و شب حڪمِ تجدید قوا دارد برای یڪ مجاهــد
و تو مپندار که جهاد فقط در میدان جنگ است و لاغیر !
ڪه تو اکنون هم در حال ِ جهادی ..
پس خودت را بہ شب بسپــار ...
به سڪوتش !
به مطلق بودنش !
و غرق شو در بیقراری هایت با او که تنها قرار دلت هست ...
از خودت رهــا شو !
کمی اوج بگیر ...
خودت را بسپار به دست ِ قدَر قدرتِ او و برایش بگو از ضعف ها و رنجور بودنهایِ این تن، این روح..
بگذار رَبّ ِ تو با ڪمال ِ خویش ، این نقص ها را جبران ڪند برایت و چه جبران کننده نیکوئی !
الحقیر!
و شب حڪمِ تجدید قوا دارد برای یڪ مجاهــد و تو مپندار که جهاد فقط در میدان جنگ است و لاغیر ! ڪه تو اک
در مدحِ شب . . !
و سکوتش . .
و مطلق بودنش . .
11.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت…:))
چند وقته که کاریزمایِ شخصیت «حضرت خدیجه» بدجوری منو گرفته! شما تصور کن ؛
یه دختر از قبیله ی بچه مایه دارای قریش ،
از اون زن هایی که یه تارموش معتبرتر از پشم و ریشِ همه ی گنده لاتای جاهلیت بوده ،
معتمد تو راسته ی بازار ،
تاجر موفق ،
دارای هوشی اقتصادی در حد بانو میرزاخانی ،
با اعتماد به نفس ،
آقا زاده،
قوی تر از رضا زاده ،
با جربزه تر از همه ی دخترای فیس فیسی دورش ،
معروف به ملکه صحرای عرب ،
دارای تکنولوژی«خودم گلیم خودمو از آب میکشم بیرون و
من و خدا شما و همه» در عمل...
آنتی ایدل و تک پَر و تک پرست ،
مبدع خواستگاری معکوس ،
نمونه ی یک زن کاربلد و همه چیز تموم ،
با اصل و نسب ، ضد خرافه ، جهانگرد و چریک.
یه لیدی سر تا پا کمالات...
و درگریز از هرچی مرد نامرده! و تو یک کلام بی نظیر و اعلاء!
تموم چیزی که دختر امروز ما لازم داره و داره براش میجنگه رو یه جا داره...
بنظرم فمینیست ، باس بره الگوهاشو بذاره در کوزه و آب معدنی شونو بخوره...
و دقیقا همونجایی که عشق آمد و آتش به همه عالم زد قشنگ ترین قسمت قصه شروع شد...
خدیجه عاشق شد و موضوع تازه از اینجا به بعد شیرین و فرهادی تر از قصه ها میشه.
حضرت خدیجه از "کثیر" گذشت که خدا بهش "کوثر" داد.
تموم دار و ندارش رو به پای باوری ریخت که محمد رو محمد کرده بود.
بهترین مشاور ، تراپیست و نرس برای پیامبر ،
مصداق بارز "پول خوشبختی نمیاره دخترا ! تو شوهر کردن دنبال اخلاق خوب باشین."
اولین فالوور علی(ع) ،
مامان حضرت زهرا...
بهترین مامان دنیا ،
بهترین همسر ،
و از همه مهم ترین عاشق ترین زن شرقی تو تموم دوران ها...
و این فقط عشق یک زنه که میتونه مقابل زمان ، منطق و تموم اتفاقات ایستادگی کنه.
اون کسی که میگه این مادر و دختر واسه آدمای ۱۴۰۰ سال پیش الگو بودن نه واسه دخترای مدرن امروز ، هنوز این سوپروُمن های جهان اسلام رو نشناخته...
بذار اوریانا فالاچی واسه خودش سفسطه ببافه اما بنظر من اولین و آخرین مدافع واقعی حقوق زنان تو بودی و بس!
فقط یه آدمی مثل تو میتونه بهم ثابت کنه که یه زن در کنار تموم لطافت ها و گوگولیت هاش ، میتونه چقدر عجیب و غیر منتظره و قهرمان باشه.
اونی که بهم میفهمونه حق واقعی من ، حق آوازم نیست.
حق واقعی من اینه که بدونم دخترا پتانسیل اعجوبه شدن رو دارن و نباید خودشونو با حواشی مسخره تلف کنن...
خلاصه که خیلی رفتم تو نخ مرامت ، تویی مبارز ، خفن و عاشق ترین زنی که تو زندگیم شناختم...
بهترین بچه مسلمونی که تیم بانوان اسلام به خودش دیده!
حالا که انقدر ماهی بیا و ما رو هم مثل خودت قوی و محکم کن..
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیآرم جفا کار از فغانم میرود
تحول را
گاه یک لبخند
گاه یک نامه
گاه یک پیام
و...
گاه یک سفره رقم میزند!
چه زیباست از آن سفره ی گسترده ای که از سوی امام ثامن علیه السلام برای رهایی فرزندان دهه هشتادی اش از بند دنیا، از بند سوالات و گره های ذهنی، و از بند رنج ها و خستگی ها و فرار به آغوشِ بی نهایتش پهن شده، متنعم شوی و نمک گیر حقیقی...!
آه که این نمک گیر شدن چه لذتی دارد!
کاش بلند گویی بود به پهنای زمین! فریاد میزدم جوانان، چگونه می توانید خود را از این عشق و لذت محروم کنید؟ بیایید! بیایید ببینید امام رئوف با چه عشقی چه شوری به پا کرده! چه سفره ای پهن کرده! بیایید...
چه کردی؟! - مصطفی زمانی (1) (1).mp3
2.15M
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟
:)
چقدر بی صدا درد می کشیدی حقیقتم!
چه بی صدا مشت به میله ی قفسی که برایت ساخته ام می کوبیدی!
چه بی صدا می گرییدی!
چه بی صدا فریاد می زنی که: مراهم ببین!
با تو چه کرده ام؟
محبوب های مختلف، مناظر متکثر و غفلت هایم چه به روزت آورده؟
ظلماتی که از افعال اختیاری ام بر نور وجودت فرود آمده، چه قدر زخم بر تو زده!
چگونه زیر خروار ها خروار خیالات و اوهام شرک آلود، ای حقیقت وجودم، خاک میخوری...
شرمنده ام که از آن روز که خدا از روحش بر تو دمید که " و نفخت فیه من روحی" تا کنون چه زجرها کشیده ای!
مرا ببخش! ببخش که تو رافراموش کردم، فریاد زدی و صدایت را نشنیدم، مشت کوبیدی و حس نکردم، گریه کردی و اشک هایت را ندیدم... فقط چون حجاب هایی مثل عجب و تکبر و شهوات را، حائل کرده بودم میان خودت و خودم.
مرا ببخش! ببخش که هرروز با خنجر تیز ذنوب جوارحم زخم روی زخم هایت میزنم، و شب به جای محاسبه و مرهم استغفار، با بی خیالی ها نمک روی آنها پاشیدم و تو را شکنجه کردم!... و تو با چهره ای خونین و زشت، به خاطر من، نزد الهت می رفتی که و یعلم ما جرحتم بالیل والنهار..
مرا ببخش! ببخش که به جای جریان حیات آب گونه ی عشق در ادعیه و صلاة هایم، جریان مهلک و ممیت غفلت از بطن آنچه میخوانم را جاری کردم در تمام وجودم...
مرا ببخش! که به جای استحمام و زنگار گیری ات با مواعظ علما، با نشستن در مجالس آنها و مشغول شدن به چیز های دیگر مثل گوشی، وجدان خود را خفه کردم و تورا سمی کشنده خورانیدم....
برخیز! تمنا میکنم اکنون برخیز... عهد میبندم امروز و فردا نکنم! عهد میبندم اشک هایت را ، فریاد هایت را، مطالبه هایت را ببینم! عهد میبندم دیگر برای این وآن نباشم، خودم را برایت صرف کنم تا به خدا برسی!
چرا دیگر هیچ نمیکنی! تورا اگر مرگ فرا بگیرد مرا با دیوار و نقش های آن، یا با چهارپایان و درندگی هایشان چه تفاوت، که اولئک کالانعام بل هم اضل برای آنهاییست که تورا در خود کشته اند....
خود را گول میزنم که انسانم، من اگر انسان بودم با تو چنین میکردم؟ آه که این ضعفی که بر اثر جراحات تورا از نفس انداخته مسببش من بودم و افعالم و خیالم...
صدا میزنم حسن علیه السلام را...
او طبیب جان هاست ، نیست؟
شاید تضمینی کند، حیاتی دهد به وجه انسانیتم...
اما خداوندا
ببخش که هربار آبرو داران درگهت را واسطه کردم تا مرا ببخشی اما دوباره گناه کردم...