بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»بخش اول
سحر پاشدم. هنوز یه ربع تا اذون صبح مونده بود. رفتم یه دوش گرفتم و نماز صبح را خوندم و آماده شدم که برم. دلم نیومد خانمم را بیدار کنم. گوشیشو کوک کردم که هم نمازش قضا نشه و هم مدرسه بچه ها دیر نشه و زدم بیرون!
ماشین دم در خونه منتظرم بود. سوار شدم. گفتم: «بوی کله پاچه میاد؟»
راننده گفت: «بله قربان! جناب عمار دستور دادن که دو سه دست بگیرم.»
کلا عمار رگ خوابم دستشه و بلده که یه روز خوب برای من، علاوه بر دوش آب گرم و دعای عهد بعد از نماز صبح، با یه کله پاچه مغازه اوس کریم کلّه کامل میشه و میشه روی انرژی اون روز بیشتر حساب کرد.اما ...
به عمار بسیسیم زدم و گفتم: «سلام. صبح بخیر! چه خبر؟»
گفت: «سلام حاجی. الحمدلله. خبری نیست. امن و امان. دیشب شیراز خیلی شلوغ بوده و اینا که حالا وقتی اومدی میگم برات. جانم؟ جایی باید بریم که الان بیسیم زدی؟»
گفتم: «آباریک الله! لطفا تنها بیا. سر میدون احسان منتظرتم. اول معالی آباد. فقط یه کم زود. دو تا برگ ماموریت هم پر کن و بیا تا اینو بفرستم بره.»خیلی معطل نشدم. فورا اومد و پیاده شدم و بی خیال کلّه کریم کلّه و سوار ماشین شدم.
عمار گفت: «دیشب دو نفر از بچه های گشت خودمونو گذاشتم به همین آدرسی که میخوایم بریم. کسی رفت و آمد نداشته. جای نگرانی نیست. نه در پشتی داره و نه آپارتمان پیچیده ای هست. دسته کلید توی جیب اون قّل چماق را هم برداشتم. کلا هر چی دسته کلید تو جیب سه نفرشون بود برداشتم و آوردم. بالاخره یکیش به اون آپارتمان میخوره دیگه!»
هیچی نگفتم و فقط فکر میکردم.
عمار گفت: «چیه باز؟ به چی فکر میکنی؟»گفتم: «گوشیاشون روشن گذاشتی؟»یه مکث کرد و بعدش گفت: «ببخشید. دیگه حواسم به این نبود.»گفتم: «الان کی دفترته؟»گفت: «مجید! سعید که از دیشب تا حالا اینقدر شوک و فشار تحمل کرده که خوابه هنوز. البته هنوز آفتاب نزده. کلا مجید تا صبح بیدار بود و کار میکرد!»
بیسیمو برداشتم و رفتم رو خط مجید. گفتم: «مجید!»گفت: «جانم قربان! به دلم واضح شده بود که ممکنه کارم داشته باشین!»
گفتم: «تو دیروز منی! روحیات اینجوریمون به هم خیلی نزدیکه! مجید خسته نیستی؟ تمرکز داری؟»
گفت: «بله حاج آقا. امر؟»
گفتم: «ممکنه کم کم سر و کله رفقای اینا پیدا بشه و براشون زنگ بزنن و اس ام اس و اینا. البته اگه تا حالا ....»
گفت: «هم بدم خط ها را کنترل کنن هم موقعیت مکانیشون چک کنم هم اگه لازم شد جوابشون بدم! آره؟»
گفتم: «نه به این غلیظی! اما آره. فقط مجید لطفا تا جایی که میتونی جواب تماسشون نده!»گفت: «حتما. دیگه؟»
گفتم: «دیگه اینکه سلامتی. سعید بهتره؟»گفت: «دیشب خیلی ناراحت بود که ناراحتتون کرده! اینقدر اعصابش به هم ریخته بود که یه قرص بهش دادم که یه کم بتونه استراحت کنه!»
گفتم: «لطفا بی خبرم نذار!»
گفت: «خیالتون راحت! فقط اجازه میخوام که نت همراهشون هم وصل کنم تا بتونم یه وارسی حسابی بکنم.»
گفتم: «حکمشو بگیر. هر چند مشکلی نداره و هماهنگه. اما اول حکمشو بگیر. یاعلی!»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺حضرت زهرا (س) و رزمندگان
🌺دوران اسارت
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
💠یکی از روحانیون اسیر می گفت: "در اردوگاه ما همه چیز بهم ریخته بود. اسیران ایرانی با هم درگیر می شدند. من هم هر کاری کردم نتونستم مشکلات را حل کنم. آن شب توسل پیدا کردم به حضرت زهرا(س). در عالم خواب بانویی بزرگوار را دیدم که فرمودند: "فردا علی اکبرمان را برای حل مشکلات به پیش شما می فرستیم."
💠روز بعد چند اسیر ایرانی به اردوگاه ما منتقل شدند. گفتند یکی از آنها قبلا روحانی بوده. همان روحانی در همان روز اول همه ی مشکلات را حل کرد. با خوشحالی به سراغش رفتم و گفتم: "نام شما چیست؟" گفت: "علی اکبر، علی اکبر ابوترابی."
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب وصال، صفحه 116
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🌷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و چهارم»بخش دوم
تا اینکه رسیدیم به موقعیت مورد نظر
با اون دو نفری که دیشب نامحسوس اونجا کشیک میدادن پیام دادم که حواسشون باشه که ما میخوایم بریم داخل!
بسم الله گفتیم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم در ساختمونشون. یه ساختمون شیش هفت طبقه و نسبتا مجلل!
خب ما بودیم و چیزی حدود سیزده چهارتا کلید! گفتم: «عمار کلیدای اون پسره کیان را اول امتحان کن!»اتفاقا یکی از همونا بود و در را باز کردیم و رفتیم توی آسانسور. وقتی میخواستیم دکمه بالابر را بزنم، گفتم: «عمار من از راه پله ها میام. میخوام یه چک بکنم. لطفا کار خاصی نکن تا برسم.»
پیاده شدم و زدم به دل پله ها و رفتم بالا طبقه اول طبقه دوم طبقه سوم و ... همین طوری که بالا میرفتم، راهروها را هم یه چک میکردم تا اینکه رسیدم به عمار.
عمار به طرف یکی از درها اشاره کرد و گفت: «حاجی اونه!»
یه نگا به اطراف راهرو کردم. تا اینکه یه چیزی دیدم به عمار گفتم: «عمار جان نمیتونیم با سلام و صلوات بریم داخل!»
گفت: «آهان دوربین پشت سرتو میگی؟ آره دیگه!»گفتم: «فقط زود لطفا!»
عمار فورا دسته کلید را انداخت روی در و داشت کلیدا را امتحان میکرد. دو سه تا بیشتر نبود. منم اسلحمو آوردم بیرون و آماده شدم!
تا اینکه باز شد. تا باز شد، با احتیاط رفتم داخل! و عمار هم به فاصله دو متر از من، مسلح و آماده اومد داخل!
اولین در، در دسشویی بود.
به عمار اشاره کردم که دسشویی با تو!
عمار هم در ورودی را نیمه باز گذاشت خیلی با احتیاط و قدم به قدم ... و چند ثانیه بعدش دستشو برد به سمت دستگیره درب دسشویی!
خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر فاصله، به طرف حال و آشپزخونه رفتم.
خیلی خیلی ساکت بود و ما هم حواسمون بود که صدای راه رفتنمون هم نیاد. اما از روشن بودن رسیور زیر تلوزیون و بوی سیگار و حال و هوایی که خونه داشت، حدس زدم که باید کسی اونجا باشه و متوجه حضور ما در خونه و حتی راهروی آپارتمانشون شده!
تو همین فکرا بودم که یهو اون سکوت و خلوت پاره شد و یه صدای خیلی بدی اومد!تا برگشتم پشت سرم، دیدم عمار به طرف دیوار پشت سرش پرت شده و صدای دادش رفت بالا...
فورا برگشتم به طرفش و داشتم به طرفش نزدیک میشدم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم یه غول بی شاخ و دم تو دسشویی بوده و تا عمار در را باز کرده، محکم با لگد زده به قفسه سینه عمار و پرتش کرده به طرف دیوار!
تا رو کردم به طرف عمار و میخواستم را هبیفتم به طرفش، دیدم غول بی پدر، با قمه از دسشویی داره میاد بیرون و رفت به طرفش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی عجیب شهید اندرزگو درمورد آینده انقلاب(از زبان همسرش)
بمناسبت سالگرد شهادت شهید اندرزگو
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌀پیش گویی عجیب شهید اندرزگو
🔺همسر شهید اندرزگو خودش یک شهید زنده است. فکر کنید که تا چند ماه بعد از شهادت همسرش در زندان اوین تحت شکنجه ی ساواک بوده، آنهم در ۲۵ سالگی!
🔴یکی از خاطرات همسر شهید که خیلی عجیب بود ازاین قرار است؛ همسر شهید:
چند ماه قبل از شهادتش در خانه نشسته بودیم. سید علی یک ذغال گداخته را از روی قلیان برداشت و کف دستش گرفت. من شگفت زده پرسیدم سید دستت نمی سوزد؟ سید لبخندی زد و گفت: «این که هیچ، بدن من به آتش جهنم هم حرام است. بعد سید علی گفت بزودی پهلوی می رود و انقلاب پیروز خواهد شد. دو سال بعد از پیروزی شخصی رئیس جمهور خواهد شد که نامش «سید علی» است. از آنروز به بعد منتظر ظهور حضرت ولی عصر عج باشید.» بعد گفت دینداری در آن دوران مثل نگه داشتن این ذغال گداخته در دست است.
همسر شهید گفت من پرسیدم: سیدعلی! منظورتان این است که خودتان رئیس جمهور می شوید؟ سید پاسخ داد خیر، من آن روز نیستم.
بعد ذغال را آرام برگرداند و روی قلیان گذاشت… همسر شهید گفت:
دست از سیدعلی نکشید.
سالروز شهادت شهید رسالت و مسئولیت مکتبی، سیدعلی اندرزگو
پ ن: پس از شنیدن خبر شهادت، امام خمینی دستمالشان را روی چشم گذاشته و فرمودند: «اگر ده نفر مثل آسید علی داشتیم میتوانستیم دنیا را زیر سلطه اسلام ببریم»
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنجم» بخش اول
ظرف دو سه ثانیه از ذهنم گذشت که: ما الان دو تا جنازه رو دستمون هست و حالا به فرض اینکه کیان هم جون سالم از اون ضربه ای که خورده در ببره، ما به این غول نیاز داریم. خیلی هم بهش نیاز داریم. فقط لازمه که به بند و اسارت کشیده بشه برخلاف ظاهر وحشتناکشون، معمولا اینا را زود میشه به حرف آورد... هر چند بند و اسارتشون هم کار یکی دو نفر نمیکنه! پس خلاصش این میشه که ما به اون نیاز داریم و باید زنده بگیریمش و سر و زبون و دهن و نقاط حساسش باید سالم بمونه که همین امروز بتونیم دومینویی که شروع کردیم را به یه نتیجه درست و درمون برسونیم.
همه اینا ظرف مدت اون چند ثانیه به ذهنم خطور کرد!
چشمتون روز بد نبینه! تا رسیدم بالا سر عمار، دیدم اون غول بیابونی از دسشویی اومده بیرون و حتی قمه هم برده بالا و الانه که عمار را بزنه دو نصف کنه!
من فقط فرصت کردم پای راستمو محکم بذارم به دیوار و خودمو با شدت و سرعت پرت کنم روی اون غول! اگه روی عمار میفتادم و یا خودمو سپر عمار میکردم، هر دومونو مثل پرتقال قاچ قاچ میکرد!
جوری پرت شدم روی اون غول بیابونی، که هر دومون اول محکم خوردیم به دیوار و بعدش هم پرت شدیم به طرف درب ورودی خونه! چنان صدایی از افتادن من و اون توی راهرو و ساختمون پیچید که الله اکبر!
نصف بدن هردومون بیرون از خونه بود! خب من بدنم آماده تر از اون بود و چون لاغرتر و جمع و جورتر از اون بودم، میتونستم فورا پاشم و ابتکار عمل را در دست بگیرم!اما ...
اما به شرطی که یهو منو محکم نگیره و بذاره که تکون بخورم!
اون نامرد، همینجوری که پهن شده بود روی زمین، دست انداخت و یقه و گردن منو محکم گرفت توی یه دستش!
گرفت که نه ، بهتره بگم چنگ انداخت و داشت انگشت و ناخونش را فرو میکرد توی خرخرم و ول کن هم نبود!
من همیشه روی گردنم حساس بودم و نقطه حساس من توی دعواهای تن به تن و درگیری های خیابونی، گردنم بوده. اون نامرد هم دست که نه بلکه بهتره بگم چنگ انداخته بود و داشت شاهرگ و خرخره و حلقوم و کلا گردنمو میکَند و مینداخت دور!
کف دستش به جرات میتونم بگم به اندازه کفه بیل بود! تصور کنین اگه قشنگ اجازه داده بودم که گردنم به جای نوک انگشتاش و ناخون تیزش، وسط کل دستاش قرار میگرفت و کل کف دستش میوفتاد دور تا دور گردنم، ظرف مدت یک دقیقه راحت خفه میشدم و دیگه اینقدر وحشی بازی و خون و جراحت بر نمیداشتم!
اون هنوز پشت خوابیده بود و اجازه نمیدادم برگرده یکی از دستاش هم زیر تنه من بود یکی دیگه از دستش هم توی گردن و حلقومم
ولی اون خیلی عجله ای برای کشتن من و یا مردن خودش نداشت بخاطر همین، سر و صورتشو گذاشته بود کف سرامیک زمین و تکون نمیخورد و فقط این من بودم که داشتم بال بال میزدم و داشتم تموم میکردم و نگران حلقومم بودم که زیر انگشتاش خورد بشه و شکستگیش پوست و رگام را پاره کنه و دیر بشه دیگه
که یهو دیدم عمار پاشد ولی وسط اون لحظه خفه شدن، دیدم که عمار ضربه بدی به سرش خورده و سرش گیج هست و تعادل نداره!...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹🌷🌺🌹🌺🌷🌺🌹🌺🌷🌹🌺
گرفتن چادر از شهید حاج حیدر ابراهیم خانی در خواب
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
من یه دختر 30ساله ام که قبلا خیلی بدحجاب بودم دختری که به هرچیزو هرکاری تن میداد انقدر ارایش میکردم و انقدر بد بودم که .....اینارو گفتم که بگم لطف حاج حیدر منو الان به یه اینده خوب رسوند من دیگه خسته شده بودم از این کارا از بد حجابی ارایش دوست پسر بازی ببخشید رک میگم میخام بدونید چی بودم قبلا الان چی شدم روزام تکراری هروز بیرونو با اینو اون 😔خیلی خسته شده بودم چون به یه چشم دیگه نگاهم میکردن دیگه تو لجن بودم تا تو این روزا که میگذشت من برای اولین بار رفتم سرخاک حاج حیدر وای یه حس و حال عجیبی داشتم بی اختیار اشک میریختم البته با همون حجاب بد میرفتم سرخاکشون این روزا گذشت تا یه روز جمعه با داداشم رفتیم سرخاک من رفتم تنها سرقبر حاج حیدر با همون ارایش و ....باهاش حرف زدم و اشک میریختم که من شمارو ندیدم ونمیشناسم تعریفتون رو شنیدم اومدم ازت کمک بخام واسطه من و خدا بشی کمکم کنی از این وضعیت نجات پیدا کنم تا کی بی بندوباری هی حرف میزدم و اشک میریختم بهم قدرت بده تغییر کنم چادور بپوشم حجاب کنم فکر کنم تو ماه رمضون بود شبش که سحری خوردم و همش یاد حاج حیدر بودم نماز خوندم خوابیدم خواب دیدم سرخاک حاج حیدر نشستم و این حرفارو تو خواب سر خاکشون میگم و گریه میکنم دیدم یکی کنارم نشست با لباس نظامی بود دیدم بهم گفت این کادو رو حاج حیدر داده بدم به شما ولی اصلا صورتش رو ندیدم وقتی کادو رو داد بهم بازش کردم دیدم چادره صداش کردم شما کی هستی گفت من حیدرم نگاهش کردم دیدم حاج حیدره هر چی صداش کردم رفت اینارو که دارم براتون میگم بغض دارم بعده همون روز من انقدر قدرت پیدا کردم که تا الان دارم چادور میپوشم و از اون گذشته به یه اینده خوب رسیدم همیشه سرخاکشون میرم و باهاشون حرف میزنم
ارسالی از طرف همسر شهید
✅ با خوبان همنشین شویم تاخوب شویم 👇 👇
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹 یازهرا 🌹
هدایت شده از عمار
mehdirasuli3.mp3
669.4K
لورفتن عملیات
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
هدایت شده از عمار
امشب به سما دُرِّ هما میریزد
چون برگ خزان گناه ماه میریزد
از یمن ولادت امام هادی
رحمت ز حریم کبریا میریزد
🌸میلاد امام هادی (ع) مبارک باد🌸
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و پنجم» بخش دوم
تا چشمش به من خورد، دید که من دارم سیاه میشم و تموم میکنم، دسپاچه شد و اومد طرفم که مثلا نجاتم بده! ولی میدونستم که اگه دست منو بکشه و مثلا بخواد نجاتم بده، زودتر تموم میکنم و حتی به احتمال قطعی و قوی، گردنم زودتر از مرگم خورد میشه! چون فشار از هر دو طرف روی گردنم میفتاد : هم از طرف عمار و هم از طرف اون بی پدر!
تمام زورمو جمع کردم توی لبم و به زور تکونش دادم و به عمار فهموندم: دهنش دهنش چک کن عمار دهنش
عمار فهمید که منظورم چیه و فورا رفت بالا سرش در حالی ک هنوز یکی از دستاش پشت سرش هست و درست نمیتونه راه بره و ممکنه حتی بیهوش بشه!
من دیگه واقعا چشمام سیاهی میرفت و حتی قدرت جا به جایی زیادی هم نداشتم! نفس که اصلا نداشتم دستامم که ابتکار عمل نداشت کلا شده بودم مثل آمریکا و هیچ غلطی نمیتونستم بکنم!
عمار رسید بالا سر اون و تنها کاری که کرد این بود که دو تا دستشو برد به طرف لب و دهن اون نامرد و با چنگ و ناخوناش،دست انداخت دو طرف چاک دهن اونو محکم کشید به دو طرف
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من بس بی حال و بی جون شده بودم و فکر میکردم دارم تموم میکنم به اسمش قسم، داشتم تو عالم خودم دنبال امام حسین میگشتم آخه ازش خواستم وقت مردنم هر جا باشم بیاد بالا سرم به جان عزیزش قسم الان داره اشکم درمیاد که اون صحنه واسم تداعی شد!
با خودم فکر میکردم که دیگه حتی اگه عمار بتونه دهن اونو تخلیه کنه و سیانورش را بیاره بیرون و نجاتش بده و بزنه بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخوره و من دیگه تمومم و یا لااقل آدم قبلی نمیشم!
تسلیم افتاده بودم
داشت میشد سه دقیقه و داغی خون خودمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخونای تیغ و بردنش، توی دو سوم گردنم فرو رفته و اگه به همین کار ادامه بده و عمار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است!
من فقط و فقط در اون لحظه، منتظر بودم
دیگه نه منتظر زندگی و حیات و نجات و اینا ...
با اینکه دیگه جایی نمیدیدم، اما چشماممو به اطرافم میگردوندم
میخواستم ببینمش
پارسال پیاده روی اربعین ازش قول گرفته بودم که بیاد
وقت رفتنم بیاد یه سر بالا سرمو و دست و پا زدنمو ببینه
همینطور که بالا سر بابام هم اومد
مطمئنم که اومد
منتظر بودم بالا سر منم بیاد
حالا یا خودش بیاد یا مادر پهلو شکستش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🔴🔴🔴🔴رضا سگ باز(!) یه لات بود تو مشهد
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا(!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردن ش)
یه توبه و نما ز واقعی........
خاطرات شهید مصطفی چمران
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺