eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 : ۳۶ پله صعود در جهان در علوم ریاضی طبق آمارهای جهانی ۲۵ سال پیش (۱۹۹۶) در علوم ریاضی، ایران رتبه‌ی ۴۸ جهان بود اما در سال ۲۰۲۱ به رتبه ۱۲ جهان رسیدیم. 👈 در حال حاضر بالاتر از کره‌جنوبی، لهستان، برزیل، استرالیا، ترکیه، تایوان، مکزیک قرار داریم. 💢 این خبرها رو جایی پخش نمی کنن! پس شما رسانه باشید.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : سلام خدمت همه همراهان عزیز زینبیه گلشهر تصمیم گرفتیم از فردا تا پایان روز جمعه، یه پویش راه بندازیم به اسم 😌 شما میتونید با ارسال خاطره، داستان، عکس، فیلم، ... از پدرتون با محوریت در این پویش جذاب شرکت کنید 😍 برای بهترین شرکت کننده هم یه جایزه در نظر گرفتیم! 😉 🔺 البته عزیزانی که پدرشون در قید حیات نیست هم میتونند در این پویش شرکت کنند. قطعا یاد و خاطرشون همیشه گرامی است... 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : سفارش کرد که می‌خواهم بچه‌ها را زینب‌وار بزرگ کنید.. ان شاء الله حجابشان زینبی باشد، رفتارشان زهرایی باشد، نمونه باشند.. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت! خوب نمی‌شد، به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی‌آمد.! یادم افتاد عبدالمهدی قبل‌تر به من گفته بود: "کمک خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا کن.!" توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم؛ سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم: "به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه‌اش نگهداری کنم؛ آنها امانت هستند دست من.!" رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید؛ عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شد.. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم.! گفت: "همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم." خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می‌خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است، حسش می‌کردم.. بحق فرموده‌اند که (شهدا عند ربهم یرزقونند.) بعد از آن شب تا مدت‌ها هر کسی وارد خانه می‌شد متوجه آن بوی خوش می‌شد، لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود..! 🔰 برای شهید عبدالمهدی کاظمی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 بسم الله الرحمن الرحیم ✍محمدرضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 «« قسمت سی و یک »» 44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟ گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم. 45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟ دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای بابام تنگ شده. 44: باشه دخترم. یه کم دیگه تحمل کن. دعوتتون میکنیم که حتی به خاطر اینکه حسن نیت ما بهتون ثابت بشه و بدونید که خطری متوجه شوهرتون و یا شما نیست باهاش تلفنی صحبت کنید و حتی خودش به شما بگه که مدارکتون برای ویزا و کارهای قانونی به ما بدید تا ما ترتیب همه چیزو براتون بدیم. خانمه که داشت چشماش از شور و شوق برق میزد گفت: اگه اینجوری باشه که خیلی ازتون ممنونیم. بی گناهه؟ آره؟ 45: حالا اون به کنار. فعلا برای ما مهم اینه که شما گناهی ندارین و باید خانواده دوباره دور هم جمع بشه. 44: فقط تنها خواهش ما اینه که به هیچ وجه با کسی در این زمینه صحبت نکنید تا خبرتون کنیم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 نهاد امنیتی محمد و مجید و سعید دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند. مجید: هاکان اولش نخ نمیداد اما بچه ها کاری کردند که یواش یواش متقاعد شد که یک تماس تصویری با شما داشته باشه. محمد: خیلی خب! همین حالا؟ سعید: چشم. اجازه بدید. دقایقی بعد، سعید گفت: قربان ما آماده ایم. محمد: منم آماده ام. بسم الله. با واتساپ تماس تصویری گرفتند. از این طرف، چهره هاکان به صورت کامل و شفاف معلوم بود اما از آن طرف، به طرز کاملا طبیعی و بدون اینکه شک برانگیز باشد، با استفاده از نرم افزارهای خاص، چهره شهید علی هاشمی بر صورت محمد طراحی و قالب گذاری شده بود. محمد: درود! علی هاشمی هستم. از وزارت اطلاعات. با کی صحبت میکنم؟ هاکان: درود متقابل. هاکان هستم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 سه روز بعد-کمپ-اتاق 10 سر و وضع آن اتاق از همه اتاق های دیگر بهتر بود و به نوعی سوییت مستقل و تمیز و اختصاصی تیبو محسوب میشد. سوزان با تیبو در یک گوشه نشسته و در حال گفتگو بودند. سوزان: تا حالا کسانی که بهت معرفی کردم، آدمای بد و تو زرد بودند؟ تیبو: نه. تو دختر باهوشی هستی. از دور هوات داشتم. دیدم چطور ارتباط میگیری و حرف از زبونشون میکشی. سوزان: تا حالا ازت چیزی خواستم؟ تیبو: همین اذیتم میکنه. نه. بارها منتظر بودم بیایی ازم پول بگیری و خرج کنی اما نیومدی و فقط برای معرفی زن و دخترایی که شناسایی کرده بودی اومدی. چیزی شده سوزان؟ سوزان: یه عوضی مزاحمم شده. احساس امنیت نمیکنم. فکر کنم نفوذی رژیم ایران باشه. تیبو درست نشست و صداشو صاف کرد و گفت: کدوم بی پدری جرات کرده به تو توهین کنه؟ سوزان: کارش از توهین گذشته. تا باشه نمیتونم کار کنم. تیبو: کاریت نباشه. بسپرش به خودم. سوزان: نمیخوام کسی دیگه ... تیبو: خیال جمع باش. خودم ترتیبشو میدم. شب شد. در تاریکی های اطراف نرده ها با کمال تعجب، سوزان داشت با نادر قدم میزد و قربون صدقش میشد. سوزان: تو واقعا جوون با جرات و با جنمی هستی. نادر: قربونت برم دختر. تو هم خیلی خانم و خوشکلی. این چند روزه خیلی رو شعرها و جملاتت فکر کردم. خیلی قشنگ بود. مثل خودت. سوزان با ناراحتی گفت: خوشکلی و قشنگی چه به درد میخوره وقتی نتونی به کسی که دوستش داری برسی؟ نادر: چرا غم داری عزیزم؟ چی شده؟ چی مانع رسیدن من و تو به هم هست؟ سوزان جواب داد: یه نفر روز اولی که اومدم اینجا به زور صیغه ام کرد. تا حالا نذاشتم کاری کنه و هر بار به زور و کلک ازش فاصله گرفتم. نجاتم بده نادر! نادر به چشمان سوزان زل زد و گفت: خلاص! دیگه نمیبینیش. قول میدم. سوزان گفت: نه بابا ... مگه الکیه؟ آخه چطوری؟ نادر چاقوشو از زیر لباسش درآورد و گفت: تا دسته فرو میکنم تو سینه اش. به موت قسم این کارو میکنم. فقط آمار بده. سوزان گفت: وای من میترسم نادر! اتفاقی نمیفته؟ نادر: خلاصت میکنم از شرّش! بگو کجاست این لامروّت؟ سوزان با تردید و حالتی مثل عصبی ها به طرف حمام نگاه کرد و آهسته گفت: رفته حمام. معمولا حمام آخری میره. وای نادر ولش کن ... من میترسم! نادر که از روزی که آرزو خودکشی کرده بود، عقل و هوش از سرش پریده بود و الان هم درگیر گریه و چهره و جذابیت سوزان شده بود، خون جلوی چشماش گرفت و رفت به طرف حمام. سوزان از موقعیت استفاده کرد و فورا خودش را به جعبه تقسیم برق رساند. هنوز نادر به حمام آخر نرسیده بود که برق کل کمپ خاموش شد. نادر هم که با خشم و سرعت داشت به طرف حمام آخر میرفت، از خاموشی چراغ ها استفاده کرد و در حالی که چاقو را در دستش محکم گرفته بود به طرف حمام آخر دوید. 🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔶 ادامه: صبح شد و باز هم جلوی حمام ها قیامت شده بود. جمعیت مثل مور و ملخ جمع شده و سر و صدای زیادی راه افتاده بود. ماموران کمپ و پلیس ترکیه که قادر به کنترل جمعیت نبودند کار را به کتک و ضرب و شتم مردم رساندند. چند لحظه بعد، دو جنازه از حمام خارج شد. جنازه هایی که از قرائن و شواهدش معلوم بود که منتظر همدیگر بودند و در کمین یکدیگر نشسته بودند. دو جنازه‌ی کارد کُش شده که جای سالم روی بدن هم نگذاشته بودند. جنازه تیبو و جنازه نادر! 🔷🔷پایان فصل اول🔷🔷   🆔 @mohamadrezahadadpour 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
⚜ بسم الله الرحمن الرحیم ⚜
🔖 وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ وقتی به آن‌ها می‌گویند: «در جامعه خرابکاری نکنید»، جواب می‌دهند: «ما مشغول اصلاح جامعه هستیم و بس!» بقره۱۱ 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۱): رفته بودیم جیگرکی بابام گفت خوشم نمیاد تو بشینم نشستیم بیرون بعد نشست سر صندلی حواسش نبود پشتش جوبه! رفت رفت رفت یهو افتاد تو جوب😂🙈 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۲): روز عروسی ام قرار شد بابام خودش منو ببره آرایشگاه... گفت داماد بیاد دنبالت. صبح خیلی زود بود، و آخرین باری بود که دوتایی صبح از خونه میرفتیم بیرون... بعد از اون من فقط مهمونِ خونه شون بودم... وقتی پیاده شدم، جلوی در آرایشگاه با بغض گفت: بابا خیلی زوده! کاش یک ساعت دیگه می موندی.... 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۳): من می خواستم یه خاطره از پدرم که در قید حیات نیستن براتون ارسال کنم. یه روز پدرم با ماشین داشتن من رو می بردن مدرسه که وسط راه بنزین ماشین تمامم شد و ماشین خاموش شد. من هم دیرم شده بود... پدرم سریع از ماشین پیاده شد، در این هنگام یکی از هم محله ای ها با موتور از اون مسیر داشتن عبور می کردن که پدرم فورا موتور ایشان را گرفت و گفت من دخترم رو می رسونم مدرسه و زود موتور رو بهت بر می گردونم. من هم اولین بار بود که موتور سوار می شدم کلی ترسیده بودم و شکم پدرم رو کلی فشار می دادم و بالاخره رسیدیم به مدرسه... روح تمام پدر آسمانی قرین رحمت الهی🙏 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : 🔺 خاطره پدرونه (۴): به نام خدای علی به نام نامی عشق به نام خدای زاده کعبه. پدر! می‏خواستم درباره ‏ات بنویسم؛ گفتم: یدللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نان‏ آور شبانه کوچه‏ های دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم. روز مولود تورا روزپدر نامیدند،ای پدر یتیمان کوفه،شکوه پدرانه را تمامی پدران سرزمینم از تو آموختند. اکنون به خود می بالم که در وصف تو قلم بر دست گرفته ام، بهترین ذکر هر شبم، تورا فریاد میزنم: (اشهد ان علی ولی الله) پدرم، درهمه خاطره هایم پیداست پدرم، یک غزل خسته ولی پرمعناست. 🔺 آیدی دریافت آثار شما عزیزان: 🆔 @YaMahdi_Salam 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 : رکورد شکنی صادرات غیرنفتی در سال ۱۴۰۱ با وجود تحریمها رئیس کل گمرک ایران: صادرات قطعی کالا‌های غیرنفتی کشور به استثنای نفت خام، نفت کوره و نفت سفید و همچنین بدون احتساب صادرات از محل تجارت چمدانی و صادرات خدمات فنی و مهندسی و برق در ۱۰ ماهه سال جاری بیش از ۱۰۳ میلیون تن و به ارزش ۴۵ میلیارد و ۳۰۰ میلیون دلار بود. 💢 این خبرها رو جایی پخش نمی کنن! پس شما رسانه باشید.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 ⭕️ آموزش قرآن کریم 🔹قابل درک و فهم برای همه 🔹جلگوگیری از اتلاف زمان 🔹 مهندسی تلاوت 🌀 دوشنبه ها ساعت ۱۰:۳۰ آیدی ثبت نام: @zeynabiye_amuzesh 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔖 : شهید حاجی زاده بی­‌نهایت صبور بود.! وقتی بحثمان می‌شد، من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم.. و با عصبانیت می‌گفتم: "تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی.!" او اصلا حرفی نمی زد؛ وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم؛ می­‌رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.. آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را می‌­گرفتم. او هم نقطه ضعفم را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم.. روی پله جلوی در می­‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل! اصلا داد زدن بلد نبود.. 🔰 برای شهید رضا حاجی زاده صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمائید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f