#شعر
بعد از آن که عاشورا😔
شد تمام و طوفان شد
دشمن خدا در شام👹
شادمان و خندان شد
روبروی زینب گفت✨
آن یزید بد کردار
از شکنجه و تهدید
از خشونت و آزار😢
روبروی زینب گفت
دشمن غضب آلود😈
کشته ام حسینت را
چون که دشمنِ ما بود😬
روبروی زینب گفت
دیده ای چه ها کردم
من سر حسینت را
از بدن جدا کردم😪
دختر علی امّا
پیرو امامش بود✋
یاحسین و یا زهرا
بین هر کلامش بود
او یزید ظالم را👺
توی کوفه رسوا کرد
دختر علی در شام
خطبه خواند و غوغا کرد👏
پاسخی به ظالم داد☝️
با دلی جهان افروز
من ندیده ام آن روز
جز شکوه و زیبایی
جمله های زیبایش
محکم و الهی بود✊
مثل پرتو نوری
در دل سیاهی بود
دختر علی آتش🔥
بر حکومتِ او زد
هر کسی از آن گفتار
پنجه بر سر و رو زد
دختر علی نامش
زنده است و میماند⭐️
توی ذهن من انگار
هست و خطبه می خواند
اسم پاک و زیبایش🌞
بوده روز و شب بر لب
قلب کوچکم داغ است
از مصیبت زینب😢
https://eitaa.com/abbas88
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | دانشمند بدون معلم
🔺امام سجاد عزیز و مهربونمون درباره ی عمه بزرگوارشون خانم حضرت زینب گفتن: ای عمه تو دانشمند بدون آموزگار و اندیشمند بدون استاد هستی.
📒 بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۶۴
https://eitaa.com/abbas88
#قصه_شب :
🐰خرگوشی که می خواست عجیب باشد🐰
📚خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
🐰
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
🐰
خرگوش فریاد زد:
- سلام آقای سنجاب. کمک نمیخواهی؟
سنجاب عرق روی پیشانیاش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید:
- تو چه کمکی میتوانی بکنی؟
🐰
خرگوش دمش را تکان داد. دستهایش را به کمر زد و گفت:
من میتوانم با دندانها و پنجههای تیزم، در یک چشم برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد.
خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگو خرگوش سفید میتوانست برایم لانه بسازد.»
🐰
خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت، لاکپشت پیر را دید.
لاکپشت آرام به طرف رودخانه میرفت. خرگوش سلام کرد و پرسید:
عمو لاکپشت! میتوانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم.
🐰
لاکپشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید میتوانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند.
🐰
خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگیها را جمع میکند و در سبدی بزرگ میگذارد. جلو رفت سلام داد. گفت:
- خانم میمون زحمت نکشید. من میتوانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگیها را جمع کنند و سبد را تا خانهی شما بیاورند.
🐰
میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بیاعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت:
- عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام میدهند.
🐰
خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید:
- کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه ات بگذارم؟
🐰
جوجه دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر میگردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد میکنند. پس لطفا مرا توی لانهام بگذار.» خرگوش که فکر نمیکرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت:
- اما من الان خستهام. نمیتوانم پرواز کنم!
🐰
ناگهان بچه دارکوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانهام نگذاری، به همه میگویم خرگوش سفید و چاق، نمیتواند پرواز کند.»
خرگوش دستپاچه تر شد و گفت:
- باشد! گریه نکن! همین الان پرواز میکنیم.
🐰
او این را گفت و با یک دستش جوجه دارکوب را بغل کرد و با دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا میزدند.
https://eitaa.com/abbas88
📋 #حدیث_نور✨
🌸 #امام_سجاد_علیهالسلام :
🌼 «همانا مردم زمان غيبت او ( امام مهدی (عج)) که امامتش را باور دارند و در انتظار ظهورش به سر برند، از مردم تمام زمان ها بهترند».
🌼 «إنَّ أَهْلَ زَمَـانِ غَيْبَتِهِ اَلْقَائِلُونَ بِإِمَامَتِـهِ اَلْمُنْتَظِـرُونَ لِظُهُـورِهِ أَفْضَلُ أَهْلِ كُلِّ زَمَانٍ.»
📚 بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۱۲۲.
#حدیث
#امام_زمان