#همه_نوکرها 10
فرمانده سر سفره نشست. هنوز مشغول نهار نشده بود که دیدیم شخصی با هیکل تنومند و با محاسنی نسبتا سفید وارد خیمه شد. سلام کرد. تا مردم صدای سلامش را شنیدند همه دست از نهار کشیدند و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت!
فرمانده جواب سلامش را داد و دعوتش کرد پیش خودش. ما که چشمانمان داشت از کاسه بیرون میزد و نمیدانستیم چه خبر است، فقط میدیدیم که فرمانده و آن مرد، کنار هم نشستند و نهار خوردند و خیلی معمولی رفتار کردند و بعدش هم کلی از دوران جوانیشان و عملیات های مشترکشان سخن گفتند و خاطره تعریف کردند. آن طور که من فهمیدم، حداقل سه چهار عملیات بزرگ با هم بودند و حتی با بعضی تاکتیک های هم آشنا بودند!
یکی از بچه های تشخیص هویت میگفت: این بابا در دوران جوانیش از انقلابی های مشت و لوتی بوده. کم کم که موج چپ گرایی در جامعه راه افتاده بود، او را هم با خود برد و از چپ گراهایی شد که حتی سرش قسم میخوردند و در جلسات کلان هم حزبی هایش پایه ثابت بوده است!
میگفت: پس از مدتی، از چپ ها هم برید و از همه جا و همه کس ناامید و تنها ماند. از سیاست فاصله گرفت و مثل خیلی از چپ و راست های امروز، که یک روز رزمنده بودند اما پس از مدتی احساس کردند که از قافله ثروت و ساخت و ساز و امور اقتصادی عقب مانده اند، به همین امور رو آورد.
اما همه تعجب کردند که چطور الان سر سفره ای نشسته است که نه سفره پر زرق و برق بعضی انقلابی نماهاست و نه قرار است سود کلان مادی و سیاسی خاصی را به جیب بزند! همه شاخ درآورده بودند که با اینکه سر و صورتش سفید بود و جوان نمیزد، اما دلش یاد معرکه کرده و حتی از وسط وسایل شخصی اش، سلاح آماده و خوش دستی را بیرون آورد و به فرمانده نشان میداد و روش کارش را تشریح میکرد!
آشفته بازاری را از همین جا بیشتر متوجه شدم. فهمیدم که علاوه بر حال من، حال و روز دنیا هم خیلی تعریفی ندارد که هم حزبی های فرمانده، پشتش را خالی کردند و حتی با پدرسوختگی هر چه تمام تر، برادر ناتنی اش را به جانش انداختند! اما الله اکبر!
الله اکبر از کار دنیا! از اینکه وقتی فرمانده انقلابی در حال رفتن در دهان گرگ های درنده تکفیری است، یکی مثل این بابای چپی از سیاست بریده به دنیا پرداخته، پیدا میشود و ظرف مدت کمتر از ساعتی، از هر چه دارد دل میکند و اسلحه را برداشته و میگوید بسم الله!
دقیقا در همان روزگار، عده ای از ما بهتران هم حزبی های خودمان، از دور فقط دعاگوی ما بودند و برای شور شب های هیئتی که قرار بود مجلس یادبود ما بگیرند، دم و واحد و شعار و تک ضرب و سه ضرب تمرین میکردند!
گذشت. اما همین «زهیر» چپی عثمان مسلک، کاری کرد که همه انگشت به دهان ماندند. جوری جنگید و با اسلحه اش رقص خون کرد، که فقط میتوانم بگویم: لا حول ولا قوه الا بالله از این پیرمرد محاسن سفید!
راستی! او حتی سخنرانی هم میکرد. تا حالا انقلاب را از زبان یک پیش کسوت محاسن سفید چپ گرا نشنیده بودم. تفسیر حرکت و جنبش های مردمی در طول مسیر، به عهده او بود و او هم قشنگ کارش را انجام داد و کم نگذاشت.
حالا بماند که او حتی جواب فحاشی و جسارت های دشمن را هم میداد! اما نه با فحاشی. بلکه با زبان شعر و طنز. کلا کارش بیست بود. بلکه بهتر است بگویم صد بود. همه پیشنهاداتش مورد قبول دفتر فرماندهی قرار میگرفت به جز پیشنهاد عملیات قبل از موعد. فرمانده این پیشنهاد را نپذیرفت و زهیر هم خیلی مودبانه تمکین نمود.
یادش بخیر! با حضور او من و امثال من خیلی قوت قلب گرفتیم. اما... همه چیز به اینجا ختم نشد. چون یکی دو شب بعد از این که از آن سه ضلع استراتژیک در حال عبور بودیم، متوجه نقشه ترور فرمانده توسط چند نفر نفوذی شدیم...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
داستانی درمورد شهید برونسی
حال داستانی از این شهید بزرگوار و از زبان همسر محترمشون خانم معصومه ی سبک خیز میشنویم...
یک بار خاطره ی از جبه برایم تعریف کرد.می گفت:کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم؛تو جعبه های مخصوص،مهمات میگذاشتیم و درشان را می بستیم.گرم کار،یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه،با چادری مشکی!داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.با خود گفتم:حتماً از این خانمهاییه که می آن جبهه.
اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند واردآن منطقه بشود.به بچه ها نگاه کردم.مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتندو می آمدند.انگار آن خانم را نمی دیدند.قضیه عجیب برام سؤال شده بود.موضوع،عادی به نظر نمیرسید.کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست.رفتم نزدیکتر.تا رعایت ادب شده باشد،سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:خانم!جایی که ما مردها هستیم شما نبایدزحمت بکشین.
رویش طرف من نبود.به تمام قد ایستادو فرمود:مگرشما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟؟؟یک آن یاد امام حسین(ع) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.خدا به ام لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست.بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.خانم،همان طور که رویشان آن طرف بود،فرمودند:
هرکس که یاور ماباشد،البته که هم یاری اش میکنیم.
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌹یازینب🌹
#همه_نوکرها 11
در کلیه نبردها، دو مسئله است که اگر در میان نیروها بپیچد و شکل شایع به خود بگیرد، جنگ را نرفته و نکرده، باخته ایم. نه تنها ما. بلکه این مسئله شامل حال همه نیروهای نظامی و اطلاعاتی است. آن دو مسئله عبارت است از: یکی خبر فرار نیروها، یکی هم خبر ترور از درون!
ما هنوز به منطقه «ثعلبیه» وارد نشده بودیم که دو سه تا اتفاق افتاد. من که به چشم خیر نمی توانستم نگاه کنم چون مثلا تلاش دارم که منطقم را بر هر چیز ترجیح دهم. البته اگر بتوان اسمش را منطق گذاشت. نظر فرمانده و دفتر فرماندهی این نبود و همه چیز را به چشم «الخیر فی ما وقع» نگاه میکردند! یعنی آنها معتقد بودند که «هر چه پیش آمد خوش آمد»!
خلاصه. اولین اتفاقی که افتاد، پچ پچ های مخفیانه و مشکوک دو سه تا از بچه ها بود. جلو رفتم و پرس و جو کردم. اولش که چیزی نمیگفتند. اما بعدش متوجه شدم که دو سه نفر از نیروها «فرار» کرده اند و از کاروان خارج شده اند. بعدتر متوجه شدم که از دو سه نفر بیشتر بودند و تعدادشان به ده نفر هم گزارش شده!! پس اولین اتفاق بد روز بیست و دوم ذی الحجه اینگونه رقم خورد که خبر «فرار» نیروهای خودی را شنیدیم.
اگر بخواهم خیلی ساده، تحلیلی بر «فرار» یک نیرو انجام بدهم این است که: وقتی یک نیروی نظامی و یا حتی یک سرباز عادی فرار میکند، حتما دلالت بر پدرسوختگی و عدم اعتقاد به دین و قیامت و کافر و ضد ولایت شدنش نیست! میتواند هزار دلیل دیگر داشته باشد.
شاید مثل من، هنوز درگیر تشخیص وظیفه و تکلیف بودند. شاید هیچ کدام از این دوره های بصیرتی و مقدماتی و تکمیلی نهادهای مذهبی و مردمی و انقلابی نتوانسته قانعشان کند! شاید قانع هم شده اند اما هنوز رشته هایی از ترس مادرزادی در نهادشان مانده که حریفش نشده اند! شاید نتوانسته اند از زار و زندگیشان بکنند و هنوز برای آینده شان برنامه ها و آرزوها دارند! و هزار تا دلیل و علت دیگر...
فرمانده وقتی شنیده بود که چند نفر از نیروها در حال فرار هستند، از دفتر فرماندهی بیرون نیامده بود. حتی دستور فوری شفاهی داده بودند که: اصلا به رویشان نیاورید و اذیتشان نکنید. مبادا بشنوم به احدی از آنها تیکه و طعنه انداخته باشید. اشکال ندارد. مردم خودشان برای سرنوشتشان تصمیم میگرند. قرار نیست همه سینه چاک میدان و عاشق شهادت باشند.
این دید باز فرمانده، در بین عناصر کاریزماتیک انقلابی، چندان ناآشنا هم نبود ولی دل امثال مرا هم قرص میکرد که اگر روزی خواستم بزنم به چاک، راحت تر تصمیم بگیرم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. اما مگر میشد؟! مگر میشد از چنین فرمانده ای دل کند؟ مگر میشد از این همه متانت و وقار و خاکی بودن گذشت و در رفت؟! همش با خودم میگفتم آن نامردها چطور دلشان آمد فرمانده را تنها بگذارند و الفرار؟!
این ها به کنار! تا اینکه... یکی از بچه های گل دفتر فرماندهی خیلی ناراحت بود و داشت حرص میخورد. حالات عجیبی داشت. تا حالا اینجوری او را ندیده بودم!
او از اتفاقی پرده برداشت که مثل فرار نیروها نبود و نمیشد به راحتی از کنارش گذشت. بعد از نماز عصر حدودا پنجاه نفرمان را دور خود جمع کرد و گفت: «از شما انتظار دارم چشم از دفتر فرماندهی و مجموعه فرماندهان بر ندارید! متاسفانه دو سه نفر از کسانی که فرار کرده اند از کسانی بودند که قصد «ترور» فرمانده را داشته اند که با تیزبینی و اقدام به موقع گارد حفاظت مواجه شدند. از توضیح جزئیاتش معذورم اما شما را به خدا حواستان جمع باشد تا رکب نخوریم!
ترور یک فرمانده در مسیر نبرد، چند تحلیل میتواند داشته باشد: یا تروریست ها دستور از دشمن داشتند! یا از خودی های پشت جبهه خط میگرفتند! یا خودسر عمل کرده اند و دلایل شخصی داشته! و یا هزاران دلیل دیگر که در جای خود نیاز به بیان و تحلیل دارد. اما هر چه که بود، آثار خوبی نداشته و ندارد که خبر ترور فرمانده در بین نیروها بپیچد! حتی اگر نافرجام باشد.
خب شما جای من! حال و روز خودم گل بود، به سبزه ی فرار و نقشه ترور نافرجام مردم هم آراسته شد! شما باشید چه میکنید؟! همزاد پندار نمیخواهم. قصد توجیه و ماسمالیزیشن هم ندارم. داشتیم به سمت گرگ هایی میرفتیم که بره های خودمان هم آب به آسیابشان میریختند چه برسد به اینکه... تکلیف من چه بود؟! ادای آدمهای ذوب در ولایت دربیاورم و بشینم وسط جمعیت و شعار بدهم؟!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
💠همسر شهید برونسی:
🌷زندگی سختیهای زیادی دارد، آن زمان هم بیشتر و سختتر بود. من وقتی که میدیدم همسرم در صراط مستقیم میرود، تحمل میکردم. راهی که همسرم میرفت برای اسلام و قرآن بود. ایشان اهل دنیا و زرق و برق دنیا نبود. در زیرزمین زندگی میکردیم. از وسط یک پرده میزد با دوستان طلبهاش آنها آن طرف بودند و من هم این طرف. اعلامیهها را مطالعه و با دوستانش پخش میکردند.
🌷آقای خامنهای اعلامیه را میآوردند در منزل. مینشست و میخواند و گریه میکرد و میگفت اگر بدانی چه کسی آمده بود در خانهمان، آقای خامنهای. در مدت 15سالی که ما با هم زندگی کردیم شاید 5 سال هم با هم نبودیم. همیشه در تلاش بود.5سال هم درس طلبگی خواند. تا نیمههای شب مشغول درس خواندنش بود. در محضر حضرت آقا و دیگر علما هم درس خواند. در دوران انقلاب هم زحمات زیادی کشید. بارها هم به زندان افتاد. امام خمینی که آمد پی انقلاب بود و بعد هم جبهه و جنگ.
🌷روحش شاد و یادش گرامی باد.
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane