سلام
با یه پخش زنده از حرم بی بی فاطمه معصومه چطورید؟
زیارت می کنیم
به نیت امام
شهدا
اموات و گذشتگان
بد وارث، بی وارث
بسم الله
♥️⃟📚بـــدون تـو هــرگــز♥️⃟📚
داســـتانـے ڪامـلا واقعـــے از زنــدگـےِ شــہید سیــد عــلــے حـــسینـــے
#قسمت_نهمـ
هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم
می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...چند
بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می
گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می
کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس
نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات
قبله اما این بار فرق داشت ...چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی
ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلای بود که سرم می اومد ...چند ماه
که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود
...اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی
اون روز شوم شکل گرفت ...دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من
بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود...
اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما
من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی
چندان طول نکشید ...اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه
حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن
...علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود
...اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک
... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم
... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف
بیاد ... التماس می کردم که ...بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود...
ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید...
ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از
طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون
شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به
علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...بلاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور
شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ...
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...بعد از 7 ماه،
بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد ...اینها اولین
جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم
... همه مون گریه می کردیم...
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند
ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن
وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج)
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec
@ShohadayEAmniat
https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
#من_میترا_نیستم
#قسمت_شصت_و_نه
هر هفته به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی سر میزدم. پرونده شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود. من از آنها خواستم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند.
آیه بِاَیِ ذَنْبِ قٌتِلَتْ ذکر شب و روز من شده بود میخواستم از قاتل زینب بپرسم دختر من به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی می رفتم که تا آن زمان ندیده بودم
ساعت ها انتظار میکشیدم که مسئولان را ببینم یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ما آمده بود بعد از دلجویی و تعارفات همیشگی به من گفت خانم کمایی شما چیه احتیاج دارید؟
هر درخواستی دارید بفرمایید.
من گفتم تنها درخواست من دستگیری قاتل زینب من از شما چیزی نمیخوام یه خواسته دیگه هم دارم لطف کنید هر شبِ جمعه تو خونه ما دعای کمیل برگزار کنید مراسم مذهبی رو توی خونه من بزارید.
مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت شما به جای این که از من پول و امکانات بخواهید دنبال برگزاری دعای کمیل هستید؟
به مسئول بنیاد شهید گفتم دختر من ۱۴ سال بیشتر نداشت او حقوقبگیر نبود که حالا من به جایش پول بگیرم و ثمره آن را بخورم دلم میخواد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش مرتب براش مراسم برگزار کنم.
از اطلاعات سپاه چند نفر به خانه ما آمدند و وسایل زینب را زیر و رو کردند تمام دست نوشته ها و دفترهای زینب را جمع کردند و برای بررسی بردند.
زینب چند دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه زیادی هم به نوشتن داشت. خاطرات و خواب ها حتی برنامههای خود سازی اش را مینوشت.
بعضی وقتها که کارش زیاد بود از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را یادداشت کند. روی بعضی از دفتر هایش نوشته بود هر کس بدون اجازه دَرِ چیزی را باز کند گویی در جهنم را باز کرده.
من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمد هایش نمیرفتم. بعضی حرفها را که خودش میخواست به من میگفت اما رازهایی هم در دلش داشت.
با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم اولین چیزی که دیدم تربت شهدا و میوههای درخت کاج گلزار شهدا بود من از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آوردم آن را کنار بقیه گذاشتم.
تربت شهدا بوی خوشی داشت. شهلا گفت مامان نگاه کن زینب روی بیشتر دفتر هاش نوشته او میبیند.
بعضی جاها هم نوشته بود: خانه خودم را ساختم این جا جای من نیست باید بروم باید بروم
داستان های تربیتی
داستان های بلند و کوتاه
https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14
داستانهای زیباو تأثیر گذار
https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef
@KanaleDastan
https://eitaa.com/KanaleDastan
قسمت ← ۱
🌴بی مقدمه🌴
برویم سراغ اصل مطلب. یکی از سرداران بزرگ این سرزمین که مدیون رشادت های او و امثال او هستیم، حاج محمد طاهری است...
حاج محمد در روستای مهدی آباد از توابع خلیل آباد کاشمر، در خراسان به دنیا آمد و در روزگاری که هر نوجوان را به صفت خاصی صدا میکردند که با او تناسب داشته باشد، محمد ما را «شیخ محمد» صدا می کردند.
او تحت تاثیر خانواده ساده و روستایی خودش و علمای بزرگ آن منطقه بود...
محمد از چهار سالگی در مکتب خانه ابوتراب در روستا قرآن آموخت و سپس به دبستان رفت و تا ششم ابتدایی درس خواند. بعد از آن مشغول دامداری و کشاورزی شد چرا که در روستا امکان ادامه تحصیل نبود.
ذهن خلاق و استعداد عجیبی داشت. او عاشق نقاشی بود و در مدت کوتاهی توانست فنون نقشه کشی و طرح قالی را یاد بگیرد.
طراحی قالی کار هر کسی نبود. یک هوش سرشار و توانایی خاصی احتیاج داشت.
او از دامداری و طراحی درآمد خوبی به دست آورد، به طوری که بسیاری از مردم، حسرت شرایط مالی محمد را می خوردند.
حاج محمد در اوایل دهه پنجاه راهی سربازی شد و سپس با دختر دایی اش ازدواج کرد. ازدواج آنها بسیار ساده و شاد اما بدون گناه بود.
او برای مراسم خودش، شعری سرود و مجلس را با شادی و بدون گناه برگزار کرد.
حاج غلامرضا (دایی محمد) از قاریان و روحانیون با سواد آن منطقه بود. خداوند به حاج محمد هم صدای خوبی عنایت کرده بود. او هم مداح و قاری مسلط قرآن شد.
مدتی بعد زمزمه های انقلاب اسلامی را شنید. در آن روزگار بود که امام آمد. او به جمع انقلابیون پیوست و با خان و خان بازی مخالفت کرد.
داستان
@KanaleDastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذابی که می دیدم💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_نهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذاب دروغ های که گفته بودم💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_دهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 موجوداتی که برای عذاب دادنم می آمدند 💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_یازدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کار های خوبی که برای خودم انجام میدادم نه برای خدا💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_دوازدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کار خوبی که انجام داده بودم و ... 💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_سیزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شرمندگی که شبیهش در دنیا نیست💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_چهاردهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذابی که باید دست ها درون مذاب فرو میرفت💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_پانزدهم
🔴 رفتن به قبرستان و تأمل در احوال اهل قبور
✍ توصیه شده هم در هنگام غم و هم در شادیها به قبرستان برویم و در حالات اهل قبور و مرگ و عوالم پس ازآن تأمل کنیم، که آن شادیها و غمها را تعدیل میکند، به طوری که نه غمها انسان را بشکند و نه شادیها او را سرخوش و غافل نماید.
چقدر خوب است برخی مناجاتها، مثل مناجات مسجد کوفه امیرالمؤمنین علیه السلام که آیات قیامت را متذکر شده است، در چنین محیطهایی خوانده شود و روی آن تأمل گردد. مرحوم آیت الله سید جمال گلپایگانی به توصیه اساتیدشان، در اصفهان، یا نجف زیاد به قبرستان میرفتند. تا وقتی که در اصفهان بودند، به تخت فولادمی رفتند.
وقتی هم به نجف رفتند، به وادی السلام میرفتند و معمولاً پس از فاتحه و زیارت اهل قبور، در زمینی که قبری نبود مینشستند و به فکر فرو میرفتند. البته همان مکان بعدها محل قبر خودشان شد. مشاهدات عجبیی هم در وادی السلام داشتند که همینها از ایشان عالمی متعبد و روشن ضمیر ساخته بود که با وجود سختیها و گرفتاریهای بسیار، شاد و بانشاط و سرزنده بود.
📚 کتاب از احتضار تا عالم قبر
➥https://eitaa.com/joinchat/4042326142C04e6938c99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذاب فکر کردن به خودکشی 💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_شانزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ربا می گرفتم و عذابی که... 💠
🔰فصل جدید
🔺تجربه گر: آقای غلامی🔺
#پارت_هفدهم