eitaa logo
الحقیر!
204 دنبال‌کننده
427 عکس
237 ویدیو
3 فایل
[انّک کادحٌ الیٰ ربّک کَدحاً کَدحاً کَدحاً فَمُلاقیه] [کلمات بهم پیوسته مغز دو موجود به نام انسان ] ( مثنی مونث عاشق✨🕊) پلی لیست مداحی: https://eitaa.com/playlist_madahi
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا عادی نشه براتون با هر لباس و حجابی هیئت اومدن... اصلا جالب نیست! تذکر بدید! نرمال نشه! 😔😔💔
هدایت شده از الحقیر!
ظهر شد؛
هدایت شده از الحقیر!
الحقیر!
ای وای حسین ای وای حسین....
هدایت شده از الحقیر!
[ باز هم روز دهم، ساعت سه، ساعت سَر
هدایت شده از الحقیر!
ساعت وقت ملاقات سری با مادر ]
الحقیر!
[با حال مناسب روضه خوانده شود!] _ مقتل عبدالله بن حسن(ع) از زبان یکی از لشگریان عمر بن سعد وقتی که شمر دید هر کدام از افراد لشگرش، کشتن حسین را به دیگری واگذار می‌کند، کلافه بر سر آنها فریاد زد: « مادرتان به عزایتان بنشیند! چرا ایستاده اید؟! منتظر چه هستید؟! تیرها رمق او را گرفته اند! به او حمله کنید و کارش را تمام کنید!» بعدِ این دستور او، افرادش از هر طرف به حسین حمله کردند. خوب به خاطر دارم که زُرعَة بن شُرَیک با شمشیرش به دست حسین ضربه‌ی سختی وارد کرد! و عمرو بن طلحه نیز با ضربه ای به کتف او، نفس او را گرفت. در همان حال که حسین از درد به خود می‌پیچید، سَنان تیری به سوی او انداخت که دقیقا در گلویش فرود آمد! و بلافاصله صالح بن وهب، نیزه ای به پهلوی حسین فرو کرد که او را از اسب به زمین انداخت!💔 در این میان، نوجوانی نابالغ که در زیبایی، مانند ماه شب چهارده بود، از خیام حسین دوان دوان آمد تا نزدیک حسین ایستاد و متحیرانه او را نگاه کرد. زینب، دختر علی، خودش را به آن پسر رساند و سعی کرد او را به سمت خیمه ها ببرد. حسین که در آن لحظه، متوجه آمدن آن نوجوان شده بود، به خواهرش اشاره کرد که مانع آن پسربچه بشود تا مبادا به میانه‌ی میدان بیاید. همان موقع که آن نوجوان را از معرکه دور می‌کردند، أبجر بن کعب با شمشیرش به سوی حسین حمله کرد تا کار او را تمام کند ... پسرک، که از فریادهای "عمو! عمو!" گفتن و زیبایی کم نظیرش، متوجه شدم پسر حسن بن علی[💚]ست، این صحنه را طاقت نیاورد. به عمه‌اش گفت بخدا لحظه ای از عمویم جدا نمی‌شوم! خودش را از بین دستان زینب رهانید و در حالیکه می‌دوید، بر سر آن که قصد کشتن عمویش را داشت فریاد زد: « ای خبیث زاده! میخواهی عمویم را بکشی؟! اجازه نمی‌دهم!» این را گفت و دستش را سپر کرد تا ضربه ی شمشیر به عمویش اصابت نکند‌. دیدم دستش به پوست آویزان شده و از درد مدام مادرش را صدا می‌زند. حسین او را به خود چسباند و با او صحبت می‌کرد تا او را آرام کند ... حرمله که انگار در این جنگ، کارش تمام کردن کار کم سن و سال‌ها بود، به پسر حسن، از فاصله ی نزدیک تیری زد که گلوی آن را برید! و آن بچه در حالیکه رخش چون ماه می‌درخشید در آغوش حسین جان داد! ❤️‍🩹
تمام شد!