لیلی از مجنون بسی مجنون تر است.
لیلای من!
کیستی تو؟
که زمین حیرانِ جمالت دائم به دور خود می چرخد و دور خورشید می رقصد!
و شمس در آتش هجران تو، آتش می گیرد و نورِ عشق سوزان او به تو اطرافش را روشن می کند.
و ماه خود را به تو می نمایاند که بگوید " به خدا می توانم آیینه رخت باشم! قابلم می دانی؟"
و درختان، به ادب و احترام تا آخر عمرشان برایت قیام می کنند!
و تمام پرندگان عالم هرروز با صداهای گوناگون مناجات می کنند با کبوتر های حرمت که سلام ما را به دردانه ی عالم خلقت برسانید...
محبوبم!
عالمِ وجود حیران توست، چه انتظاری از قلب من داری؟
گاهی گمان می کنم خورشید روزی دوبار با پاشیدن خون خود در آسمان حین طلوع و غروبش، مثلا تهدید می کند که اگر در آغوشم نگیری خواهم مرد...
الحقیر!
وقتی عاشق نشده ای،
نمی دانی باران چیست
نمی دانی کویر چیست
نمیدانی قلب چیست
نمی دانی درد چیست
نمی دانی حلاوت چیست
نمیدانی هجر و فراق چیست
نمی دانی ذوق چیست
نمی دانی خنده چیست
نمی دانی امید چیست
نمی دانی انگیزه چیست
نمیدانی بیداری چیست
نمیدانی تاریکی و ستاره چیست
نمیدانی غروب و طلوع چیست
نمیدانی حزن چیست
نمیدانی غزل چیست...