eitaa logo
چند متری خدا...
305 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
787 ویدیو
22 فایل
رهسپارِ آغوش خداوندم و از خلق جدا ˘˘ نشان مذهب من عشق است، حقیقتی که در آن عالم امید آنکه به اعجازش، شهید خوانده شوی هم هست...
مشاهده در ایتا
دانلود
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۱۷و۱۸و۱۹ 📿 پنجم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅رخشنده سادات ✅در این فکر ها غوطه ور بودم که صدای سید علی آمد:"رخشنده سادات! بیداری؟ نخوابیدی؟" گفتم:" خواب بودم، اما بیدار شدم؛ کمی دلشوره دارم!" گفت: "چرا عزیز من؟ چرا دلشوره داری؟" به آرامی گفتم:" چرا کم حرف میزنی! چرا غصه دارو مضطربی؟" سرش را زیر انداخت و مدتی ساکت ماند. دیدم به سمتم آمد، دستم را در دستش گرفت و گفت:" رخشنده! شنیده‌ای می‌گویند بزرگترین ترس ها را عاشق های به عشق رسیده درک میکنند؟" متوجه بودم می خواهد چه بگوید؛ اما دلم تابِ اندوهناک دیدنش را نداشت. پس با خنده گفتم: " برای همین است تو ترسوترین آدم روی زمین هستی؛ چون به من رسیده ای و پیداست که دیگر کارت تمام است." لبخند ملیحی زد و گفت:" تو که جای خود داری؛ اما من شیفته ی این خاکم. رسیدنمان به عراق، برایم حکم ماهی تشنه لبی را دارد که به اقیانوس افتاده است." گفتم: "خب ما که آمده ایم، دیگر نباید غصه‌دار باشی!" گفت:" رخشنده! من دیگر نمی توانم و نمی خواهم به تبریز برگردم، می خواهم همین جا بمانم. اگر برگردم، تلف میشوم." متحیر نگاهش کردم. بیشتر فکر میکردم بناست زیارتی کنیم و برگردیم تبریز. گفتم:" سید علی تو هرجا باشی من کنارت هستم.." سید علی گفت:" خدا تو را برای من نگه دارد رخشنده. اما...." - اما هنوز نگران پدرم هستم، راضی نمی شود در نجف بمانم؛ نمی دانم باید چه کنم. دلم گواهی می داد که امیرالمومنین علی علیه السلام خود این سید جوان را طلب کرده و این آتش را به دلش انداخته است؛ از این رو سرم را به سوی حرم سیدالشهدا علیه السلام برگرداندم و گفتم:" از این آقا میخواهیم همه چیز را برایمان درست کند." انگار روح تازه ای در جانش دمیده شده بود؛ نگاهم کردصورتش را نزدیک آورد وپیشانی ام را بوسید و گفت:" از اینکه همسری مثل تو دارم، خدا را شکر می‌کنم." نگاهش کردم؛ بلندشد، عمامه اش را بر سرش گذاشت، قبایش را پوشید و با طمأنینه ای دیدنی، به سوی بارگاه قمر بنی هاشم علیه‌السلام به راه افتاد تا او را واسطه کند که سالار شهیدان برای باقی ماندنمان در نجف اشرف قلب مولی الموحدین علی علیه السلام را راضی گرداند... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
🕊 هشتم بهمن ماه، سالروز رحلت عالم جلیل القدر آیت الله سید علی قاضی طباطبایی است ، ◾️برای شادی روح بلند وپر فتوحشان صلوات https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۵و۲۶ 📿قسمت هشتم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅درویش ✅...و من( درویش) آنجا نشسته بودم و انتظار ش(سید علی) را می کشیدم ؛گوشه‌ای کنار گذرگاه وادی السلام گوش به صدای قدم هایش سپرده بودم. از اعماق دل می دانستم که بناست برهه ای کوتاه به دست من از گل و لای دنیا به سمت لایه های طریقت حرکت کند. مسیر او، مسیر جامعیت و فقاهت و تعبد بود. هفت دریا آتش و هفت آسمان مجاهده در پیش داشت... حقیقت عشق ، او را از تبریز به سوی خویش فرا خوانده بود... تقدیر آدم ها گوناگون است و عشق ، خود را به تمامه نصیب هرکسی نمی‌کند.این بار، جناب عشق علیه‌السلام گدازان به استقبال این تُرک تبریزی برخاسته بود... از دور گرد و خاک کاروانش را میدیدم که به شهر عجایب نزدیک میشد. نخستین نقطه‌ای را که گنبد درخشان دیده می‌شد، به عنوان کمین گاهِ ربودنش انتخاب کردم. بالاخره قافله سالار را پیش روی آنها دیدم... چشمم در پیِ سید علی بود؛ او را شناختم ، نشانم داده بودند. قدی نه کوتاه نه بلند، جثه ای وسط،عمامه ای سیاه و بزرگ، چشم و ابرویی مشکی و چهره ای پر از عطش برای رسیدن به مقصد عالی.... ادامه دارد....... https://eitaa.com/Aarameshelahii
هو آقا سید هاشم حداد می‌فرماید: حضرت آقا ( سید علی قاضی طباطبایی) خیلی در گفتارشان و در قیام و قعودشان و به طور کلی در مواقع  تغییر از حالتی به حالت دیگر، خصوص کلمه‌ی «یا صاحب الزمان» را بر زبان جاری می‌کردند. یک روز یک نفر از ایشان پرسید: آیا شما خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه مشرف شده‌اید؟! فرمودند: کور است هر چشمی که صبح از خواب بیدار شود و در اولین نظر نگاهش به امام زمان (عج) نیفتد. https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۷و۲۸ 📿قسمت نهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅درویش ✅با خود(درویش) اندیشیدم خداوند رحمانِ رحیم چه می کند برای تربیت اولیای خودش؛ درویشی گریخته از خانقاه و صوفیان را در به در و مامورِ راهنماییِ جوانی کرده است که در آینده‌ای نزدیک، خورشیدی عظیم برای اهل طریقت و فقاهت خواهد بود... ابروانم را در هم کشیدم و چشمانم را به او دوختم. دیدم که مات و مبهوت افسار اسب را کشید و ایستاد. چه پیوندی با روحش داشتم! قطره های الماس بود که روی چشمانش سرازیر می گشت. زیر لب مکرراً میگفت: "السلام و علیک یا ابالحسن یا امیرالمومنین و رحمة الله و برکاته." اگر میدانست که چه خوشامدی به او می‌گویند لایه‌های حجابِ خودخواهی اش کدرتر می شد. همین که پاسخ مولا را نشنید باعث غلیان بیشتر دلش شد و ترنمی باطنی در دلش طنین انداخت:" یاعلی رسم بر این است که صاحب خانه، مهمان را سه روز نگه می دارد؛ اما من می خواهم تا آخر عمر مهمان تو باشم." سید علی به اشک های روان و چکیده اش به روی خاک وادی السلام نگاهی کرد. و من (درویش) در آن نقطه برای آغاز رسالتم دانه ای را در دلش کاشتم که ملاقاتمان در آینده‌ای نزدیک را رقم می زد.... 🌴ادامه دارد.... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۲۹و۳۰ @Aarameshelahii 📿قسمت دهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 ✅سیدعلی ✅چهل روز گذشته بود، دلم میخواست بمانم(سیدعلی) اما نگران پدر بودم؛ نگران رضایتش. مدام به وادی السلام می‌رفتم و نماز می خواندم. روزی همانطور که در نزدیکیِ مقبره منسوب به هود و صالح علیه السلام نشسته بودم و تعقیبات نماز می خواندم، نوای گیرایی شنیدم که این ابیات را زمزمه می‌کرد: ای قوم به حج رفته کجایید کجایید معشوق همینجاست بیایید بیایید معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار در بادیه سرگشته شما در چه هوایید گر صورت بی صورت معشوق ببینید هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید با تعجب برخاستم و کمی جلوتر، پیرمردی ژولیده با موهای سراسر سپید را نزدیک به گذرگاه یافتم. قبا و عبایم را کمی تکاندم و به سویش به راه افتادم. صدایش بلند تر و آشکارتر به گوشم میرسید: ده بار از آن راه بدان خانه برفتید یکبار از این خانه بر این بام برآیید پشتش به من بود. سلامی کردم. بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:" سلام سید علی!" دوباره گفتم:" سلام علیکم، اسم بنده را از کجا می دانید؟ تاکنون شما را ندیده بودم." با مِهری که در چهره‌اش موج می زد، گفت:" من که تو را دیده بودم سید علی! تو هم دیده ای، اما حتماً یادت نمی آید." در حالی که اخم هایم را در هم کرده و در محتملات گشت میزدم، او ادامه داد:"تو مگر السیّد علیّ بن المولی المیرزاحسین بن المیرزا احمد قاضیّ ...ام ابراهیم بن الحسن فاطمة بنت سیّد الشهداء الحسین ابن علیّ علیه الصّلاة و السّلام،متولد ۱۲۸۵ تبریز نیستی؟
😍شعری زیبا به زبان فارسی بر ایوان طلای حرم امام علی علیه السلام در نجف اشرف زائران درگهت را بر در خلد برین می‌دهند آواز طبتم( پاکیزه شوید)، فادخلوها امنین(پس داخل شوید درحالیکه ایمن یافتگان هستید ) . https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳ 📿قسمت یازدهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅گفت(درویش):" تعجب نکن، مگر اینها را در حاشیه ارشاد مفید، به عنوان شجره ات ننوشته بودی؟ همین اندکی قبل!" با سرگردانی نگاهش کردم(سیدعلی) و از احاطه درویش به احوالات سابقم دهانم قفل شده بود. با لحنی سراسر حکمت گفت:" باید فانیِ در اراده اوباشی سید علی! حالا هر کجا که میخواهی باشی. راهی که پیش رو داری، راه از بین بردن خود و تمام تعلقات آن است." دیگر مطمئن شدم که از دقیق ترین زوایای وجودم اطلاع دارد و نمی توانم چیزی را از او مخفی کنم. اجازه خواستم که بنشینم. روی خاک گرم ِ وادی السلام در مقابل او نشستم و با بغضی که در گلو داشتم، گفتم(سیدعلی):" نجف تمام آرزوی من است. روحم در حرم وادی السلام ،کوفه،سهله و کربلا سبک و آماده پرواز می شود.در ابتدای ورودم به این شهر ،از امیرالمومنین علیه السلام تقاضا کردم که تا عمر دارم مهمان بارگاه او باشم." لبخند ملیحی زد(درویش). سپس با انگشت اشاره اش نقطه ای از گذرگاه وادی السلام را نشان داد و گفت(درویش):" تماشایت می کردم آنجا بود.جواب آمد، حیف که هنوز گوش شنیدن نداشتی." 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۱و۳۲و۳۳ 📿ادامه قسمت یازدهم 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅...همانطور که ماتم برده بود(سیدعلی)، رو به من کرد و گفت(درویش):" سید علی، خودت را در اراده مولایت رها کن. توطلب نکن و بگذار او برای تو بخواهد. هر آنچه او بخواهد، همان بهترین مشیّت و تقدیر برای توست. قلب امام علیه السلام آشیانه مشیت الهی است، به آن اعتماد کن." در حالی که اشک از چشمانم می آمد با لکنت زبان گفتم:" اما من دنبال کسی بودم که پدرم را راضی کند و از طرف او برایم رخصت ماندن بیاورد." منتظر پاسخ شدم؛ اما پیرمرد در سکوت عمیقی فرو رفت. من مضطرب بودم و تلاش می کردم که مرا از آینده پیشِ رویم آگاه سازد. برای همین پرسیدم(سیدعلی):" من در نجف خواهم ماند؟" باز هم سرش را بلند نکرد و در سکوت فرو رفته بود. برای بار سوم به درویش گفتم:" خواهم ماند یا برخواهم گشت؟ من به هیچ عنوان تابِ برگشت از این سرزمین را ندارم." این بار سرش را بلند کرد و با چهره ای تلخ نگاهی عمیق به چشمانم کرد و گفت:" همان بود که گفتم پسر! در مقابل اراده مولایت اراده‌ای نداشته باش و کار را به او واگذار کن!" دنیا بر سرم خراب شد و احساس ناامیدی بر وجودم چنبره زد. پیرمرد همانطور که ساکت بود از جایش بلند شد و از بین تمام کلمات هستی ،به یک کلمه اکتفا کرد و گفت:" تو را خواهم دید!" دیگر حتی به صورتم هم نگاه نکرد؛ رویش را به سمت انتهای وادی السلام برگرداند و قدم زنان از نظرم محو شد... 🌴ادامه دارد. https://eitaa.com/Aarameshelahii
مذهبی عرفانی هو کهکشان نیستی برگرفته از زندگی سیدالعرفا سید علی قاضی رحمةالله علیه خلاصه صفحات ۳۵و۳۶ 📿قسمت دوازدهم(1) 🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟 ✅مرد تنگ دست ✅ابتدای محله ی مشراق، منتهی به ورودیِ باب شیخ طوسی، جای بساط من(مرد فقیر) بود؛ آن وقت ها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به رد پای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه می شد. گدا های دیگر می دانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم که گداهای بی‌مقدارِ تازه‌ِ کار، لایق محل های پُر رفت و آمد نیستند. گدا بودن آداب ویژه ی خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. خلاصه اینکه آدمها با هم فرق می کردند. این شهر(نجف) به دلیل حرمش، پر از آدم های اهل دین بود. بیش از همه، طلبه ها می آمدند و کمک می کردند. به ویژه اول ماه قمری که شهریه شان را می گرفتند، کاسبی من هم گرم تر بود. دست کم این حرفه به من یاد داده بود که اگر کسی مردانه دست در جیب کند برای خودش عالّم بزرگتری ساخته است. اما تا آن زمان، کم پیش آمده بود کسی را ببینم که عالّمش با روزمرگی ها فرق داشته باشد. تمام تصویرم از زندگی همین ها بود تا آنکه سید علی، آن طلبه ی ترک تبریزی آمد و نگاه من به عالمِ گدایی را عوض کرد. او تفاوتی بزرگ با دیگران داشت. نخستین بار که میدیدمش، آرام آرام قدم بر میداشت، با چشمانی مشکی، عمامه ای سیاه و قدی متوسط... 🌴ادامه دارد... https://eitaa.com/Aarameshelahii