#همه_نوکرها 11
در کلیه نبردها، دو مسئله است که اگر در میان نیروها بپیچد و شکل شایع به خود بگیرد، جنگ را نرفته و نکرده، باخته ایم. نه تنها ما. بلکه این مسئله شامل حال همه نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. آن دو مسئله عبارت است از: یکی خبر فرار نیروها، یکی هم خبر ترور از درون!
ما هنوز به منطقه «ثعلبیه» وارد نشده بودیم که دو سه تا اتفاق افتاد. من که به چشم خیر نمی توانستم نگاه کنم چون مثلا تلاش دارم که منطقم را بر هر چیز ترجیح دهم. البته اگر بتوان اسمش را منطق گذاشت. نظر فرمانده و دفتر فرماندهی این نبود و همه چیز را به چشم «الخیر فی ما وقع» نگاه میکردند! یعنی آنها معتقد بودند که «هر چه پیش آمد خوش آمد»!
خلاصه. اولین اتفاقی که افتاد، پچ پچ های مخفیانه و مشکوک دو سه تا از بچه ها بود. جلو رفتم و پرس و جو کردم. اولش که چیزی نمیگفتند. اما بعدش متوجه شدم که دو سه نفر از نیروها «فرار» کرده اند و از کاروان خارج شده اند. بعدتر متوجه شدم که از دو سه نفر بیشتر بودند و تعدادشان به ده نفر هم گزارش شده!! پس اولین اتفاق بد روز بیست و دوم ذی الحجه اینگونه رقم خورد که خبر «فرار» نیروهای خودی را شنیدیم.
اگر بخواهم خیلی ساده، تحلیلی بر «فرار» یک نیرو انجام بدهم این است که: وقتی یک نیروی نظامی و یا حتی یک سرباز عادی فرار میکند، حتما دلالت بر پدرسوختگی و عدم اعتقاد به دین و قیامت و کافر و ضد ولایت شدنش نیست! میتواند هزار دلیل دیگر داشته باشد.
شاید مثل من، هنوز درگیر تشخیص وظیفه و تکلیف بودند. شاید هیچ کدام از این دوره های بصیرتی و مقدماتی و تکمیلی نهادهای مذهبی و مردمی و انقلابی نتوانسته قانعشان کند! شاید قانع هم شده اند اما هنوز رشته هایی از ترس مادرزادی در نهادشان مانده که حریفش نشده اند! شاید نتوانسته اند از زار و زندگیشان بکنند و هنوز برای آینده شان برنامه ها و آرزوها دارند! و هزار تا دلیل و علت دیگر...
فرمانده وقتی شنیده بود که چند نفر از نیروها در حال فرار هستند، از دفتر فرماندهی بیرون نیامده بود. حتی دستور فوری شفاهی داده بودند که: اصلا به رویشان نیاورید و اذیتشان نکنید. مبادا بشنوم به احدی از آنها تیکه و طعنه انداخته باشید. اشکال ندارد. مردم خودشان برای سرنوشتشان تصمیم میگرند. قرار نیست همه سینه چاک میدان و عاشق شهادت باشند.
این دید باز فرمانده، در بین عناصر کاریزماتیک انقلابی، چندان ناآشنا هم نبود ولی دل امثال مرا هم قرص میکرد که اگر روزی خواستم بزنم به چاک، راحت تر تصمیم بگیرم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما مگر میشد؟! مگر میشد از چنین فرمانده ای دل کند؟ مگر میشد از این همه متانت و وقار و خاکی بودن گذشت و در رفت؟! همش با خودم میگفتم آن نامردها چطور دلشان آمد فرمانده را تنها بگذارند و الفرار؟!
این ها به کنار! تا اینکه... یکی از بچه های گل دفتر فرماندهی خیلی ناراحت بود و داشت حرص میخورد. حالات عجیبی داشت. تا حالا اینجوری او را ندیده بودم!
او از اتفاقی پرده برداشت که مثل فرار نیروها نبود و نمیشد به راحتی از کنارش گذشت. بعد از نماز عصر حدودا پنجاه نفرمان را دور خود جمع کرد و گفت: «از شما انتظار دارم چشم از دفتر فرماندهی و مجموعه فرماندهان بر ندارید! متاسفانه دو سه نفر از کسانی که فرار کرده اند از کسانی بودند که قصد «ترور» فرمانده را داشته اند که با تیزبینی و اقدام به موقع گارد حفاظت مواجه شدند. از توضیح جزئیاتش معذورم اما شما را به خدا حواستان جمع باشد تا رکب نخوریم!
ترور یک فرمانده در مسیر نبرد، چند تحلیل میتواند داشته باشد: یا تروریست ها دستور از دشمن داشتند! یا از خودی های پشت جبهه خط میگرفتند! یا خودسر عمل کرده اند و دلایل شخصی داشته! و یا هزاران دلیل دیگر که در جای خود نیاز به بیان و تحلیل دارد. اما هر چه که بود، آثار خوبی نداشته و ندارد که خبر ترور فرمانده در بین نیروها بپیچد! حتی اگر نافرجام باشد.
خب شما جای من! حال و روز خودم گل بود، به سبزه ی فرار و نقشه ترور نافرجام مردم هم آراسته شد! شما باشید چه میکنید؟! همزاد پندار نمیخواهم. قصد توجیه و ماسمالیزیشن هم ندارم. داشتیم به سمت گرگ هایی میرفتیم که بره های خودمان هم آب به آسیابشان میریختند چه برسد به اینکه... تکلیف من چه بود؟! ادای آدمهای ذوب در ولایت دربیاورم و بشینم وسط جمعیت و شعار بدهم؟!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
💠همسر شهید برونسی:
🌷زندگی سختیهای زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سختتر بود. من وقتی که میدیدم همسرم در صراط مستقیم میرود، تحمل میکردم. راهی که همسرم میرفت برای اسلام و قرآن بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی میکردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبهاش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیهها را مطالعه و با دوستانش پخش میکردند.
🌷آقای خامنهای اعلامیه را میآوردند در منزل. مینشست و میخواند و گریه میکرد و میگفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانهمان، آقای خامنهای. در مدت 15سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید 5 سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود.5سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمههای شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ.
🌷روحش شاد و یادش گرامی باد.
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#همه_نوکرها 12
مثل اینکه قرار نبود ما از منطقه «ثعلبیه» چندان هم بی دردسر عبور کنیم. از ثعلبیه به بعد، وجب به وجبش دردسر بود و پیچیدگی های خودش را داشت.
یکی از اتفاقاتی که هیچ مانور مثبت یا منفی از طرف ما نمیشد روی آن داد اما دشمن تا فهمید، استفاده های خودش را کرد و ترک تازی ها نمود، خبر مذاکره اثر بخش فرمانده با تعدادی از مسیحیان بود.
خب مذاکره به نفس خود، چیز بدی نیست اما اگر کسی در شرایط جنگی، خودی هایش آنگونه پشت او را خالی کرده و حساب و املاکش را بلوکه کرده و حتی از ارسال تجهیزات و پشتیبانی هم دریغ کرده باشند، مذاکره اثر بخش آن فرمانده با اهل کتاب مخصوصا مسیحیان اطراف منطقه «زباله» خبر چندان مسرت بخشی نخواهد بود.
چرا؟! چون اولین استفاده ای که دشمن تکفیری میتوانست بکند این بود که بگوید: «حتی خودی هایش کمکش نکردند و مجبور شد دست به دامن نامسلمانان شود! او دست دوستی به طرف اهل کتابی دراز کرده که اگر قبولش داشتند، حداقل مسلمان میشدند!»
با اینکه ما خبر داشتیم. اصلا قصه دست دوستی و دراز کردن و این حرفها نبود! آن هیئت چند نفره مسیحی، پیشنهاد همراهی با ما و شرکت در نبرد احتمالی دادند و کلی اظهار دوستی و علاقه به فرمانده کردند و آخرالامر، تصمیم گرفتند به ما بپیوندند. همین!
اما متاسفانه دشمن موفق شد که هم آب را گل آلود کند و هم ماهی خود را بگیرد. مخصوصا اینکه عصر همان روز، خبر شهادت چند نفر دیگر از فرماندهان خط مقاومت در عراق را هم آوردند که در میان آنها اسم برادر رضاعی فرمانده یعنی «عبدالله» پسر «یقطر» هم به چشم میخورد.
باورش برای خود ما هم مشکل بود که به محض شنیدن خبر آن شش هفت نفر فرمانده خط عراق، علی الخصوص شهادت «عبدالله»، تا قبل از نماز عشاء، حدودا یک سوم نیروهای مردمی از کاروان ما جدا شدند و راه بیابان در پیش گرفتند و آنها نیز صیغه الفرار را صرف کردند!
دلیلشان خیلی هم احمقانه نبود. میگفتند: «وقتی تند تند خبر شهادت فرماندهان را می آورند، خدا میداند چند نفر از نیروهای مردمی و عادی کشته شده اند که خبر آنها را رو نمیکنند!» دقیقا با همین جمله، حدودا یک سوم از جمعیت گردان ما کم شد و آثار مخرب روانی و عصبی اش را بر اذهان بقیه گذاشت.
خب حالا ما از منطقه «ثعلبیه» تا منطقه «زباله» چند نفر از دست داده بودیم و چند نفر جذب کرده بودیم؟! حسابش سخت نیست! حداقل چهارصد نفر «مسلمان» آماده رزم را از دست دادیم اما دو سه نفر «مسیحی» نامسلمان را جذب کرده بودیم!! این آمارها به زبان هم خوش نیست چه برسد به اینکه با چشم خودت ببینی که مردم ترسیده و هراسان، راست راست دارند فرار میکنند و خجالت هم نمیکشند و حتی با بقیه خیلی عادی خداحافظی هم میکنند!!
این هجم از فرار و ترس، در سابقه جنگ های مقاومت بسیار نادر و بی سابقه بود. هر چه آیه و دعا بلد بودم میخواندم بلکه بتوانم خودم را آرام کنم. تا اینکه «عمرو» پسر «نوران» که از خوش سخن های کاروان بود، پس از مختصر شامی که در منطقه «القاع» خوردیم بلند شد و جلوی همه به فرمانده گفت: «آقا جان! حیف شما نیست؟ شما در این نبرد هیچ شانسی ندارید. حتی برای اجزا و جوارح من و شما جایزه تعیین کرده اند! به طرف چه کسانی میرویم؟ بهتر نیست برگردیم و اول دهان خائنین خودی را سرویس کنیم و سپس به طرف ترمیم و اصلاح خط مقاومت عراق پیش برویم؟!»
فرمانده جواب داد: اولا هنوز زود است که برای اجزای پیکر ما جایزه تعیین شود! پس سرخود حرف درنیاور! ثانیا من از مقدرات و تکلیفم نمیتوانم بگذرم! شما اگر میتوانی بسم الله! برو! مگه قرار است تکلیف من و تو همیشه هلو بپر توی گلو باشد؟! اگر مرد این روزهای نیستید بروید. همانگونه که دوستانتان رفتند. ما روزهای سخت تری در پیش داریم. راستی خبر دارید خطیب ها و منبری ها درباره من و شما چه میگویند؟!» ...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
❂◆◈○•---------------------------------
❂○° فرمانده قلبها °○❂
💠 ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشت ؛ ﺣـﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل
ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ...
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ...
با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ
ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ...
ﮔﻔﺖ : «ﺑﺎﺑﺎ .....! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . »
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺳﺮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯے .... مےگفت و ﮔﺮیہ مےڪﺮﺩ .....
سردار عشق و علمدار خمینے (ره)
فرمانده لشگر امام حسین (ع)
🌷 #حاج_حسین_خرازی
✅ آسمانی شوید 👇 👇 👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌹 یازهرا 🌹