✍️بستم به آن نگاه کریمانه ات امید 😔....
دست مرا بگیر یا ایها الشهید❣️.
ما✋️ رابہ #نوڪرے
دَرَٺ آفریده اند✨
خطے زعشق❤️ برجان و دلها ڪشیده اند
زینب س مباد✋️ بشڪند
این دفعہ هم دِلٺ💔
ما را✌️مدافعان حرم #زینب 💚آفریده اند....
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
💔😭
همہ چے تموم شد...😔
🔸عیــد قرباݩ
🔹عیــــد غدیر
🔸تابــــــستان
🔹تـــــــــفریح
🔸گـــــــــردش
🔹همــہ چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان💔
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن(؏)❤️
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭💔
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران عباس...
نگران زینـ❤️ــب
یا صاحبــــ الزمان
ڪم ڪم شال عزا بہ تن میڪنے مولا❓😔💔✋🏻
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_بیست_وهشتم
#وابستگي_به_نجف
ايام حضور هادي در نجف به چند دوره تقسيم ميشود. حالات و احوال او
در اين سه سال حضور او بسيار متفاوت است. زماني تلاش داشت تا يك كار
در كنار تحصيل پيدا كند و درآمد داشته باشد.
كار برايش مهيا شد، بعد از مدتي كار ثابت با حقوق مشخص را رها كرد و
به دنبال انجام كار براي مردم و به نيت رضاي پروردگار بود.👌
هادي كمكم به حضور در نجف و زندگي در كنار اميرالمؤمنين علي
بسيار وابسته شد.
وقتي به ايران بر ميگشت، نميتوانست تهران را تحمل كند. انگار
گمگشتهاي داشت كه ميخواست سريع به او برسد.
ديگر در تهران مثل يك غريبه بود. حتي حضور در مسجد و بين بچهها و
رفقاي قديمي او را سير نميكرد.
اين وابستگي را وقتي بيشتر حس كردم كه ميگفت: حتي وقتي به كربلا
ميروم و از حضور در آنجا لذت ميبرم، دلم براي نجف تنگ ميشود😔.
ميخواهم زودتر به كنار موال اميرالمؤمنين برگردم.☺️
اين را از مطالعاتي كه داشت ميتوانستم بفهمم. هادي در ابتدا براي خواندن
كتابهاي اخلاقي به سراغ آثار مقدماتي رفت. آدابالطلاب آقاي مجتهدي
را ميخواند و...
رفتهرفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعهي آثار و زندگي اين
اشخاص، روزبهروز حالات معنوي او تغيير ميكرد.🍃
من ديده بودم كه رفاقتهاي هادي كم شده بود! بر خالف اوايل حضور
در نجف، ديگر كمحرف شده بود. معاشرت او با بسياري از دوستان در حد
يك سلام و عليك شده بود.
به مسجد هنديها علاقه داشت.
نماز جماعت اين مسجد توسط آيتالله
حكيم و به حالتي عارفانه برقرار بود. براي همين بيشتر مواقع در اين مسجد
نماز ميخواند.😊
خلوتهاي عارفانه داشت. نماز شب و برخي اذكار و ادعيه را هيچ گاه
ترك نميكرد☺️👌.
اين اواخر به مرحوم آيتالله كشميري ارادت خاصي پيدا كرده بود.
كتاب خاطرات ايشان را ميخواند و به دستورات اخلاقي اين مرد بزرگ عمل
ميكرد.
يادم هست كه ميگفت: آيتالله كشميري عجيب به نجف وابسته بود.
زماني كه ايشان در ايران بستري بود ميگفت مرا به نجف ببريد بيماري من
خوب ميشود.👌
هادي اين جملات را ميخواند و ميگفت: من هم خيلي به اينجا وابسته
شدهام، نجف همهي وجود ما را گرفته است، هيچ مكاني جاي نجف را براي
من نميگيرد.❤️
اين سال آخر هر روز يك ساعت را به واديالسلام ميرفت. نميدانم در
اين يك ساعت چه ميكرد، اما هر چه بود حال عجيب معنوي براي او ايجاد
ميكرد.
اين را هم از استاد معنوي خودش مرحوم آيتالله كشميري و آقا سيد علي
قاضي فراگرفته بود.
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پنجاه و سوم»
اما اون روز و اون لحظات نمیخواست خیلی راحت و کم دردسر سپری بشه.
عمار اومد پشت خطم شاید یه نیم ساعت بعد از گزارش مجید بود ... وقتی صدای تنفسم شنید، گفت: «محمد جان سلام. الان بالا سر اون دخترم. سرد خونه بیمارستان خودمون. اگه بدونی الان افتخار مذاکره با نعش چه کسی دارم؟»
حالا میدونست نمیتونم حرف بزنم و دارم حرص میخورما. هی داشت بدتر حرصم میداد.
گفت: «محمد قیافه این دختره خیلی یه جوریه! خیلی عملیه! انگا همه اندام و صورتش دستکاری شده!»
نوشتم: «چی میگی؟»
گفت: «به خدا!»نوشتم: «خودشه؟»
گفت: «آره فکر کنم. همون عکسیه که اون پسره باهاش قرار داشت و بهش قطعه سلاح فروخته بود! اسمش چی بود؟ ترانه؟ عجب!
کم کم داشت همه خط و ربطای قبلیمون کشف میشد اما قبل از کشف، از دنیا میرفتن و کشته میشدن!
خبری که عمار داد، خبری نبود که ازش خوشحال یا ناراحت باشم. حتی به نظرم یه کم بیشتر ناراحتم کرد. چون خیلی با این دختره کار داشتم و میتونستم به سبک خودم حرفای زیادی ازش بکشم.
اما دیگه از دنیا رفته بود
یا بهتره بگم، از دنیا برده بودنش!
بگذریم. دو سه ساعتی گذشت به سعید پیام دادم و نوشتم: «پنج ساعته داری چیکار میکنی؟ خوبه نگفتم برو بقیشون دستگیر کن و بیا»
نوشت: «حاجی جان چشم. خدا نکنه آتو دست کسی بدم. میتونه تا اخر عمر بزنه تو چشمم. اما حاجی یه نیم ساعت دیگه اجازه بده بهم. دارم به نتایجی میرسم که ...»
حرفشو قطع کردم و نوشتم: «مگه داری چیکار میکنی؟»
گفت: «منتظر جواب یکی دو تا جای دیگه هستم. حاجی لطفا یه کم بهم اعتماد کن و بذار کارمو بکنم. بعدش خودتون میفهمید.»
دیگه چیزی نگفتم تا این بچه بتونه کارشو بکنه.
برای عمار نوشتم: «پدر صلواتی! ذهنم به هم ریخته. یادته داشتی کارای یه دکتر جواز باطلی را انجام میدادی و قرار بود بکشونیش ایران و چی شد؟»
عمار نوشت: «گفتم که برات. ارتباطمو گرفتم. تور خودمم پهن کردم. حتی پولی هم که گفته بودی، جا به جا کردم. حالا دیگه منتظرم یه خبری بده به ایمیلم.»نوشتم: «ایمیلت؟»
گفت: «گفتم الان میگه چرا ایمیلا؟ آره دادا . ایمیل. اهل مجاز و مجازی و این قرطی بازیا نیست.»
نوشتم: «محتاط کی بوده اون دیگه؟! از کیان چه خبر؟»گفت: «کیان کیه دیگه؟»
نوشتم: «همون دیگه! پکیده ناکام!»گفت: «بهتره. تشکر!»
عصبانی نبودم اما گفتم یه چیزی بنویسم که یه کم حال خوب کن باشه نوشتم: «عمار خدا شاهده حوصله شوخی ندارم. چرا منو بازی میدی؟ چرا منو سر به سر میذاری؟ من الان روی این تختم. شماها الان اونجایین. دو سه تا جنازه هم رو دستمه. تیمم جفت و جور نیست و اونی که میخوام هنوز نشدن. گردنمم داره خون میاد. حتی قادر به تکلم نیستم هیچ ننگی از این بدتر نیست هیچ داغی از این بالاتر نیست من دارم میرم دارم به قهقرا میرم فقط بذارین برم!»
بعد از کلی خنده گفت:«باشه بابا. هیچی. گذاشتم بگی چیکار کنم. الان میخوای برم سراغش؟»
دیدم سعید اومد پشت خطم
برای عمار نوشتم: «نه صبر کن ببینم چه میشه خبرت میدم.در دسترس باش!»
بعدش برای سعید نوشتم: «چه کردی؟ چه خبر؟»سعید گفت: «ببخشید دیر شد و حدودا دو برابر زمانی که دستور داده بودید طول کشید. راستشو بخواید خبرای مهمی دارم اما تلخ!
حقیقت اینه که این دو نفر ینی دختره که تو خونه کشته شده و اون پسر سوسوله که تو بیمارستان کشته شد با توجه به شواهد و قراین ثبت و دی ان ای و گزارشات قانونی و ... خواهر برادرن!
این دو تا بیچاره اهل شیراز نبودن. پدرشون از مقتولین قتل های زنجیره ای زمان خاتمی (ینی حدود سال 77 و 78) هست. مادرشون هم بعد از قتل شوهرش، از نظر روحی به هم میریزه و بعد از اینکه با بچه های برون مرزی لندن ، ینی محل اقامت مادره ارتباط گرفتم، گفتن که میشناسنش و میدونن که مادره به خاطر وابستگی عاطفی که به یکی از پزشکان دوران پهلوی مقیم لندن داشته، برای درمان روحی میره لندن و بعدش پناهنده میشه و همونجا میمونه و الان هم یکی از رقاصای شبکه من و تو هست به نام ....»
نوشتم:«صبر کن یه لحظه! یکی از دکترهای مقیم لندن؟»
گفت: «آره حاجی. چطور؟»نوشتم: «زن بوده یا مرد؟»
گفت: «چیزی که بچه های اونطرف گفتن، زن بوده!»
نوشتم: «احتمالا دکتر زیبایی نیست؟»
گفت: «اطلاع ندارم. تحقیق میکنم و اطلاع میدم.»نوشتم: «خب؟ بقیش؟»
گفت: «آره دیگه آهان راستی: این پسر و دختره از تهران میان شیراز. حدودا یه سالی هست که اومده بودن شیراز. حتی شماره پرواز پارسالشون هم درآوردم.
نوشتم: «خب زود باش جذب کجا بودن؟» ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
..:
کبری جلیلیان» مادر شهیدان گرانقدر «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» در کرمانشاه،
جنگ تحمیلی که شروع شد، پسرم «حشمتالله» برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان رفت. مدتی بعد نیز پسر کوچکترم «حمدالله» که نوجوان و کم سن و سال بود، با اصرار فراوان، رضایتم را جلب کرد و او هم عازم جبهه شد.
وی افزود: «حمدالله» آخرین باری که به جبهه رفت، لباس محلی (کردی) پوشید و گفت «ننه! دارم میرم مهاباد. حلالم کن». غم سنگینی همه وجودم را فراگرفت. گفتم: «پسرم! خدا به همراهت. انشاءالله سلامت برگردی». هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که یک روز درِ خانه به صدا درآمد. پسرم رفت در را باز کرد. وقتی برگشت، ناراحت بود. گفتم «کی بود؟». گفت «پسر همسایه؛ با من کار داشت». پس از چند لحظه لباسهای مشکیاش را پوشید. گفتم «پسرم! چرا لباس سیاه پوشیدی؟». گفت «امروز اول محرمه!». لحظهای بعد همسایهها با شیون و زاری وارد حیاط خانه ما شدند. خیلی جا خورده بودم، گفتم «چه خبر شده؟». گفتند: «حمدالله شهید شده.» ابتدا باور نکردم تا این که «حشمتالله» از در وارد شد. آهسته گفت «ننه! داد و بیداد نکنی، تو اجرتو بردی.»
مادر شهیدان «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» بیان داشت: پیکر «حمدالله» را با چند تن از شهدا به سردخانه بردند. ساعت پنج صبح روز بعد با «حشمتالله» به سردخانه رفتیم. پیکر تکهتکه شده «حمدالله» را دیدم. یک چشمش ترکش خورده و صورتش خونی بود. بوی عطر میداد؛ عطر قدسی خودش و گلابی که رویش پاشیده بودند. لباسهایش را بوسیدم، بوی گلاب تمام وجودم را فرا گرفت. دستم را زیر چانهاش گرفتم و گفتم: «به من نگاه کن، انشاءالله مبارکت باشد». پیکرش را به خاک سپردیم و لباسش را که خونی و تکه تکه شده بود، به منزل بردم و شستم.
وی گفت: پس از مراسم ختم «حمدالله»، «حشمتالله» دوباره به جبهه رفت. حدود چهارماه گذشت، ولی او به خانه برنگشت. یک روز که میخواستیم برای دیدار یکی از اقوام به کرج برویم، یکی از آشنایان به منزل ما آمد و گفت: «نمیشه، یکی دو روز دیگه برین؟» گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه حشمت زخمی شده، فردا به کرمانشاه میاد». یک دفعه پاهایم بیحس شد و گفتم: «نگو زخمی شده، بگو شهید شده.»
«کبری جلیلیان» ادامه داد: صبح زود به مزار شهدا رفتم. هوا خیلی سرد بود و برف میبارید. کنار مزار «حمدالله» نماز صبح را خواندم و کنارش نشستم تا هوا کمکم روشن شد. با مسئول آنجا صحبت کردم و آدرس کسی را که قبر کنار «حمدالله» را از پیشخرید کرده بود، گرفتم. مسئول مزار گفت «یه جوان هیکلی قبر را خریده و گفته اگر تا چند ماه دیگه شهید بشم، قبر مال خودمه؛ امّا اگه نیامدم، قبر را به کس دیگهای بدهید.» گفتم: «اسمش چیه؟» گفت: «حشمتالله جلیلیان». لحظهای سکوت کردم و گفتم: «مبارکت باشه مادر».
وی بیان داشت: به همراه یکی از مسئولین، قبر را آماده کردیم. بمبارانهای پیاپی باعث خلوت شدن شهر شده بود. پیکر «حشمتالله» را آوردند. چند نفر از همسایهها و پاسدارها برای تشییع پیکرش آمده بودند. خداوند آرامش عجیبی به من داده بود. پیکرش را داخل قبر گذاشتم. یک دفعه متوجه شدم از مراسم فیلمبرداری میکنند. گفتم: «فیلم نگیرید». گفتند: «مادر! اجازه بده فیلم بگیریم، این اولین باری است که میبینیم مادری با دستهای خودش فرزندش را به خاک میسپارد». گفتم: «در راه اسلام، راضیام به رضای خدا».
مادر شهیدان «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» اظهار داشت: یک شب خواب دیدم حمدالله داخل قبر دراز کشیده است؛ امّا بدنش سالم بود. گفتم: «تو که بدنت تکهتکه شده بود؟». گفت: «ننه! امام حسین (ع) من را شفا داد». گفتم: «حشمتالله چی؟» گفت: «اونم خوبه؟». گفتم: «به آقا بگو ما را هم شفاعت کنه».
وی در پایان با بیان خاطرهای از همرزمان و دوستان فرزندان شهید خود، گفت: یکبار یکی از دوستان «حشمتالله» میگفت «خواب دیدم در بیابانی آقایی نشسته و مشغول قرائت قرآن است، پرسیدم اینجا چه خبره؟ گفت: «سالگرد شهید حشمتالله جلیلیان است». با شنیدن آن خواب، فردای آن روز به دفتر امام جمعه (حاج آقا «نوری») در خرمشهر رفتم و گفتم «حاج آقا ۲۰۰ متر زمین دارم و میخواهم برای ساخت حسینیه از آن استفاده کنید.» هر سال ۱۰ روز اول محرم، مراسم عزاداری سالار شهیدان را در آنجا برگزار میکنم. سایر ایام نیز کاروانهای راهیاننور از آنجا استفاده میکنند.
شادی روح پاک شهدا صلوات🌷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
🌹یازهرا🌹