💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
🌺سن شهادت: 31 سال
🌺اهل شهرستان تهران
🌺قسمت 0⃣2⃣
🌺 گمنامی
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃روز بعد از شهادت یکی از دوستان که رادیو و تلویزیون عراق را زیر نظر داشت سراغ من آمد و با نگرانی پرسید: «شاهرخ شهید شده؟!» گفتم: «چطور مگه؟!» گفت: «آلان عراقی ها تصویر جنازه یک شهید را پخش کردند. بدن بی سر او پر از تیر و ترکش و غرق در خون بود. سربازان عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گوینده عراقی هم می گفت: ما شاهرخ جلاد حکومت ایران را کشتیم.» دیگر نتوانستم تحمل کنم. گریه امانم نمی داد. بچه های گروه پیشرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دست داده اند. هیچکس نمی توانست جای خالی او را پر کند. دوستم پرسید: «چرا پیکرش را نیاوردید؟» گفتم: «کسی آنجا نبود. من هم نمی توانستم وزن او را تحمل کنم. عراقی ها هم خیلی نزدیک شده بودند.»
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃مدتی بعد نیروهای عراقی از دشت های آبادان عقب نشینی کردند. به همان جایی که شاهرخ شهید شده بود رفتیم. تمان اطراف را گشتیم. جز کاپشنش چیزی پیدا نشد. اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک می کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگری. اما یاد او زنده است. او در قلوب تمام ایرانی ها زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک های سرزمین ایران است. او مرید امام بود. شاهرخ مطیع بی چون و چرای ولایت بود و اینان تا ابد زنده اند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب شاهرخ حر نقلاب اسلامی، صفحه 119 الی 121
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
✅ با ما همراه باشید .
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🌹 یازهرا🕊🌺
#همه_نوکرها 18
من که سلاح نداشتم... اما اونم تا میخواست سلاحش را آماده کنه دیگه کار از کارش گذشته بود! به خاطر همین با سرعت به طرف هم دویدیم... محکم به هم برخورد کردیم... هر کدوم از ما به یه طرف افتاد... بدن فرز و آماده ای داشت... فورا پاشد... منم که جونم را دوست داشتم سریع پاشدم...
با هم گلاویز شدیم... مشت و لگدهای مختلف بود که نثار هم کردیم... نامردی بود البته... چون من لخت و عور بودم اما اون لباس نظامیش تنش بود... بالاخره وقتی اون میزد، هم بدنم میسوخت و هم درد میگرفت... اما وقتی من میزدم، فقط بدن اون درد میگرفت...
داشتیم هر دومون وقت را از دست میدادیم... بخت با کسی یار بود که ابتکار عمل را در دست بگیره... توی همین فکرها بودم و میزدم و میخوردم که یهو شنیدم که فحش بسیار زشتی به من داد... تا متوجه فحش زشتش شدم، گفتم: «صبر کن ببینم! ما با هم همزبون هستیم؟!»
یه لحظه حرکاتش کند شد و یه مکث دو سه ثانیه ای کرد... اونم تعجب کرد... خب دقیقا منم همینو میخواستم... از همین دو سه ثانیه استفاده کردم و محکم با مشت زدم وسط استخون سینه اش... یکی دو قدم به عقب رفت و نفس کشیدنش سخت شد و دستش گذاشت روی سینه اش... وقتش بود... دیگه یا علی را گفتم و یه چرخش زدم روی رگ شیرین گردنش... پرت شد و سرش خورد به سخره و بیهوش افتاد...
منم که خیلی خسته و کوفته بودم، نشستم روی زمین و نفس چاق کردم. مقداری که نفسم سرجاش اومد، یه بند از وسایل دیده بان پیدا کردم و دست و پاش را محکم بستم. از سخره اومدم بالا و دستی تکون دادم و به دوستام اشاره کردم تا به طرف ما بیایند.
وقتی اومدند، یکی از بچه های عراقی اون دیده بان را شناخت! گفت این مرد را قبلا زیاد میدیدم. اهل یکی از روستاهای قادسیه بود.
یکی دیگر از بچه ها که رفته بود سراغ آنالیز وسایل دیده بان، به طرف برگشت و گفت: بچه ها بدبخت که نه، اما نیمچه بدبخت شدیم!
من که چشمام گرد شده بود گفتم: چطور؟! حالا که لخت و عور و سوخته و کوفته شدم بدبخت شدین؟!
گفت: کاش فقط همین ها بود! ببینید. به این وسایلش نگاه کنین. قمقمه آبش پر هست با اینکه این نزدیکی ها آب پیدا نمیشه. بیشتر از یکی دو تا دونه هسته خرما هم نیست. وسایلش هم نسبتا تمیز هست و خاک و خولی نشده هنوز! اینا یعنی اینکه این بابا تازه اومده اینجا و مستقر شده!
گفتم: ینی میخوای بگی...؟!
گفت: دقیقا! این بابا تازه اومده اینجا. اما رفیق ما حدودا یکی دوساعت قبل شهید شده. این ینی یا یه دیده بان دیگه رفیقمون را زده و جاش هم یه جای دیگه است و ما خونه را اشتباهی اومدیم. یا اینکه اونی که رفیقمون را زده، جاش را با این بابا عوض کرده و داره چهار نعل میکوبه تا بره خبر ببره که ما را دیده!
گفتم: عجب! احتمال اول ضعیفه. چون هیچ موقعیت دیگه ای برای دیده بانی وجود نداره الا همین جا! چیکار کنیم حالا؟!
بالاخره تصمیم گرفتیم این بابا و جنازه دوستمون را برداریم و به طرف فرمانده بریم. همین کار را هم کردیم. وقتی به فرماندهی رسیدیم، شرح ماوقع دادیم. فرمانده گفت: تلاش شما خیلی خوب بوده اما اتفاقی که نباید میفتاد افتاده و دیگه احتمالا تا حالا خبر حضور ما در این منطقه همه جا پیچیده. وسایلتون را جمع کنین. همه جمع و جور کنن! با سرعت به طرف عمق پیش میریم.»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
🔷🔷🔷🔷
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
⚜بخشی از وصیت نامه
#شهیدمدافع_حرم_رضا_عادلی
🍂امام خامنه ای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه ی چشم ایشان نهفته است
یا علی
🍂و این وصیت نامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جمله ای با شما صحبت دارم.
🍂ای کسانی که این نامه را میخوانید اگر مسائلی که به آنها اشاره میکنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است, عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور شوید ,ما اسلام را اینگونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی منت به ما داده میشود.
🍂اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی (ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن, در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم میداد سعادت را در این میدیدم که نبرد با کفر بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمیرود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ,بعد از کشتن امام حسین (ع) عمه سادات را به همراه بچه ها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات❣
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺
#همه_نوکرها 19
هنوز از جلسه خارج نشده بودیم که یکی دو نفر از بچه های حفاظت به فرمانده گفتند: «آقا جان! میشه ازتون خواهش کنیم که اخبار و اطلاعات را به سمع و نظر همه گردان نرسانید؟! چون ما همین قدرش هم خیلی ها را از دست دادیم. بسیاری از این مردم با ملیت های مختلف هستند و ما دقیقا نمیدونیم چه روحیاتی دارن! جسارت منو ببخشید اما فکر نمیکنم اصلا لزومی داشته باشه که شما اینقدر باز صحبت میکنید و همه چیزو به مردم میگین!»
فرمانده گفت: «من از حفظ اسرار جنگ و موقعیت های استراتژیک کاملا سر در میارم. نگرانی شما را هم میفهمم و به دلسوزی شما هم ایمان دارم. اما منطق من در برخورد با مردم و نیروهام اصلا سانسور و بی خبر گذاشتن مردم را قبول نمیکنه! ببیند... بذارید اینجوری بگم که من پیش بینی این شرایط را میکردم اما این مردمی که با ما همراه شده اند و جزء نیروهای مردمی ما هستند پیش بینی این شرایط را نمیکردند و حتی چیزهایی را که در پیش رو داریم را نمیتونند تجسم کنند که برسد به اینکه بخواهند پیش بینی کنند و تصمیم بگیرند.
من نمیتونم سانسور کنم تا وقتی شرایط بحرانی تری به وجود آمد، فکر کنند یهویی پیش آمده و از دست ما کنده شده و ما در عمل انجام شده قرار گرفتیم! نه... این درست نیست. اینا باید همه چیزو بدونند. باید تصمیم بگیرند. تصمیم اولیه اینا برای پیوستن به ما خوبه اما چندان مهم نیست. بلکه تصمیم نهایی اینا برای موندن با ما برام اهمیت داره و سرنوشت ساز هست! پس اجازه بدید کارم را بکنم و مردم را بی خبر از همه جا نگذارم. دونستن شرایط، حق مردم هست چرا که اینا قراره در اون شرایط قرار بگیرند و عمل کنند!»
بنده خدا با تعجب پرسید: «خب اگر اینا هم فرار کردن و نموندن چی؟ اگر تعدادمون از این هم کمتر شد چی؟ تعداد کم نیروها را با چی میخوایم جبران کنیم؟ چون همونطور که خودت از من بهتر میدونین، خیلی بر علیه ما تبلیغ شده! جوری بر علیه حرف ما زدند و ضد تبلیغ راه انداختن که سابقه نداشته.»
فرمانده نفس عمیقی کشید و گفت: «درسته. تعداد خیلی مهمه. در جنگ های نامتقارن، تقریبا هیچ طوری نمیشه کمبود نیرو را جبران کرد مگر با شبیخون و اصل غافلگیری و عملیات مرصاد و... اما اگر جنبه اش را دارین باید بگم که چون تعداد قابل توجهی از نیروهای خودمون هم عراقی هستند نمیتونیم از شبیخون و غافلگیری و مرصاد استفاده کنیم.»
همه تعجب کردند و دهان همه مخصوصا من باز و بازتر شده بود! فرمانده که متوجه تعجب و بهت ما شده بود ادامه داد: «من خیلی حرف دارم. تکلیف ما بعد از متوجه شدن روشن و خبر بردن دیده بانشون روشن میشه. چون من همش منتظر عکس العمل دشمن هستم. میخوام بر اساس اون برنامه ریزی کنم ولی حالا تا متوجه عکس العمل دشمن هم نشیم بیکار نمیشینیم و تا عمق پیش میریم. شماها نمیخواید برید آماده بشیم تا زود حرکت کنیم؟! بسم الله... یاعلی...»
همه از سر جاشون بلند شدند و حرکت کردند. شاید در عرض کمتر از نیم ساعت جمع و جور کردیم و راه افتادیم. راه بلدها خیلی راه پیچیده ای را انتخاب نکردند. میگفتند که فرمانده گفته حتی اگر لازم شد از بزرگراه ها و جاده های ترانزیتی رد بشید.
اون روز با خودم میگفتم: «آخه این چه تصمیماتی هست که گرفته؟! خب خدا پدرش هم بیامرزه که سانسور نمیکنه و همه چیز را میذاره کف دستمون! اما دیگه چرا باید از جاده های اصلی بریم؟! چرا تا همین حالا هم نذاشته که سلاح و مهمات به خودمون آویزون کنیم و آماده باش باشیم؟! چرا داره با جونمون بازی میکنه و اجازه نمیده از کوه و کمر بریم به هدف برسیم و کارش را تموم کنیم و فارغ؟!»
الان که داره یادم میاد، میفهمم که فقط کافی بود که آرایش جنگی بگیریم و بین مردم از همه جا بی خبر شهرها رد بشیم و یا بزنیم کوه و کمر! اگر این کارها را کرده بودیم، بر همه شایعاتی که روی منبرها و تریبون ها و رسانه ها بر علیه ما راه انداخته بودن صحه میگذاشتیم و مردم را به همین راحتی بر علیه خودمان میشوراندیم! حداقل فایده تصمیمات فرمانده در این زمینه ها این بود که آن روزها به همه مردم طول مسیرمان بگیم که ما آرایش جنگی نداریم و مسلح نیستیم و قصد برادرکشی هم نداریم. این عاقلانه ترین تصمیمی بود که بعدها همه از آن مطلع شدند و تحسین کردند.
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
کانال شهیدمدافع حرم ابا حنانه
روح الله طالبی اقدم
https://eitaa.com/abahannane
🕊🌺