیمه (آهنگ های دلنشین) و اطعمه طیّبه (خوراکی های پاکیزه) و اشربه هنیئه (نوشیدنی های گوارا) داشت.
من که در آن بیابان های قَفْر (بی آب و علف) ناامن، از اذیت های آن سیاهک تباهک در مضیقه بودم، الحال این مقام امن همچون بهشت عنبر سرشت نمایش داشت که لولا (اگر نبود) جذبه محبّت هادی، از اینجا بیرون نمی شدم.
مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق گرت مدام میسّر شود، زهی توفیق!
در اینجا با چند نفر از طلّاب علوم دینیه که سابقه آشنایی با آنها داشتم، ملاقات نمودم و شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج این شهر که هوای آن از شکوفه نارنج معطّر بود، با هم بودیم و سرگذشت روز گذشته خود را برای هم نقل می نمودیم.
چون مسافرین این راه در همان منازل جویای حال یکدیگر می شوند، و الّا در حال حرکت کمتر اتّفاق می افتد که به حال یکدیگر برسند، زیرا
🌱 «لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ» (عبس/۳۷)؛ در آن روز [قیامت] هر کدام از آنان را کاری به خود مشغول می سازد.
و به جهت خلاصی از دست سیاهان شکرگزار بودیم، که: و آخرین سخن بهشتیان این است که: حمد مخصوص پروردگار عالمیان است.
سخن کوتاه! تمام مدرِکات (حواسّ ظاهری و قوای باطنی) ما در این شهر به لذایذ خود رسیدند، ذائقه به اطعمه لذیذه، شامّه به روایح طیّبه (بوهای خوش)، باصره به شمایل حسنه، سامعه به نغمات رائقه و اصوات رحیمه، خیال ایمن از صُوَر قبیحه، قلب پر از فَرَح، وهکذا هلمّ جرّاً. (و به این صورت تا پایان)
🌱 «لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ العامِلُونَ» (صافات/۶۱)؛ آری! برای درک چنین [پاداشی] باید عمل کنندگان عمل کنند.
زنگ حرکت زده شد...
... ادامه داد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۲
زنگ حرکت زده شد، به مضمونِ «حیّ علی خیر العمل!؛ بشتابید به سوی بهترین عمل!»
توبره پشتی ها به پشت بستیم و رفتیم تا رسیدیم به جمع الطریقین (دو راهی) که راه آن ده کوره، به این متّصل می شد و سیاهان چون دود سیاه از دور نمایان شدند. از موکّل آنجا پرسیدم: ممکن است این سیاهان با ما نباشند؟
گفت: اینها صُوَر نفوس حیوانیه شماست که دارای دو قوه شهوت و غضب هستند و ممکن نیست از شما جدا شوند، ولی اینها صاحب تلوّن (رنگارنگ) هستند، سیاه خالص، سیاه و سفید و سفید خالص و اسم هایشان نیز مختلف می شود: «امّاره، لَوّامه، مطمئنّه».
اگر سفید و مطمئنّه شدند برای شما بسیار مفید است و درجات عالیه را ادراک می کنید، بلکه گاهی سَرْوَر ملائکه می شوید، و این در حقیقت نعمتی است که حقّ متعال به شما داده، ولی شما کفران نموده و آن را به صورت نقمت در آورده اید.
هر کاری کرده اید در جهان مادّی کرده اید و هر تخمی کاشته اید در آنجا کاشته اید و روییدن در این فصل بهار به اختیار شما نیست.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید، جو ز جو
🌱 «ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» (واقعه/۶۴)؛ آیا آنچه را کشت می کنید شما می رویانید، یا ما می رویانیم؟!.
و هرکه می نالد، از خود می نالد نه از غیر.
سیاهان به ما رسیدند و هر کدام با سیاه خود به راه افتادیم و از هم متفرّق شدیم. یکی دو نفر با سیاهان خود عقب ماندند و یکی دو نفر جلو افتادند. من نیز با سیاه خود می رفتم.
به دامنه کوهی رسیدیم، راه باریک و پر سنگلاخ و در پایین کوه درّه عمیقی بود؛ ولی ته درّه هموار بود و من دلم می خواست از بالای کوه بروم، از جهت آنکه هوای ته درّه حبس (گرفته) بود.
سیاه به من رسید و خیال مرا تأیید کرد که علاوه بر حبسی، در ته درّه درّنده و خزنده نیز هست، و در بلندی اطراف را نیز می شود تماشا نمود.
و چون در اوایل طلبگی در جهان مادّی، طالب بلند آوازگی و تفوّق بر اَقْران (برتری گرفتن بر هم دوشان) بودیم، رو به بالای کوه رفتیم، ولی چون از قلّه کوه راه نبود، از بغل کوه می رفتیم، ولی آنجا هم راه درستی نبود.
دو سه مرتبه ریگها از زیر پاها خزید و افتادیم، دو سه زرعی رو به پایین غلتیدیم، و نزدیک بود به ته درّه بیفتیم، ولی به خارها و سنگ ها چنگ می زدیم و خود را نگاه می داشتیم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گردید؛ خصوصاً بینی به سنگی خورد و شکست.
به سیاهک گفتم: عجب تماشا و سیاحتی نمودیم در بلندی! کاش از ته درّه رفته بودیم! سیاه به من خندید و گفت: «هر کس تکبّر کند، خداوند او را خوار و پست می کند؛ و هر کس برتری جوید خداوند دماغ او را به خاک می مالد».
اینها را خواندید و عمل نکردید، اینک:
🔺 «ذُقْ إِنَّکَ أَنْتَ العَزِیزُ الکَرِیمُ» (دخان/۴۹)؛ بچش، با اینکه (پیش خودت) سرافراز و گرامی هستی!
به هر سختی که بود، با بدنی مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بیراهه خلاص نمودم، ولی بیچاره ای که در جلوی ما می رفت، از آن دامنه پرت شد و به پایین درّه افتاد و صدای ناله اش بلند بود، و سیاهش پهلویش نشسته بود و بر او می خندید. او همان جا ماند.
سخن کوتاه! بعد از مشقّات و سختی های زیاد به همواری رسیدیم و دیگر سختی و مشقّتی روی نداد، مگر خستگی و تشنگی و سوزش همان جراحت ها. و سیاهک چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتی (دلیل هایی) از راه بیرون کند، گوش نکردم ولو دلم می خواست و چون دید از او اطاعت نمی کنم، عقب ماند.
رسیدیم به باغی که راه هم از میان آن باغ می گذشت، دیدم چند نفری در کنار حوض نشسته اند و میوه های گوارا در جلو شان می باشد. تا مرا دیدند احترام نمودند و خواهش نشستن و میوه خوردن کردند و گفتند: ما روزه دار، از دار الغرور (دنیا) بیرون شدیم و این افطاری است که به ما داده اند، و چنان می پنداریم که تو هم از اینها حق داری، زیرا تو روزه داری را افطار داده ای.
نشستم و از آنها خوردم، تشنگی و هر درد و المی داشتم رفع شد.
پرسیدند: در این راه بر تو چه گذشت؟ گفتم: الحمدللَّه، بدی ها که گذشت و به دیدن شما رفع گردید؛ ولیکن چند نفر عقب ماندند و سیاهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند. اخیراً گوش به حرف های سیاه ندادم و عقب ماند، امید که به من نرسد!
گفتند: چنین نیست! آنها از ما دست بردار نیستند و در این اراضی مسامحه به زبان مکر و دروغ ما را اذیّت می کنند، ولی بعدها مثل قُطّاع الطریق (راه زن ها) شاید با ما بجنگند.
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟
گفتند:...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۳
گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه کنیم؟
گفتند: اگر در دار الغرور(دنیا) اسلحه تهیّه نموده باشیم، در منازل بعدی به [داد] ما خواهد رسید، چنان که حقّ فرموده است:
🌱 «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ وَمِنْ رِباطِ الخَیْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّکُمْ … » (انفال/۶٠)
🌱 هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با آنها [= دشمنان]، آماده سازید! و (همچنین) اسبهای ورزیده (برای میدان نبرد)، تا به وسیله آن، دشمن خدا و دشمن خویش را بترسانید!
گفتم: من از این آیه شریفه، فقط تهیّه اسباب جهاد دنیوی را می فهمیدم.
گفتند: قرآن و آیات آن، دستورات تمام عوالم و منازل و مقامات است و جامع همه آنها و مجموعه تمام مراتب وجودیه است، و اگر نه چنین بود، ناقص بود و حال آنکه خاتم الکتب (قرآن) و آورنده او خاتم الانبیاء است. در پس پرده هرچه بود آمد.
همه برخاستیم و رفتیم. راه از زیر درختان پر میوه و از کنار نهرهای جاری می گذشت. نسیم فضا با روح و ریحان، و قلوب مملوّ از فرح و خوشی بود، کأنّه جمال خداوندی تجلّی نموده بود.
رسیدیم به منزلگاه، و هر کدام در حجره ای از قصور عالیه (کاخ های بلند) که از خشت های طلا و نقره ساخته بودند منزل نمودیم. اثاث هر منزل از هر حیث مکمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشم ها را خیره و عقل ها را حیران می ساخت، و خدمه اش بسیار خوش صورت و خوش اندام و خوش لباس و در اطراف برای خدمت گزاری در گردش و طواف بودند، که:
«وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَمُلْکاً کَبِیراً» (واقعه/۱۷_انسان/۱۹-۲٠)
🌱 و بر گِرد بهشتیان برای پذیرایی نوجوانانی که زیبایی شان جاودانه است می گردند که هرگاه آنان را ببینی، گمان می کنی مروارید پراکنده اند و هنگامی که به آنجا بنگری [سرزمینی از] نعمت و کشوری پهناور می بینی.
من از کسانی که خدمت مرا می کردند خجالت می کشیدم. نظرم به آیینه بزرگی افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهی و اجلّ (زیباتر و پر فروغ تر و باعظمت تر) از آنها دیدم. در آن هنگام سکینه و وقار و بزرگواری مرا فرا گرفت و به جلال خود متّکی شدم.
گویا شب شد، چراغ برق های هزار شمعی از سر شاخه های درختان روشن شد و از میان برگ های درختان به قدری چراغ برق روشن گردید که حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عالیه را از روز روشن تر کرده بود.
از روی تعجّب با خود گفتم: خدایا! این چه کارخانه ای است که این همه چراغ روشن نموده است!
شنیدم کسی تلاوت نمود:
💎 «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ»(نور/۳۵)
💎 مثل نور خداوند همانند چراغدانی است که در آن چراغی (پر فروغ) باشد، آن چراغ در حبابی قرار گیرد، حبابی شفاف و درخشنده همچون یک ستاره فروزان، این چراغ با روغنی افروخته میشود که از درخت پربرکت زیتونی گرفته شده که نه شرقی است و نه غربی؛ (روغنش آنچنان صاف و خالص است که) نزدیک است بدون تماس با آتش شعلهور شود؛ نوری است بر فراز نوری.
فهمیدم که این انوار از شجره آل محمّد علیهم السلام است، و این شهر و منزلگاه مسافرین را «شهر محبّت» می گفتند و محبّین اهل بیت علیهم السلام، آنهایی که محبّت شان به سر حدّ عشق رسیده، اینجا منزل می کنند و سَکَنه (ساکنان) و مسافرین در این شهر و قصور عالیه «ضاحِکَهٌ مُسْتَبْشِرَهٌ» (عبس/۳۸)؛ خندان و خوشحال بودند و به ذکر حمد حقّ و درود و مدح ولیّ مطلق (امیر المؤمنین علی علیه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسیار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنیت وکمال مسرّت بودیم و در سر درِ این شهر به خطّ جلی نوشته بودند:
❤️ «حُبُّ عَلیٍّ حَسَنَةٌ لا یَضُرُّ مَعَهُ سَیِّئَةٌ»
❤️ «دوستی مولا علی علیه السلام حسنه ای است که با وجود آن هیچ گناهی به انسان ضرر نمی رساند».
صبح حرکت نمودیم و رفتیم، شاهراه واضح، و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و ریاحین و آب های جاری بود و هوا چنان معطّر و مفرّح بود که به وصف نمی آمد.
تمام راه به همین اوصاف بود تا اینکه از حدود حومه شهر خارج شدیم؛ کأنّه خوبی های شهر، ما را تا آنجا مشایعت نموده بودند.
پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه می گذشت و...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۴
پس از آن، راه باریک و پر سنگلاخ بود و از میان درّه می گذشت و درّه به طرف یمین (راست) و یسار (چپ) پیچ می خورد، و اگر از مسافرین در جلو ما نمی بودند راه را گم می کردیم، زیرا راه هایی به طرف دست چپ از این راه جدا می شد.
در یکی از پیچ های درّه، رو به طرف چپ سیاهان وارد راه ما شدند، چشم من که به سیاه افتاد بس که دیدارش شُوم بود، پایم به سنگی خورد و مجروح شد و من با لنگی پا به سختی راه می رفتم.
مسافرینی که در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم، و سیاه در طرف چپ راه حرکت می کرد، تا رسیدیم به سر دو راهی که یک راه به دست چپ جدا می شد، و من متحیّر ماندم که از کدام راه بروم، که سیاهک خود را به من رسانید و گفت: چرا ایستاده ای؟
به دست چپ اشاره کرد و گفت: راه این است. و خودش چند قدمی در آن راه رفت و به من گفت: بیا!
من نرفتم، بلکه از راهِ دیگر رفتم و خواندم:« هدایت و راه یابی در مخالفت با آنان است».
سیاه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زیرا تجربه ها کرده بودم. « هر کس آزموده شده را دوباره بیازماید، پشیمان می گردد».
چیزی نگذشت که آن درّه تمام شد و زمین مسطّح و چمنزار بود و سیاهی باغات و منزل سوّم پیدا شد.
وعده وصل چون شود نزدیک آتش شوق شعله ور گردد
حسب الوعده (بر اساس وعده ای که داده بود) هادی باید در اینجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقای جهالت هم از من مأیوس شد و به من نرسید.
چیزی نگذشت که به در دروازه شهر رسیدم. هادی را که فی الحقیقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام کردم و مصافحه و معانقه نمودیم (دست دادیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم).
حیات تازه ای به من روی داد، به قصری که برای من مهیّا شده بود داخل شدیم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود.
پس از استراحت و اکل و شرب(خوردن و آشامیدن)، هادی پرسید: در این سه منزل چطور بر تو گذشت؟
گفتم: «در همه حال خدا را شکر» خطراتی که بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحیه خودم بود که بی تو بودم.
اگر تو با من بودی، او این طور ها گردن کلفتی نمی کرد، و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، و تو را دیدم همه دردها دوا شد و غم ها زایل گردید.
هادی گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مکر و دروغ تو را از راه بیرون کرد، ولی بعد از اینکه من راه مکر و حیله او را به تو وانمود می کنم، او به اسباب و آلات قویّه دیگری تو را از راه بیرون خواهد نمود.
بعد از این در خارج راه عذاب های شدیدی خواهد بود که غالباً به هلاکت می کشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو تمام است و معذور نخواهی بود، و اسباب دفاعیه تو دراین منزل فقط عصایی و سپری است و این نیز کم است، امشب که شب جمعه است نزد اهل بیت خود برو، شاید که به یاد تو خیراتی از آنها صادر شود و اسباب امنیت تو در این مسافرت بیشتر گردد.
گفتم: من از آنها مأیوسم، چون اندیشه آنها از شخصیات خودشان تجاوز نمی کند، علی الخصوص که زنده ها مرده های خود را به زودی فراموش می کنند و دل سرد می شوند.
آن هفته اوّل که فراموش نکرده بودند و کارهایی به اسم من می کردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان برای خودشان بود، حالا همان اسم نیز از یادشان رفته و من هیچ امیدی به آنها ندارم.
گفت: علی ایّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخیز! چون پیغمبرصلی الله علیه وآله به آنها سفارش فرموده است: «مردگان خود را به نیکی یاد کنید». و به رفتن تو غالباً از تو یادآوری می شود، امید است که خداوند همین رفتن تو را سبب قرار دهد برای یاد از تو، و اگر از آنها مأیوسی از خدا نباید مأیوس شد.
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
«هر کس پایداری و استقامت کند، عاقبت پیروز و موفّق می شود».
🌱 «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَهِ اللَّهِ» (زمر/۵۳)؛ از رحمت خداوند نومید نگردید.
🌱 «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ المُحْسِنِینَ» (اعراف/۵۶)؛ رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است.
رفتم، ولی دیدم از آن عزّتی که در زمان من داشتند فرود آمده اند، درِ خانه بسته شده، کسی به یاد آنها نیست و امور معاش شان مختلّ شده، بچّه ها ژولیده و پژمرده شده اند.
دلم به حالشان سوخت و دعا کردم که «خدایا! بر اینها و بر من رحم کن».
عیالم نیز یادی از زمان آسودگی خود نموده و بر من رحمت فرستاد.
برگشتم به نزد هادی...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۵
برگشتم به نزد هادی، دیدم اسبی با زین مرصّع (گوهر نشان) و لجام طلا در قصر بسته شده. از هادی پرسیدم: این اسب از کیست؟
هادی تبسّم نموده گفت: عیالت برای تو فرستاده، و این همان رحمت حقّ است که به صورت اسب درآمده است، و دراین منازل که پیاده رفتن صعوبت دارد، هیچ چیز بهتر از اسب سواری نیست، خصوص منزل اوّل.
و دعای تو نیز درباره آنها مستجاب شد و آنها بعد از این در رفاه و آسایش خواهند بود.
ببین یک رفتن تو چطور برای جمعی سبب خیرات شد، ولی در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأکیدات پیغمبرصلی الله علیه وآله در این موضوع که اگر سه روز بگذرد و از حال یکدیگر نپرسند، رشته اخوّت ایمانی بین آنها پاره می گردد.
هادی گفت که باید حرکت نمود. برخاستم اسب را سوار شدم و عصا را به دست گرفتم و سپر را به پشت علاقه (آویزان) نمودم.
هادی تذکره و جواز راه را به من داد و حرکت نمودیم.
از حدود شهر که خارج شدیم، در اراضی گِل و باتلاق واقع شدیم، و در دو طرف راه تا چشم کار می کرد به شکل بوزینه جانورانی بودند، ولی همه آدم بودند، زیرا بدنشان مو نداشت و دم نداشتند و مستوی القامه بودند، ولی به شکل بوزینه و از فرج هایشان (آلت تناسلی) چرک و خونِ جوشیده بیرون می شد.
از هادی پرسیدم: این چه زمینی است؟
و این جانوران کیانند که از دیدن آنها و تعفّن و کثافات شان دل آدم به شورش می آید و نَفَس قطع می شود؟
گفت: زمین، زمین شهوت است و اینها زناکارانند، از راه بیرون نشوی که گرفتار می شوی.
مرا وحشت گرفت، لجام اسب را محکم گرفتم که مبادا از راه جادّه مستقیم بیرون رود، گرچه راه مستقیم و هموار بود، ولی پر گِل و لجن بود و گاهی اسب تا ساق فرو می رفت.
با خود گفتم: چه خوب شد که اسب در این منزل به من داده شد، وخدا رحمت کند عیالم را که آن را برایم فرستاد! «راست گفت رسول خداصلی الله علیه وآله: هر کس ازدواج کند، قطعاً نصف دین خود را حفظ کرده است.»
و خداوند فرموده است:
🌱 «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَأَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ» (بقره/۱۸۷)؛ همسرتان برای شما پوشاننده عیوب و بازدارنده از بدی های است و شما نیز برای همسرتان اینگونه اید.
می دیدم بعضی از جانوران به کلّه از دار آویخته شده اند و مذاکیر (آلت های تناسلی) آنان با میخ های آهنین به دار کوبیده شده است، و بعضی ها را علاوه بر این، با شلّاق های سیمی می زنند و آنها مانند سگ صدا می کنند و کسانی که آنان را می زنند، می گویند:
🔸 «إِخْسَئُوا فِیها وَلا تُکَلِّمُونِ» (مؤمنون/۱٠۸)؛ [ای سگان] دور شوید و با من سخن نگویید.
🔸 «وَلَوْ تَری إِذِ المُجْرِمُونَ ناکِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ، رَبَّنا أَبْصَرْنا وَسَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ» (سجده/۱۲)؛ و ای کاش می دیدی وقتی مجرمان در پیشگاه پروردگارشان سر به زیر افکنده و می گویند: پروردگارا! دیدیم و شنیدیم، پس ما را [به دنیا]بازگردان تا کار شایسته انجام دهیم، ما [اینک به قیامت]یقین داریم!
دیدم که سیاهان رسیدند، بعضی حمله می کردند که مسافرین را از راه بیرون کنند، و بعضی مرکوبان را رم می دادند، و بعضی را وانمود می کردند که از خشکی زمین کنار راه بروند.
و من می دیدم زمین کنار راه که سواره سیاهان از آنجا می رفتند، به طوری خشک بود که جای سمّ اسب های شان پیدا نمی شد، حتّی انسان میل می کرد که از کثرت لجن میان راه از کناره راه برود، مع ذلک ملتزم بودیم به همان کلام هادی، لجام اسب ها را محکم داشتیم که مبادا از راه بیرون روند.
و می دیدیم بعضی از مسافرین که به وسیله سیاهان از راه بیرون رفتند، پس از چند قدمی تا گردن به لجن ها و باتلاق ها فرو می رفتند، به طوری که بیرون شدنشان مشکل بود و اگر کسی هم با زحمت بسیار بیرون می شد، بدنشان به لجن های سیاه آلوده بود و پس از دقیقه ای، لجن ها گوشت بدنشان را آب می کرد و از داغی و حرارت به زمین می ریخت و معلوم می شد که این نه تنها لجن است، بلکه همچون قلیاب و قیر و یا قطران است.
از وحشت، در گرفتن لجام اسب احتیاط می کردم و می گفتم: «خدا را ستایش که مرا از گروه هلاک شدگان قرار نداد.» و می شنیدم که مسافرین به آواز بلند تشکّر می کنند.
به هادی گفتم: گفته پیغمبر است که: اگر مبتلا را دیدی، آهسته شکر حق گوی که او نشنود و دلش نسوزد.
هادی گفت: آن حکم دنیا بود که اهل لا إله إلّا اللَّه در ظاهر محترم بودند، ولی در اینجا که روز جزا و سزاست، باید بلند تشکّر نمود که افسوس و غصّه شخص مبتلا بیشتر شود، و کلّیه آنچه در غیب و مستور بوده، تدریجاً ظاهر و روشن گردد.
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه ها
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۶
گویا از تاریکی به روشنایی و از کوری به بینایی و از خواب به بیداری می رویم. دنیا ظلمتکده و پژمرده است که:
🌱 «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَهَ لَهِیَ الحَیَوانُ» (عنکبوت/۶۴)؛ و همانا سرای آخرت زندگانی واقعی است.
🌱 و «إِنَّ اللَّهَ جاعِلُ الظُّلُماتِ وَالنُّورِ»(انعام/۱)؛ خداوند ظلمت ها و نور را پدید آورد.
دیدم ابتلائات زیاد شد، زمین به شدّت می لرزد و هوا طوفانی و تاریک گردیده و از آسمان مثل تگرگ سنگ می بارد، و در دو طرف راه، محشر کبرایی رخ داده، و گرفتاران به هیاکل مُوحشی (قیافه های وحشتناک) درآمده اند و در تلاش، و در آن لجن های داغ غرق هستند و اگر پس از زحمت هایی خود را از لجن ها بیرون کشند، سنگی از آسمان به سرشان خورده، دوباره مثل میخی به زمین فرو می روند.
از این صورتِ وا ویلا (حال مرگبار) در وحشت فوق العاده ای افتادم و بدنم لرزید.
از هادی پرسیدم: این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت دردناک است؟ به طوری باریدن سنگ از آسمان شدّت کرده بود که هادی در بالای سر من در پرواز بود و از خوف رنگش پریده و قوایش سستی گرفته بود.
جواب داد: «این زمین، همان زمین شهوت است و گرفتاران از اهل لواطند. تو سرعت کن! تا مگر از میان آنها به زودی خارج شویم که: «هر کس به کار گروهی راضی باشد و یا در میان آنها بوده و خارج نشود، جزو آنان محسوب می گردد».
گفتم: این لجن های میان راه - که حقیقتاً شهوت آدمی است و به این صورت درآمده - به واسطه چسبندگی که دارد اسب را سر نمی دهد که سرعت کند.
هادی گفت: چاره نیست! سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد، چند تازیانه هم به اسب آشنا کن، بلکه به توفیق و مدد الهی از این بلا خلاص گردیم:
🌱 «أ لم تکن أرض اللَّه واسعه، فتهاجروا فیها» (نساء/۹۷)؛ آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن مهاجرت کنید.
دو فرسخ بیش نمانده که از این بلا خلاص شویم.
من خود را جمع نمودم و چند شلّاقی به عقب اسب نواختم وبا رکاب به پهلوی او زدم، اسب دم خود را حرکت داد و خود را گردباد کرد و باد به پره بینی انداخت و چون باد صرصر (تند و سخت) پریدن گرفت.
هادی که همیشه در بالای سر من همچون شهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم خواندنِ [این آیه شدم] که:
🌱 «سابِقُوا إِلی مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَّهٍ عَرْضُها کَعَرْضِ السَّمآءِ وَالأَرْضِ» (حدید/۲۱)؛ از هم سبقت گیرید برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتی که وسعت آن به پهنای آسمان و زمین است.
ناگهان سیاه ملعون هم چون دیو زرد خود را به من رسانید، اسب از هیکل او رم خورد و مرا به زمین زد و اعضایم همه درهم خرد گردید، و دو دست اسب هم از راه بیرون شد و به باتلاق فرو رفت و حیوان به زحمت دست های خود را بیرون نمود.
هادی رسید، سر و دست و پای مرا بست وبه روی اسب محکم بست و خود لجام اسب را می کشید، چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم.
گفتم: هادی! تو هر وقت از من دور شده ای، این سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است.
گفت: او هر وقت نزدیک می شود، من دور می شوم و نزدیک شدن او نیز از جانب خودتان است.
داخل اراضی دیگری از اراضی شهوت شدیم که در آنجا اهالی شکم پرستان و تن پروران بودند، آنهایی که در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند شکم پرستی شان از مال حلال خودشان بود و عذاب چندانی نداشتند.
ولی آنهایی که در دست چپ و به صورت خوک و خرس بودند، کسانی بودند که در شکل شکم پرستی و تن پروری خود بی باک بوده و فرقی میان حلال و حرام، مال خود و مال غیر نمی گذاشتند و شکم هایشان بسیار بزرگ و سایر اعضایشان لاغر و باریک بود. و طایفه دست چپ، علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند که:
🔺 «أُوْلئِکَ کَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» (اعراف/۱۷۹)؛ آنان همچون چهارپایان بلکه گمراه تر هستند!.
رسیدیم به منزلگاه مسافرین، که در بیابان قَفْری (خشک) واقع بود و چیزی در این منزل پیدا نمی شد، و مسافرین فقط از زاد و توشه خود که در میان توبره پشتی خود داشتند، اعاشه (گذران زندگی) می نمودند و چون اعضای من، به واسطه زمین خوردن از اسب دردمندی داشت، هادی از میان قوطی که توبره پشتی بود، دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع گردید و تندرست شدم.
از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟
گفت:...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۷
از هادی پرسیدم: این چه دوایی بود؟
گفت: «باطنِ حمدی (سپاسی) بود که در دنیا، در مقابل نعمت های الهی به جا آورده بودی، زیرا چنان که قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود اِلّا مرگ، در آخرت نیز باطن حمد - که نعمت ها را از جانب مُنْعِم حقیقی دانستن و از او امتنان داشتن است - دوای هر درد اُخروی است، که: «خداوند تبارک و تعالی می فرماید: بنده من مرا ستایش نمود، و فهمید نعمت هایی که دارد از جانب من و بلاهایی که از او برطرف شد، به بخشش من بود [ای فرشتگان!] شما را گواه می گیرم که نعمت های آخرت را به نعمت های دنیای وی می افزایم و گرفتاری های آخرت را از او برطرف خواهم کرد، همان گونه که بلاهای دنیا را از او برطرف نمودم».
صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخرِ امروز از زمین شهوت خارج می شویم، ولیکن شهوات امروزی متعلّق به زبان است، و بلیّات (سختی ها) و وحشت امروز کمتر نیست از روز اوّل که شهوت متعلّق به فروج بود، و این اراضی بی آب است و باید با اسب، آب حمل کنیم و خودت حتّی الامکان باید پیاده بروی، و سپر را بردار که امروز اهمّیت دارد.
پرسیدم: این سپر چیست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود که از شهوات فروجی تو را محفوظ داشت. «زیرا روزه سپری از آتش جهنّم می باشد، چنان که شهوت جنسی را نیز فرو می نشاند».
حرکت نمودیم و رفتیم. دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو! گفت: تو از من دور شو!
من چند قدمی از او دور شدم. با هادی می رفتیم و آقای جهالت ازطرف دست چپ راه می آمد ودر دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت سگ و روباه و میمون، به رنگ های زرد و کبود، و بعضی به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند، که غالباً هم در جنگ بودند و یکدیگر را دریده و میگزیدند و از دهان و گوش بعضی از آنها آتش خارج می شد.
در بعضی نقاط، سراب، نمایش آب می کرد و همگی به آن سوی می دویدند، ولی مأیوسانه مراجعت می کردند. و بعضی مشغول خوردن مردار بودند.
بعضی در چاه های عمیق که از آن چاه ها دوده کبریت (گوگرد) و شعله های آتش بیرون می آمد، افتاده بودند.
از هادی پرسیدم: این چاه ها، جای چه اشخاصی است؟ گفت: کسانی که به مؤمنین تمسخر می کردند و لب و دهن کجی می نمودند و چشم و ابرو بالا می زدند.
🔸 «وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَهٍ لُمَزَهٍ» (همزه/۱)؛ وای بر هر بد گوی عیب جو.
و کسانی که مردار می خورند، غیبت کنندگانند. و کسانی که از گوش هایشان آتش بیرون می شود، مستمعین (گوش دهندگان به) غیبت هستند. و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گربه و گرگ می جوند، به یکدیگر فحّاشی و ناسزا گفته و تهمت زده اند. و کسانی که زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چینان و دروغگویانند.
هوای آن زمین به غایت گرم و عطش آور بود، و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب می کردم، او هم گاهی کم و گاهی اصلاً آب نمی داد و می گفت: راهِ بی آب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است.
گفتم: چرا آب کم حمل کردی؟ گفت: ظرفیت و استعداد تو بیش از این نبود.
گفتم: چرا ظرفیت من باید کوچک باشد؟ گفت: خود کوچک نگه داشتی و کمتر آبِ تقوا به آن رساندی و او را خشک نمودی و رستگاری مطلق حاصل نشد و حق تعالی فرمود:
🌱 «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِینَ هُمْ فِی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» (مؤمنون/۱-۳)
🌱 به راستی که مؤمنان رستگار شدند، آنان که در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بیهودگی روی گردانند.
و تو چندان از لغویات اعراض و پرهیز نداشتی و در نماز خاشع نبودی.
🌱 «فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیْراً یَرَهُ، وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَرّاً یَرَهُ» (زلزال/۷-۸)
🌱 پس هر کس هم وزن ذرّه ای کار خیر انجام دهد آن را می بیند! و هر کس هم وزن ذرّه ای کار بد کند آن را می بیند. و در این جهان ذرّه ای حیف و میل نیست.
گفت: به جلوی راه نگاه کن، چه می بینی؟ نگاه کردم، دیدم در نزدیکی افق دود سیاهی مخلوط با شعله های آتش رو به آسمان می رود و نیز دیدم بوستان های پُر از اشجار میوه، آتش گرفته است.
به هادی گفتم: آن چیست؟
گفت: آب بوستانها، از اذکار و تسبیح و تهلیل مؤمنی ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغویاتی سر زده و آن به صورت آتشی درآمده و حسنات و باغ های او را دارد معدوم می کند.
و صاحب آن اشجار اگر ایمان مستقرّی داشت، البته به آنها اهمّیت می داد و چنین آتشی نمی فرستاد. وقتی که به اینجا برسد می فهمد و دود حسرت از نهادش بیرون می آید، ولی سودی نخواهد داشت.
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۸
حضرت حقّ، به ایمان داشتن به نتایج و ملکوت اعمال که انبیاء علیهمالسلام به ما خبر داده اند و در جهان مادّی از نظرها غائب است، اهمّیت داده و در اوّل کتابش «تقوا» را به «ایمان غیب» تفسیر می کند و می فرماید:
🌱 «هُدیً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلوهَ» (بقره/۲-۳)
🌱 [این قرآن]مایه هدایت تقوا پیشگان است، هم آنان که به غیب ایمان آورده و نماز را به پا می دارند.
وقتی به آن باغ های آتش گرفته و خاکستر شده رسیدیم، باد تندی وزیدن گرفت و خاکسترها را بلند نمود و پراکنده و نابود ساخت. در این حال هادی قرائت نمود:
🔸 «أَعْمالُهُمْ کَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّیحُ فِی یَوْمٍ عاصِفٍ» (ابراهیم/۱۸)
🔸 اعمال آنان [کافران]همچون خاکستری است که در یک روز طوفانی، تند بادی سخت برآن بوزد.
پس از آن باغ های سوخته، باغ های سبز و خرّم پیدا شد که پر از میوه و گل و ریاحین و آب های جاری و بلبلان خوش نوا بود.
با خود گفتم: حتماً آن باغ های سوخته هم مثل اینها بوده، و اگر صاحبش به این قصّه آگاه بود، از غصّه و حیرت می مرد.
هادی گفت: اینجا اوّل سرزمین وادی السلام است که امنیت و سلامتی سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه کن (بیاویز) و اسب را در چمن ها رها کن تا وقت حرکت از این منزل، چرا کند.
پس از این کارها، رفتیم و به در قصری رسیدیم. در خارج دروازه قصر، حوضی از بلور و پر از آب دیدم که از صفای آب و لطافت حوض کأنّه آبی بود بی ظرف، و حوضی بود بی آب.
هم ظرف بلورین شفّاف بود و هم شراب، لذا شبیه همدیگر شدند، به گونه ای که تشخیص آنها از دیگری دشوار بود، چنان که گویی تنها شراب در میانه است و ظرفی در بین نیست، و یا ظرف است و شرابی در میان نیست.
در اطراف حوض، میز و صندلی های مرغوب و لُنگ و حوله های حریر ابریشمی نهاده بودند.
لخت شدیم و در آن حوض غوطه خوردیم و ظاهر و باطن خود را از کدورات و غلّ و غشّ صفا دادیم، یعنی موهای ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّی ریش و سبیل و سایر عیب و نقص های دیگر رفع شد.
فقط موی سر و مژگان و چشم و ابروهای مشکین که مزیدِ بر حُسْن است (بر زیبایی می افزاید) باقی مانده و محاسن بشره یک پرده افزوده شده (زیبایی پوست زیباتر شد) و کدورات و رذایل باطن نیز پاک گردید.
🌱«وَنَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلی سُرُرٍ مُتَقابِلِینَ» (حجر/۴۷)
🌱 هرگونه کینه [و شائبه های نفسانی]که در سینه های آنان است، بر کَنیم، برادرانه بر تخت هایی رو به روی یکدیگر نشسته اند.
پرسیدم: اسم این چشمه چیست؟
هادی گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَکِیمِ».(ص/۱-۲)
پس از صفای بدن، لباس های فاخری را که در آنجا بود، پوشیدیم.
لباس های من از حریر سبز، و لباس های هادی سفید بود. به آینه نظر کردم، به قدری خود را با بها و جلال و کمال دیدم که به خود عاشق شدم و من با این همه خوبی، به هادی که نظر کردم در حسن و بهای او فرو ماندم و غبطه می خوردم.
برخاستیم، هادی حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را کوبید).
جوان خوشرویی در را گشود و گفت: تذکره عبور خود را بدهید. تذکره را دادم، امضای آن را بوسید و با تبسّم گفت:
🌱 «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِینَ» (حجر/۴۶)
🌱 [به اهل تقوا گفته می شود:] با سلامت و ایمنی در آنجا (باغ ها و چشمه سار ها) داخل شوید.
🌱 «أَنْ تِلْکُمُ الجَنَّهُ أُورِثْتُمُوها بِما کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (اعراف/۴۳)
🌱 این بهشت را در برابر اعمالی که انجام می دادید، به ارث بردید.
داخل شدیم و در آن هنگام به زبان جاری نمودیم:
🌱 «اَلحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِی هَدانا لِهذا وَما کُنّا لِنَهْتَدِیَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ» (اعراف/۴۳)
🌱 ستایش مخصوص خداوندی است که ما را به این [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدایت نکرده بود راه نمی یافتیم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آورده اند. [همان حقی که ما آن را آشکار مشاهده می کنیم].
هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفه ای شدیم که یکپارچه بلور بود.
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۱۹
هادی از جلو و من از عقب، داخل غرفه ای شدیم که یکپارچه بلور بود.
تخت های طلا در آن گذارده و تشک های مخمل قرمز بر روی آنها انداخته و پشتی ها و متکاهای ظریف و نظیف روی آن چیده بودند.
عکس ما در سقف و دیوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال که داشتیم از دیدن خودمان لذّت می بردیم. در وسط غرفه، میز غذاخوری نهاده بودند و در روی آن، اغذیه و اشربه (غذاها و نوشیدنی ها) چیده شده بود، و دختران و پسرانی برای خدمت به صف ایستاده بودند، ما بر روی آن تخت ها نشستیم.
🌱 «عَلی سُرُرٍ مَوْضُونَهٍ، مُتَّکِئِینَ عَلَیْها مُتَقابِلِینَ، یَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدوُنَ، بِأَکْوابٍ وَأَبارِیقَ وَکَأْسٍ مِنْ مَعِینٍ، لا یُصَدَّعُونَ عَنْها وَلا یُنْزِفُونَ، وَفاکِهَهٍ مِمّا یَتَخَیَّرُونَ، وَلَحْمِ طَیْرٍ مِمّا یَشْتَهُونَ، وَحُورٌ عِینٌ، کَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ المَکْنُونِ، جَزآءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ، لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً وَلا تَأْثِیماً، إِلّا قِیلاً سَلاماً سَلاماً» (واقعه/۱۵-۲۶)
🌱 آنها [مقرّبان] بر تخت های به هم پیوسته نشسته اند، در حالی که بر آن تکیه زده و رو به روی یکدیگرند، و نوجوانان جاودانه [در طراوت]با قدح ها و کوزه ها و جام هایی از نهرهای جاری بهشتی پیوسته گرداگرد آنان می گردند که از آن نه سردرد می گیرند و نه مست می شوند و هرگونه میوه که انتخاب کنند و از گوشت پرنده از هر نوع که مایل باشند و نیز حور العین در گرد آنان می گردند، که همچون مروارید در صدف پنهان هستند. اینها همگی پاداشی است در برابر اعمالی که انجام می دادند. آنان در بهشت نه سخن بیهوده ای می شنوند و نه سخنان گناه آلود، تنها چیزی که می شنوند، سلام است و سلام.
بعد از صرف غذا و شراب های طاهر و میوه، به روی تخت ها مستریحاً (به حالت استراحت) لمیدیم.
ساعتی نگذشت که زیر و بم سازها بلند شد، صورت های خوش با الحان و مقامات موسیقی، که انسان را از هوش بیگانه و از جاذبه های روحی دیوانه می ساخت، به گوش می رسید.
ناگهان صوتی به لحن حجاز ممزوج به کرشمه و ناز، که سوره هل أتی (سوره انسان) را تلاوت می نمود، بلند شد، که بسیار دلربا بود و دیگران احتراماً خاموش شدند.
من همان طور که لمیده بودم، چشم روی هم گذارده بودم که هادی خیال کند خوابم و حرف نزند، و نیز مبادا مرثیّات مرا از استماع غافل کند، و لکن دو گوش داشتم و چهار گوش دیگر قرض نمودم و شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مبارکه بود، تا آنکه سوره تمام و آن صوت نیز خاموش گردید. من نشستم و هادی نیز نشست.
پرسیدم: این شهر را چه نام است؟ گفت: یکی از دهات دار السرور است.
گفتم: قربان مملکتی که ده او این است. پس شهر و عاصمه (مملکت) و پایتخت او چگونه خواهد بود؟!
پرسیدم: صاحب آن صوت و قاری آن سوره مبارکه کیست که دلم را از جا کنده بود؟ چون این سوره را در جهان مادّی بسیار دوست داشتم، به ویژه در این عالم روحانی و با این لحن دل نواز، مرا حیات تازه و شوری در سر انداخت و این قاری را باید بشناسم و ببینم.
گفت: نمی دانم! ولیّ بزرگ (فرمانروای) این مملکت، گاهی برای سرکشی از مسافرین می آید و لازم است که برای امضای تذکره خود به خدمت او برسیم، و گویا صاحب این صوت با او آمده باشد و شاید او را هم در آنجا ببینیم.
گفتم: هادی! ممکن است تذکره را امضا نکند؟ و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذشت؟
گفت: امکان عقلی دارد و در صورت امضا نکردن، معلوم است که کار، زار خواهد بود، ولی بعید است که امضا نکند. تو این سؤال را از باطن خود بکن.
🌱 «بَلِ الإِنْسانُ عَلی نَفْسِهِ بَصِیرَهٌ» (قیامت/۱۴)
🌱 بلکه انسان بر نفس خود اشراف داشته و به آن آگاهی دارد.
پشتم از حرف هادی به لرزه درآمد، وجود خود را که مطالعه نمودم، دیدم که در بین بیم و امید متردّدم. «لا حول ولا قوّه إلّا باللَّه؛ هیچ تغییر و تحوّل و نیرویی نیست مگر به خواست خدا».
گفتم: هادی! عجب اینجا دار السرور است، تو که بیت الاحزان کردی. برخیز برویم که اضطراب من دقیقه به دقیقه افزوده می شود. عاقل از خطر امری که ترسان است، باید هرچه زودتر اقدام کند.
رفتیم...
... ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
#سیاحتغرب ۲٠
رفتیم، یک میدان به عمارت و قصر سلطنتی مانده بود، دیدیم از دو طرف خیابان، جوانان خوش صورت به یک سن و سال، در دو طرف صف کشیده و شمشیرهای برهنه به روی دوش نهاده، ساکت و بی حرکت ایستاده اند.
هادی از بزرگ آنها اجازه خواست، و از میان آنها عبور نمودیم. بسیار بر خود خائف بودیم، که این تذکره به امضای این پادشاه خواهد رسید یا خیر؟
به در قصر که رسیدیم، دیدیم چند سوار مسلّح و عبوس(اخم کرده) از قصر بیرون آمدند و صدای با هیبتی به «العجل! العجل!؛ بشتابید! بشتابید!» از قصر بلند بود و این سواران به تاخت رفتند، و از آن صدا اندام همه می لرزید.
از کسی که از قصر بیرون آمد، پرسیدیم: چه خبر است؟
گفت: حضرت ابوالفضل علیه السلام بر یکی از علمای سوء که می بایست در زمین شهوت محبوس بماند و با اشتباه کاری داخل زمین وادی السلام شده، غضب نموده و سواره فرستادند که او را برگردانند، و ما «خآئِفاًیَتَرَقَّبُ» (قصص/۲۱)؛ (بیمناک و در انتظار [حادثه ای] بودن) وارد قصر شدیم.
دیدیم صورت (حضرت ابوالفضل علیه السلام) برافروخته و رگ های گردن از غضب پر شده و چشم ها چون کاسه خون گردیده و می فرمودند: علاوه بر اینکه عذاب اینها دو برابر باید باشد، مع ذلک آزادانه وارد این سرزمین طیّب و طاهر شده و کسی هم از آنها جلوگیری ننموده، چه فرق است میان اینها و شُرَیح قاضی کوفه که فتوای قتل برادرم را داد؟
از هیبت آن بزرگوار، نفس ها در سینه ها گره شده و مردم مانند مجسّمه های بی روح ایستاده اند، ما هم در گوشه ای خزیدیم و مثل بید میلرزیدیم، تا آنکه سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را در «چاه ویل» محبوس کردیم و موکّلین (کارگزاران) را نیز تنبیه نمودیم.
کم کم آن بزرگوار تسکین یافت و من و هادی جلو رفتیم و سلام و تعظیم نمودیم، هادی تذکره را داد.
آن حضرت امضای حضرت علی علیه السلام را بوسیدند و آن را برگرداندند.
من از خوشحالی سر از پا نشناختم و خود را به قدم های مبارکش انداختم و زمین را بوسیدم و اشک شوق و خوشحالی از چشمانم جاری شد.
فرمودند: بر شما چه طور گذشت؟
عرض کردم: «سپاس برای خدا در هر حال. در همه عوالم امید ما به شما بوده و خواهد بود. شمایید بزرگراه [هدایت]و راه استوار [خدا]و بزرگ ترین واسطه [پروردگار].»
مجدّداً خود را به قدم های ایشان انداختم و بوسه زدم و ایستادم.
فرمودند: اگرچه دستوری داده نشده است که از شماها در همه عوالم برزخی توسّط (واسطه شده) و شفاعت بکنیم، بلکه این مسافرت را باید به زاد و توشه خود طی نمایید، مگر در آخر کار و سفر جهنّم، الّا آنکه مددهای باطن ما با شما است، و فتوّت(جوانمردی) من مقتضی است که امثال شما مساکین که بارها تشنه در راه زیارت برادرم بوده و رفته اید و اقامه عزای او را داشته اید، دست گیری (کمک) و نگاهداری نماییم.
در این میان می دیدم جوانی کم سن، در پهلوی حضرت ابوالفضل علیه السلام نشسته و مثل خورشید می درخشدند، به گونه ای که طاقت دیدار نورانیت ایشان را نداشتیم و جلالت و بزرگواری بسیار از ایشان تراوش می نمود، و حضرت ابوالفضل علیه السلام گاهی با تأدّب و فروتنی با او سخن می گفتند، معلوم بود که در نظر بزرگوارشان مهمّ است.
از هادی درباره ایشان پرسیدم، گفت: نمی دانم! ولی آن صاحب صوت خوش که سوره «هل أتی (انسان)» را تلاوت می نمود، گویا همین شخص باشد.
از دیگری که از ما مقدّم بود، پرسیدم. گفت: گویا علی اصغر حجّت کبرای حسینی است. دلیل بر این، آن خطّ سرخی است که مثل طوق در زیر گلوی انورش دیده می شود که آن مبارک را زینت دیگری داده.
گفتم: خیلی سزاوار و حتم است رجعت ما برای انتقام، ای کاش که ما را رجعت دهند.
حضرت ابوالفضل علیه السلام ملتفت مسّاره (گفتگوی سرّی) ما شدند و فرمودند: إن شاء اللَّه به زودی خواهد شد.
🌱 «وَأُخْری تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِیبٌ» (صف/۱۳)؛ و [نعمت]دیگری که آن را دوست می دارید [به شما عنایت فرماید]، یعنی همان یاری خداوند و پیروزی نزدیک.
من یقین نمودم که آن جوان، علی بن الحسین علیهما السلام است...
...ادامه دارد
#معاد #آخرت #زندگی_پس_از_زندگی
📺 با حضور کارشناسان در خصوص عوالم پس از مرگ و تجربه های مشرف به مرگ با شما به گفتگو می نشیند.
تالار مشارکت جمعی کاربران
https://eitaa.com/joinchat/3499425974C6b90c8c12b
ارتباط با ادمین
@valayat
لینک کانال
https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99