🖤🖤
بعد از غروب به دل جاده انداختیم، کم کم صدای لخ لخ کفشها بیشتر و بیشتر شد. زائرها توان دیدن اشک بچهها را ندارند و سریع سیل بستنی یخی و گل سر پوم پوم و آلوچه و ناز و نوازش، اشک بچهها را با خودش میبرد.
واقعا دل کندن از مسیر مشایه از سختترین کارهای دنیاست، حظ واقعی برای آنهاست که کل مسیر را چند شبانه روز پیاده میروند و با پاهای تاول زده و سر و جان خاکی به حرم میرسند.
بر جاده ایستادیم و با یک ماشین دربست خودمان را به کربلا رساندیم.
از جسر العباس گذشتیم و نزدیک اذان صبح، به حسینیهی اسکان رسیدیم.
پاهای دخترکم را با آب گرم و شامپو شستم و خوابید.
خودم هم بیهوش شدم و چشم باز کردم و دیدم دیگر همسفرها کم کم رسیده اند.
از دستفروشی در خیابان کمی حلوای عربی و نان خریدم و با چای و نسکافه خوردیم و کمی با همسفرها آشنا شدیم و گفتند در سفر مکه نیز یک سعیده در اتاق بوده که شباهت زیادی با من داشته! به فال نیک گرفتم و ذوق زده شدم!
اتاق بچهدارها با هم هست و میتوان در چالشها و کارها با هم بود.
فعلا چالش ترکیدن بادکنک، خوردن شیشه شیر همدیگر و... را پشت سر گذاشتهایم.
کمی که گرما رخت ببندد، میرویم تا نزدیک حرم.
سلام همهی زندگیم، سلام امام حسین من.
🎀https://eitaa.com/aayeh1
.
سلااام و بعد از ظهر شما به خیر و سلامت🌱
بازگشت به روزمرگیها، بعد از سفری که بیشتر شبیه یک رویای شیرین بود🌱
بساط عسل آبلیمو به راهه و سعی میکنم کم کم برنامههای تیک نخورده را پیش ببرم.
بخش خرید لوازم تحریر بچهها، شاید بیشترین ذوق من برای شهریور باشد😍
و امیدوارم با محتواهای جدید و کاربردی، آیه خواندنی تر بشود😍❤️
❤️
کاپوچینو در لیوان محبوب و چوب کبریت لای پلکهایم هم دیگر کار نکرد، خواب مستولی شده بود! پتوی ژلهای بادمجانیرنگ را زدم زیر بغلم و به بچهها گفتم: مراقب باشین کار خطرناک نکنین عزیزانم، تا من بیدار شم.
چشم باز کردم و دیدم بستهی هدایای با نماد فلسطین را که در کمد، پشت قوطی گوش پاک کن و پودر بچهی فیروز و جغجغه جاساز کرده بودم، یافتهاند و دل و رودهاش کف اتاق پهن است!
گلدان پتوس شیشهای آبی رنگ را با چند تا استیکر قدس و فلسطین و غزه، پوشاندهاند و حسابی کیفشان کوک است، یکی هم نصیب هواپیمای چوبی شده! دو تا هم پوست آبنبات در پشت فوتبال دستی گوشهی اتاق چشمک میزد!
دروغ چرا، کمی کُفری شدم و البته عاشق گلدان که لباس استیکری پوشیده و موهای سبز پتوسیاش زیر نور میدرخشد. دو جفت چشم تیلهای به دهان من بود، گفتم: خیلی باحال شده!
فرفرهوار بقیهی بستهها را جمع کردم و جای خالی هدایای کش رفته را با پیکسلهای دیگر و گلسرهای پاپیونی ساتن و تیلههای شیشهای و دستبند پاستلی رنگ و شکلات پر کردم و بستهها را جا دادم جای امنی در کولهپشتی و وجعلنا خواندم!
دلِ شب، موعد حرکت بود. از صبح میگ میگوار، چای شیرین و نان بربری کنجدی و پنیر را خورده و نخورده، وسایل را جمع کردم و رفتم به آن اتاق و آمدم به این اتاق و همهی لیست را یکی یکی چیدم روی مبل راحتی سه نفرهی نسکافهای رنگ.و بعد کولهها نفس چاق کرده آماده زیر جاکلیدی نشستند. یک پیکسل فلسطین را سنجاق کردم روی جیب جلویی کولهپشتی و به یاد کودکان غزه، زیر لب خواندم:
دﻟﺎ ﺳﻨﮓ و
آﺗﻴﺶ ﺟﻨﮓ و
دﻟﻢ ﺗﻨﮓ و آﺳﻤﻮن ﺗﻨﮓ...
آه غزه🖤
چشم باز کردم و رویای احلی من العسل من شروع شد.از شب قبل فقط دو دختربچهی قلب بلوری عراقی را به یاد داشتم که به ما خوشآمد گفتند و از کیسهی خوراکیهایشان برایمان موز و آبنبات چوبی و پفک هندی آوردند.
حالا وقت جبران بود، از قبل با خودم گفته بودم تسبیحهای سه رنگ برای خانمهای صاحب مبیت که بی چشمداشت پروانه میشوند به دور زائرها، استیکرهای موبایل و پیکسل برای دوستان هم سن و سال خودم که میپرسند واتساپ یا اینستاگرام دارین؟میشه با هم در ارتباط باشیم تا اربعین بعد؟! و پرچمها برای نیموجبیها که بدوند و پرچم را به رقص آورند.
چشمکی زدم و دو دختربچهی قلب بلوری عراقی دویدند و با ذوق آمدند.
اسمشان را پرسیدم: نورا و فدک! چه دلنشین!
گفتند پرچم داریم و واقعا داشتند! در جیب کناری کیفشان گوشهی اتاق ایستاده بود. دستبند با مهرههای گلی، مچ ظریف دخترانهشان را زیباتر کرد.
چشمشان به استیکرهای موبایل افتاد، اشاره کردند که برای تبلت مادرشان میخواهند! تبلت را با استیکرها تزئین کردیم، قلبم لرزید وقتی فدک گفت: سنصلی فی القدس. گفتم: حتما انشاالله.
دویدند و تبلت را به مامان دادند! بغضش از دور مشخص بود. با مِهر، سری تکان داد و من هم.
به دل جاده انداختیم ، به یاد اطمینان چشمهای فدک افتادم...
در دل، آرزوی پیروزی مردم سرزمین زیتون سبزتر شده بود🌱