#همه_نوکرها 5
روز یکشنبه، سیزدهم ذی الحجه بود. با اینکه ظرف چند روز گذشته اش، خیلی اوضاع عوض شده بود اما آرایش عملیاتی و رزمی نداشتیم. یعنی دستوری نرسیده بود که پوشش و آرایش را از شکل حُجاج و زائران عوض کنیم و به شکل دیگری درآییم.
بچه های شناسایی که باهامون بودند، مسیر را مثل کف دستشون بلد بودند. حدودا پیش از ظهر بود که به منطقه ای بسیار سرسبز و دارای درختان بلند و زیبا رسیدیم. دیدن چنین صحنه های سرسبزی در بیابان های عربستان چندان مورد انتظار نبود! نام آنجا «صفراء» بود. چشمه سار و جویبارهای جالبی هم داشت. معمولا کاروان های مدینه که قصد زیارت خانه خدا داشتند از آنجا رد میشدند.
قرار شد مسافرتی و چیریکی بمونیم. نه مکان خاصی را رزرو کنیم و نه هتل و مسافرخونه بگیریم. چون فرمانده چندان صلاح نمیدونست که هویت ما در آن سرزمین فاش شود. به صورت جمع پراکنده مرتبط در کمربندی آن منطقه مستقر شدیم.
یکی از بچه ها میگفت: تعجب میکنم که چقدر نیروهای امنیتی این شهر، کم تجربه و نادان هستند!
پرسیدم: چطور مگه؟
گفت: «حداقل از چهار مسیر میشود به این شهر یورش برد بدون اینکه آنها حتی فرصت بکنند از خانه های خود خارج شوند. به علاوه اینکه به خاطر موانع مختلف طبیعی که وجود دارد، جنگ شهری مرتبی میتوان ترتیب داد به گونه ای که حدودا شش ماه طول بکشد و در این شهر مخفی شد و نتوانند تو را بیابند! آنها حتی از منابع آب و زراعات استراتژیکی خود هم مراقبت های امنیتی نکرده اند! اینجا دیگر کجاست؟ به نظر میرسد مردم خوش و خرم و بی عاری داشته باشد!»
حرفش درست بود. نگاه کاملی هم داشت. اصالتا ترک بود و نامش «اسلم» بود. کاتب گردان و مسئولیت نامه نگاری ها و امور بوروکراسی را بر عهده داشت. معمولا ابتدای نشست های مشورتی، به دستور فرمانده قرآن میخواند و از قرائت بسیار زیبایی هم برخوردار بود. به چشم خودم دیدم که در بهبوهه آتش باران عملیات عراق، فرمانده او را در آغوش گرفت و صورتش را به صورت او چسباند و بوسید. دروغ چرا؟! همه به فرمانده و اسلم نگاه میکردند و مثل من، لابد حسادتشان گل کرده بود.
اسلم، یکی از اقوامش را هم در گردان با خود داشت. او هم ترک و نامش «واضح» بود. اینقدر شجاع و کار بلد بود که معمولا وقتی گلوله باران میشدیم، خم نمیشد و فرز و سریع، رد میشد و خودش را به آن طرف خط میرساند. فرمانده، واضح را زمانی بوسید و در بغل گرفت و فشارش داد تا خستگی از تنش بیرون برود، که واضح به زمین خورده بود و از ناحیه کتف و سینه زمنگیرش کرده بودند.
بگذریم. نماز ظهر را که خواندیم، دو نفر با ظاهری بسیار جذاب، از اهالی مدینه به ما پیوستند. اولش تعجب کردم که چرا مستقیم، به دیدار فرمانده رفتند اما وقتی چیزی را از زیر لباس درآوردند و به ایشان نشان دادند فهمیدیم که خودی هستند و با فرمانده سر و سِر دارند. محتوای چیزی که به فرمانده نشان دادند، ظاهرا حاصل آنالیز دقیقی بود که از رسانه ها و افکار عمومی آنجا داشتند
نامشان «مجمع» و «عباد» بود. پس از دقایقی، یکی از آنها از بخش فرماندهی خارج شد و به چند کیلومتر آن طرف تر رفت. وقتی برگشت، تنها نبود. بلکه با حدودا 50 نفر از همشهریانش به جمع ما پیوستند.
از کارشان بسیار خوشمان آمد. معلوم بود که بچه های کاربلدی هستند. اینقدر کار بلد که حاصل چندین سال فعالیت حرفه ای خود را که حدودا 50 مرد جنگی بود، با خود آورده بودند.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
﷽
شهید مهدی باکری
لودر گیر کرده بود؛ بقیه ی ماشین ها پشتش، راننده هرکاری کرد نتوانست در بیاید. گفت: برادر من، اگه گاز کمتری بدی خودش در میاد. راننده عصبانی شد و گفت من دو ساعته با این لعنتی ور میرم نتونستم درش بیارم، حالا تو از راه نرسیده، میگی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟ اگه راست می گی خودت بیا درش بیار. حاجی الله اکبر که گفت ماشین در آمد. راننده از خوشحالی نمی دانست چه کار کند. بهش که گفتند کی بوده، از خجالت سرخ شد.
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
#همه_نوکرها 6
هیچ وقت امت اسلامی در طول کل تاریخ اسلام و مسلمانان، خیالش از بابت عراق و عراقیان راحت نبوده و نیست. شاید روزی نبود که ما از عراق، خبری دریافت نکنیم. این مطلب را بچه های اطلاعات بهتر از ما میدانستند و جالب اینجا بود که تا در جمع دیگر بچه ها می نشستند، فورا بچه ها از آنها سوال میکردند: از عراق چه خبر؟!
فرمانده دست به روش مرسومی زد و حتی دستور داد که از مسافران و مردم عادی هم از اوضاع عراق سوال کنیم. خب کسی خبر گل و بلبل نمی داد. حتی به خاطرم هست که وقتی در روز چهاردهم ذی الحجه به سرزمین «ذات عِرق» رسیدیم، شخص سر و زبان داری فرمانده را شناخت و تقاضای ملاقات کرد.
بچه های تشخیص هویت فورا اسم و رسمش را درآوردند. اسمش «بشر بن غالب» بود. بسیار پر چانه و سر و زبان دار. اما معلوم بود که خیلی هم عادی نیست و اطلاعات بدی نداشت.
من در آن جلسه حضور نداشتم. اما بچه هایی که در آن جلسه بودند میگفتند که این فرد، حرفهایی زده که تقریبا مهر تاییدی بر تمام اطلاعاتی است که ما تا حالا از عراق کسب کرده ایم. می گفتند این مرد گفته: «اینقدر اوضاع بر علیه شماست و بر افکار عمومی مردم کار شده که حتی برای هر گونه مقابله احتمالی با شما در حال آماده شدن هستند! اکثریت ملت عراق، شما را دوست دارند اما منافع ملیشان را بیشتر از شما دوست دارند و حتی حاضرند که شما را فدای منافع ملیشان بکنند!»
خب تنها چیزی که از آن سر در نمی آوردم این بود که ما چه کار منافع ملی اهالی عراق داریم؟! تازه ما برای حفظ و حراست از آنها و منافع ملیشان در حال تحمل این همه رنج و سختی هستیم!
اما جلسه بصیرت افزایی که عصر همان روز برقرار شد، مسئله را کاملا شکافت. هادی سیاسی آن جلسه را دقیق به خاطر ندارم که بود اما آنالیز جالبی کرد. گفت:
«وقتی ملتی که برای امنیت و دین و حفظ جانشان تلاش میکنید، ظرف مدت یکی دو سال، دشمن خون و جان شما میشوند، باید از هیاهو فاصله گرفت و به دنبال عامل اصلی گشت و آن عامل را رصد نمود. رصدها حاکی از آن است که دشمن موفق شده که ما را دشمن منافع ملتی و عامل بی ثباتی منطقه علی الخصوص عراق معرفی کند!
این یعنی اینکه؛ باید اولا به هر ترتیبی شده منافع ملی و زیر ساختارهای آن ملت را حفظ کرد و ثانیا روشنگری نمود تا از این وهم فاصله بگیرند و ثالثا تا این فکر به صورت اپیدمی در نیامده و شایع نشده ابتکار عمل را در دست بگیریم.»
خب تحلیل خوبی بود. اما تا حالا تجربه این را نداشتم که برای ملتی این همه سختی و بدنامی را تحمل کنیم اما آخرش هم بشویم «عامل بی ثباتی منطقه» و یا «معارض با منافع ملی» !
این ها همه به کنار. از این خبر، چندان نسوختیم. چون مثل اینکه تجربه من چندان کافی نبود اما در عوض، فرمانده و تیم اصلی ایشان کاملا آرام و صبورانه عرصه را مدیریت میکردند.
ما از آن ها که غریبه اند نمیسوختیم. بلکه آنچه خیلی سوزشش زیاد بود و حداقل قلب من و امثال مرا سوزاند این بود که خبردار شدیم که املاک و پول های خانواده فرمانده و بستگانشان را به بهانه های واهی در شهر و محل زادگاه ایشان بلوکه کرده و حتی تجارت سایر اقشار را با ایشان و وابستگانشان تحریم کرده اند!!
این ما را خیلی سوزاند. یعنی اخباری که از عقب به ما میرسید خیلی بدتر از اطلاعاتی بود که از پیش رو به ما میرسید. پیش روی ما دشمن بود و کسی در دشمنیشان شکی نداشت. اما آنچه برای همه ما جای سوال بود این بود که در شهر ها و همسایگی خانه های ما چه کسانی زندگی میکنند؟! دوست اند یا دشمن؟!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane