eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
40 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
چه استراحت خوبی است در جوار خودم خودم برای خودم با خودم کنار خودم همین دقیقه که این شعر را تمام کنم ازاین شلوغِ شما می روم به غار خودم
تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر که بی‌انگشت کج از کوزه روغن برنمی‌آید
یاد لبخند تو هردم برد از هوش مرا
☆ با یاد تو در دلم تب و تاب افتاد انـــگـــار درون بــرکـه مهتاب افتاد بــانــو! تو مگر لواشکِ تُرشی که با دیدن لب‌هات دهن آب افتاد؟ بفرمایید لواشک 😋 گروه شعری چکاوک
شد فصل هلو و آلو و بازی کودک فالوده و بستنی و زرد آلو و یخمک فصل هلو و طالبی و انگور و گرمک پهن است جلو پنکه دو تا سینی لواشک قروقاطی شد خیلی😄😄 گروه شعری چکاوک
☆ آجیل و زرشک و زعفران آوردم آویشن و عطر ارغوان آوردم از خطّهٔ سرسبز خراسان حتی یک کاسه لواشک ارمغان آوردم گروه شعری چکاوک
پر پیچ‌وخم و راه درازی است از اینجا تا دیدن روی مه تو یار دل‌آرا لطفی کن و پنهان مکن از من رخ زیبا چال لپ تو طعنه زده چال قمر را گروه شعری چکاوک
پشت ابر غم شده پوشیده ماه چشم تو بغضِ مانده در گلو را بشکن و آزاد شو درد دل‌ها را بسوزان با زبان واژه‌ها دفترت را یک غزل مهمان کن و آباد شو
هرگز از چشمم نباید دور سازم ماه را بین ظلمت ماه روشن می کند این راه را
کهکشان راه شیری شد نگاه مست تو تا خود صبح سپیده پرتو درمانی کند
طی شده یک جاده از ما تا به ماه در فراقت می‌کشم هر لحظه آه ۱۴۰۲/۴/۳
من که می خواهم ببینم دلبر دلخواه را هرگز از چشمم نباید دور سازم ماه را بین ظلمت ماه روشن می کند این راه را می نمایاند به ما هم راه را هم چاه را آری آری راه را از چاه می باید شناخت لیک با نور ولی الله می باید شناخت با جمال مرتضی آفاق روشن می شود با گل رخسار او این خاک گلشن می شود نام پاکش رونق هر کوی و برزن می شود بذر می گوید علی؛ گرمِ شکفتن می شود تا که می گویم علی دل می شود غرق شعف مرغ دل پر می زند با عشق تا صحن نجف مهدی شریفی
تا که چشمم به رخ ماه نگارم افتاد دل، پر و بال در آورد برای وصلش!
🌒🌒🌒 ماه هم از خود ندارد نوری اما باز هم کرده روشن این مسیر ظلمت پر پیچ و خم گرکه می خواهی بیابی راه خود را در مسیر نور شو همچون خمینی رهرویی شو بر امم
راه یوسف به در خانه آن ماه افتد نور رخساره او گر به دل چاه افتد سعید
☆ چقدر ساده به‌هم ریختی روان مرا بریده غصّۀ دل‌کندنت امان مرا قبول کن که مخاطب‌پسند خواهد شد به هر زبان بنویسند داستان مرا گذشتی از من و شب‌های خالی از غزلم گرفته حسرت دستان تو جهان مرا سریع پیر شدم، آن‌چنان‌که آینه نیز شکسته در دل خود صورت جوان مرا به فکر معجزه‌ای تازه بودم و ناگاه خدا گرفت به دست تو امتحان مرا نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد بیا و تلخ‌تر از این مکن دهان مرا چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی تمام کن غم و اندوه سالیان مرا
این چشمه‌ای ڪه بر سر خود می ‌زند مدام فواره نیست ی من است
🍃🏴 نذر شهادت یادگار کربلا 🏴🍃 زبانم قاصر است از وصف غم هایی که تو دیدی ندیده هیچکس رنج و ستم هایی که تو دیدی مصائب لحظه لحظه بر صدایت لحن ماتم داد نوای نینوا شد زیر و بم هایی که تو دیدی غروب و خیمه و غارت‌؛ چه بد شد قاتل جانت- به روی چادر عمه‌‌؛ قدم هایی که تو دیدی به رویِ نيزه ها با خنده سرها را علَم کردند دلم آتش گرفت از آن علَم هایی که تو دیدی ندیده قدر یک ثانیه در عمرش به خود تاریخ سپاهی از همان نامحترم هایی که تو دیدی برای شیرخواره تیر شیر افکن مهیا شد به دست کینه ی آن بی جنم هایی که تو دیدی نهایت‌‌‌‌‌‌‌؛ پنج سالت بود سال شصت و یک اما کهنسال است و صد ساله ست غم هایی که تو دیدی! 🏴
. ای شیعۀ ثانی‌عشرِ حضرت باقر دین زنده شده از هنر حضرت باقر بخشید به اسلام مبین گرمی و رونق گنجینۀ غرقِ گهرِ حضرت باقر تا روز قیامت همه چون آینه ماتند از دانش و علم و هنر حضرت باقر زینت‌ده توحید‌پرستان جهان است گلزار گل و بارور حضرت باقر قدسی‌نفسان حرم قدس ندیدند جز نور خدا در نظر حضرت باقر مرغان دعا تا حرم دوست رسیدند در سجدۀ شام و سحر حضرت باقر جابر چه صمیمانه ز درگاه پیمبر آورده سلامی به بر حضرت باقر از فتنه بپرهیز که این بارگران است باری که کند خم کمر حضرت باقر عمری ز غم کرببلا خون جگر خورد قربان دل و چشم تر حضرت باقر پیوسته غم فاطمه و غربت حیدر آتش زده بر بال و پر حضرت باقر زهر ستم و کینۀ بیداد چه کرده است با جان و دل و با جگر حضرت باقر افسوس‌که در سوگ نشسته‌است مدینه زین داغ گران با پسر حضرت باقر دادند مرا کوثر توفیق «وفائی» تا آن که شوم نوحه‌گر حضرت باقر 🖤
نگاه کودکی‌ات دیده بود قافله را تمام دلهره‌ها را، تمام فاصله را هزار بار بمیرم برات، می‌خواهم دوباره زنده کنم خاطرات قافله را تو انتهای غمی، از کجا شروع کنم خودت بگو، بنویسم کدام مرحله را؟ چقدر خاطرۀ تلخ مانده در ذهنت ز نیزه‌دار که سر برده بود حوصله را چه کودکی بزرگی‌ست این که دستانت گرفته بود به بازی گلوی سلسله را میان سلسله مردانه در مسیر خطر گذاشتی به دل درد، داغ یک گِله را چقدر گریه نکردید با سه‌ساله، چقدر به روی خویش نیاورده‌اید آبله را دلیل قافله می‌برد پا به پای خودش نگاه تشنۀ آن کاروان یک دِله را هنوز یک به یک، آری به یاد می‌آری تمام زخم زبان‌های شهر هلهله را مرا ببخش که مجبور می‌شوم در شعر بیاورم کلماتی شبیه حرمله را بگو صبور بلا در منا چه حالی داشت که در تلاطم خون دید قلب قافله را؟ ✍
از کودکی با آهِ سوزان گریه کردم با کاروانی دیده‌گریان، گریه کردم هربار با مویی سپید و قامتی خم عمه صدا می‌زد «حسین جان» گریه کردم یادم نرفته تا که دیدم مرکب آمد با یالِ غرقِ خون ز میدان گریه کردم دنبال مرکب پا برهنه می‌دویدم دنبال زن‌ها در بیابان گریه کردم دیدم که دسته‌دسته در گودال رفتند شد شاهِ عالم سنگ‌باران گریه کردم دیدم یکی زانو زده بر روی سینه گیسوی جدم شد پریشان گریه کردم دیدم که آبِ مشک را روی زمین ریخت سر می‌بُرید از ذبح، عطشان، گریه کردم پیراهن یوسف به چنگ گرگ افتاد میر بنی هاشم شد عریان گریه کردم دیدم سپاهی حمله کرده سوی خیمه تا صبح، من شام غریبان گریه کردم همبازی‌ام را پیش چشمم ضجر می‌زد گُم شد رقیه در بیابان گریه کردم پیدا که شد تا صبح با عمه کشیدم از گیسویش خار مغیلان گریه کردم با چشم‌هایم کوچه‌های شام دیدم کوچه به کوچه با اسیران گریه کردم دیدم که ناموس خدا گشته گرفتار برحال عمه من فراوان گریه کردم دیدم که می‌بندد یکی با خیزرانش لب‌های یک قاریِ قرآن گریه کردم ✍
زبانم قاصر است از وصف غم‌هایی که تو دیدی ندیده هیچ‌کس رنج و ستم‌هایی که تو دیدی مصائب لحظه لحظه بر صدایت لحنِ ماتم داد نوای نینوا شد زیر و بم‌هایی که تو دیدی غروب و خیمه و غارت‌؛ چه بد شد قاتل جانت- به روی چادر عمه‌‌، قدم‌هایی که تو دیدی به رویِ نيزه‌ها با خنده سرها را علَم کردند دلم آتش گرفت از آن علَم‌هایی که تو دیدی ندیده قدر یک ثانیه در عمرش به خود تاریخ سپاهی از همان نامحترم‌هایی که تو دیدی برای شیرخواره تیر شیر افکن مهیا شد به دست کینه‌ی آن بی جنم‌هایی که تو دیدی نهایت‌‌‌‌‌‌‌! پنج سالت بود سال شصت و یک اما کهنسال است و صد ساله‌ست غم‌هایی که تو دیدی! ✍
نفس کشیدن من رنگ و بوی غربت داشت همیشه از غم بی انتها حکایت داشت قد خمیده‌ی امروز، ارث دیروز است چقدر پیری‌ام از کودکی شکایت داشت اگرچه آتش زهر است در تنم اما نشد حریف دلم هرچقدر قدرت داشت شبیه عمه نشسته نماز شب خواندم نماز خواندن من هم به او شباهت داشت به یاد حمله‌ی بد موقع اراذل بود که این دو چشم به بیداربودن عادت داشت چگونه می‌رود از خاطرم غروبی که هزارسال برای دلم مصیبت داشت نه هیچ‌کس کمک شاه تشته‌لب می‌کرد نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت پناه رفت و زن و بچه بی پناه شدند به نیزه رفتن او قیمت اسارت داشت کسی لباس تنش را ز پیکرش می‌بُرد کسی به خیمه زد و نیت جسارت داشت خرابه بود که هم‌بازی مرا کشتند همان زمان که ز هجر پدر شکایت داشت همان زمان که تنش را کبود می‌کردند همان زمان که ز درد شدید لکنت داشت ز داغ آن نَفَس بند آمده ز کتک نفس کشیدن من رنگ و بوی غربت داشت ✍
قلم در دست می‌گیرم که‌ امشب شاعرت باشم نم ناچیزی از دریای "قال الباقرت" باشم قلم در دست می‌گیرم که پای مکتبِ فقهت شبیه دانش آموزِ همیشه‌حاضرت باشم مسیرم را به سمت جاده‌ات یکراست کج کردم که در هر رفت و هر آمد، همیشه عابرت باشم به زیر خیمه‌گاه چادرم گه‌گاه بنشینم به یاد کربلا اشکی بریزم، ذاکرت باشم میان سینه‌ی تنگم کبوترخانه‌ای دارم که گاهی تا بقیعت پرکشم؛ تا زائرت باشم! ✍
ای هم نوای غربت تو عندلیب‌ها خاکی‌ترین نگین بقیع غریب‌ها ای پنجمین معلم دین، باقرالعلوم شاگرد مکتبت علما و ادیب‌ها از قال باقر است هر آنچه به ما رسید علم مُنَجّمین و دوای طبیب‌ها درس است خطبه‌های فصیح و بلیغ تو زانو زدند پای کلامت خطیب‌ها آموزگار هفتم عیسی بن مریمی خم گشته در برابر عِلمت صلیب‌ها ** از پنج سالگی جگرت پاره پاره شد ایوب صبر هستی و کوه شکیب‌ها مسموم زهر کینه شدی ظاهراً، ولی کشته تو را جسارت آن نانجیب‌ها پنجاه سال رفته و اما نرفته است از خاطر تو بد دهنی و نهیب‌ها پنجاه سال رفته و یادت نرفته است طفلان بی پناه و شرار لهیب‌ها بالای تل و گودی گودال ... وای وای خون شد دلت به یاد فراز و نشیب‌ها هر تکه‌ای ز "ماه" نصیب کسی شد و بردند جامه از بدنش بی نصیب‌ها گرگانِ بی حیا ز شعف زوزه می‌کشند عریان به روی خاک امام نجیب‌ها ✍