اجمالا پذیرا باشید این مطلب رو"برای عزیزانی که آشنایی دارند"
استفاده از تلفن همراه و مخصوصا دیدن کلیپ ها و عکس های زیاد(ولو مذهبی) و چک صفحات مختلف پیامرسان ها مثل کانال ها، گروه ها، و ... موجب هجوم خطورات و سلب توفیقِ استفاده ی الهی از محرم میشود.
حتی المقدور استفاده از آن را حداقل در دهه اول به صفر برسانید، مخصوصا ساعاتی که در هیئت خواهید بود. لحظات بیکاری را به ذکرهایی مثل استغفار و صلوات مشغول شوید.
به امید وصال، ملتمس دعا:)
در این راهی که با حسین قدم گذاشتم به جز زیبایی نبود.
من به وعدهام به او عمل کردم و او به وعدهاش به خدا.
من از خودم گذشتم برای او و او از من برای خدا؛ پس سزاوار نبود که بماند و سزاوار نیست که صبوری نکنم.
حسینِ من، شاگردِ مکتبِ حسین(ع) بود و من شاگردِ مکتبِ زینب(س) ..
|کتابِ خداحافظ سالار|
فیالحال :
[با حال مناسب روضه خوانده شود!]
_ مقتل عبدالله بن حسن(ع) از زبان یکی از لشگریان عمر بن سعد
وقتی که شمر دید هر کدام از افراد لشگرش، کشتن حسین را به دیگری واگذار میکند، کلافه بر سر آنها فریاد زد: « مادرتان به عزایتان بنشیند! چرا ایستاده اید؟! منتظر چه هستید؟! تیرها رمق او را گرفته اند! به او حمله کنید و کارش را تمام کنید!»
بعدِ این دستور او، افرادش از هر طرف به حسین حمله کردند. خوب به خاطر دارم که زُرعَة بن شُرَیک با شمشیرش به دست حسین ضربهی سختی وارد کرد! و عمرو بن طلحه نیز با ضربه ای به کتف او، نفس او را گرفت. در همان حال که حسین از درد به خود میپیچید، سَنان تیری به سوی او انداخت که دقیقا در گلویش فرود آمد! و بلافاصله صالح بن وهب، نیزه ای به پهلوی حسین فرو کرد که او را از اسب به زمین انداخت!💔
در این میان، نوجوانی نابالغ که در زیبایی، مانند ماه شب چهارده بود، از خیام حسین دوان دوان آمد تا نزدیک حسین ایستاد و متحیرانه او را نگاه کرد.
زینب، دختر علی، خودش را به آن پسر رساند و سعی کرد او را به سمت خیمه ها ببرد. حسین که در آن لحظه، متوجه آمدن آن نوجوان شده بود، به خواهرش اشاره کرد که مانع آن پسربچه بشود تا مبادا به میانهی میدان بیاید.
همان موقع که آن نوجوان را از معرکه دور میکردند، أبجر بن کعب با شمشیرش به سوی حسین حمله کرد تا کار او را تمام کند ...
پسرک، که از فریادهای "عمو! عمو!" گفتن و زیبایی کم نظیرش، متوجه شدم پسر حسن بن علی[💚]ست، این صحنه را طاقت نیاورد. به عمهاش گفت بخدا لحظه ای از عمویم جدا نمیشوم!
خودش را از بین دستان زینب رهانید و در حالیکه میدوید، بر سر آن که قصد کشتن عمویش را داشت فریاد زد:
« ای خبیث زاده! میخواهی عمویم را بکشی؟! اجازه نمیدهم!»
این را گفت و دستش را سپر کرد تا ضربه ی شمشیر به عمویش اصابت نکند. دیدم دستش به پوست آویزان شده و از درد مدام مادرش را صدا میزند. حسین او را به خود چسباند و با او صحبت میکرد تا او را آرام کند ...
حرمله که انگار در این جنگ، کارش تمام کردن کار کم سن و سالها بود، به پسر حسن، از فاصله ی نزدیک تیری زد که گلوی آن را برید! و آن بچه در حالیکه رخش چون ماه میدرخشید در آغوش حسین جان داد! ❤️🩹