eitaa logo
عباس موزون
50.8هزار دنبال‌کننده
905 عکس
2هزار ویدیو
3 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸اردیبهشت این اتفاق برایم افتاد. ده روز قبلش حسی عجیب داشتم، حس می‌کردم اتفاقی برایم می‌افتد. جمعه بود آن شب تا ساعت ۱۰ سر کار بودم (آرایشگر بودم) روز شلوغی بود و قرار بود صبح فردا دانشگاه برویم. 🔸با برادرانم به اصفهان رفتم چون ۸ صبح در نصرآباد ماشین پیدا نمی‌شد برای اصفهان، موقع رفتن به مادرم گفتم: دعایم کن این‌دفعه سالم برگردم، می‌دانم اتفاقی برایم می‌افتد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/KQgcw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸یک لحظه رو برگرداند من عقب بودم یک حسی گفت: می‌خواهد جان تو را بگیرد، تنها کلمه‌ای که گفتم: یا حضرت عباس(ع) این ملک الموت است آمده جان مرا بگیرد. لبخند با معنایی زد. 🔸بعد دیدم یک ماشین دارد حرکت می‌کند شخصی شبیه من در ماشین است که دارد حرکت می‌کند گفتم: من اینجا چه می‌کنم؟ او کیست؟ من چه کسی هستم؟ 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/9Acon 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸دوباره یک لحظه به خودم آمدم دیدم بیمارستان کاشانی اصفهان هستم. برادرم قبلاً رئیس اورژانس آنجا بود، به او خبر داده بودند، دیدم با پزشک‌ها صحبت می‌کند، پزشک‌ها قطع امید کامل کردند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ckKLw 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸تمام لوله‌ها را بیرون آوردند، برادرم چند سی سی آبمیوه در گلوی من ریختند، به پسرعمه‌ام می گفتند: اگر این آب پایین برود و نیم ساعت بالا نیاورد، هوشیاریش برمی‌گردد. نیم ساعتی گذشت دیدم گلویم تکانی خورد و آبمیوه رد شد برادرم خوشحال شد سریع به نصرآباد زنگ‌ زد که بهوش میاد، خوب می‌شه خطر رفع شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/yEq3h 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸این تونل اینقدر لذت، آرامش و خوشی داشت که دلت نمی‌خواست از آنجا بیایی بیرون، رنگ‌هایی می‌دیدی که در عمرت اینچنین ندیدی، خط خط بود خط‌های رنگی رنگی مثل حالت گهواره... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/uvYGT 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸روبروی من تمام زندگی‌ام گذشت، نه صد در صد؛ مروری بود. جاهایی از زندگی‌ام که مهم بود نشانم می‌دادند. چند اتفاق عجیب در زندگی من بود، اینها را می‌دیدم از زمانی‌که دنیا آمدم تا موقعی که بودم و حتی بعدش را چه جوری زندگی کردم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/cdYfe 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت نهم فصل سوم) 🔸یک چیز عجیبی که دیدم؛ کسی بود که حقی از ما خورده بود، حقی که نه تنها برای من که حق برادرانم، مادرم بود. در آنجا مثل اینکه نشانم دادند، صفحه‌ای برایم باز شد یک دریایی بود خیلی بزرگ با موج‌های عجیب، سر موج‌‌ها آتش بود. آن شخص را که حق ما را خورده بود دیدم که روی موج‌هاست، می‌سوزد و خاکستر می‌شود، پودر می‌شود و به دریا می‌رود و دوباره در آب کامل می‌شود، سر موج می‌آید و می‌سوزد و بارها این تکرار شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/rGo80 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸شهریور سال ۱۳۹۵ بود برادرم رفته بود استخر، وقتی برمی‌گشت بیاد سر کار یک ماشین ۲۰۶ به پایش می‌زند، از ماشین پیاده می‌شوند و یکی سریع گوشی‌اش را می‌زند، یکی دیگر گاز اشک‌آور و چند ضربه چاقو و پرتش می‌کنند. 🔸یکی از همسایه مغازه‌ها زنگ‌ زد که برادرت را با چاقو زدند، دویدم و رسیدم بالای سر برادرم. ۲۰۶ فرار کرد و پشت چراغ قرمز گیر افتاد. رفتم پلاک ش را بردارم از ماشین پیاده شدند با چاقو، ترسیدم و عقب برگشتم. بار دیگر در چراغ قرمز و باز من خواستم پلاک بردارم که پیاده شدند گاز اشک آور زدند و با چاقو به سرم زدند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/95v2D 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸یک‌ حس قوی به من گفت: تو‌ می‌میری یک عرقی روی پیشانی من آمد انگار یک زمزمه ای می‌آمد که تو می‌میری، به دوستم گفتم فقط بگو‌ خانواده‌ام بدهی‌ام را بدهند. بدهی‌ام حقم بود که به زور گرفته بودم و می‌دانستم کل عذابی که کشیدم بخاطر به زور گرفتن این بدهی بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/GVRau 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸در اتاق احیا پزشک گفت: سریع خون صحرایی، گفتند: کجایش بزنیم؟ تمام رگ‌ها خشکیده. رگ‌ پاهایم را گرفت و خون را قبول کرد. پزشک گفت: سریع دو واحد دیگر، زخم گردن را دوختند و یک‌ واحد دیگر به پاهایم زدند و شد سه واحد خون. دکتر گفت: باز خون بیاورید خون اگر تمام شد، در پرونده‌ام ۸ واحد خون ثبت شده. 🔸دکتر که داشت گردنم را بخیه می‌زد یکی از کارکنان بیمارستان با فاصله زیاد در گوشی به همکارش گفت: دکتر فکر کرده حضرت عیسی(ع) است می‌خواد مُرده زنده کنه، ببرندش سردخانه، این حرف را زد و رفت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/i8WAH 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸در ذهنم دقیق همه شنیده‌ها ذخیره شد وقتی بهوش آمدم به هرکس آنچه گفته بود می‌گفتم تعجب می‌کردند. 🔸مثلاً برادرم شمال بود در راه برگشت بود که با او تماس می‌گیرند و می‌گویند چنین اتفاقی برای عباس افتاده، بارانی شدید می‌آمد، همسرش به او می‌گفت: بزار باران بند بیاد ولی برادرم قبول نکرد. به هرکس می‌گفتم اگر قبول می‌کرد ادامه می‌دادم اگر قبول نمی‌کرد ادامه نمی‌دادم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/cd4WJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸علاوه بر شنیدن، می‌دانستم مثلاً کجای حیاط بیمارستان دارند صحبت می‌کنند. بعد صداها تمام شد به اندازه پلک بر هم زدنی همه چی سیاه شد، یک جای تاریک تاریک بودم. احساس می‌کردم دارم از زمین کنده می‌شوم، مثل آسانسوری که داره با سرعت شما را بالا می‌برد. 🔸چشم باز کردم دیدم همه جا برف بود، سراسر سفید، دست و پایی از خودم نمی‌دیدم ولی پشت سرم را می‌توانستم ببینم. یک قدرتی می‌گفت: باید این مسیر را بروی و نباید بایستی به اجبار... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Rr2YO 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸یک میلیون سال مجبورم به راه رفتن در سرما و یک حس بد، هیچ چیزی از این دنیا یادم نبود و هیچ چیزی غیر از اینکه باید این راه را بروی یادم نبود. 🔸به همین مسیر که می‌رفتم یک نیرویی گفت: کافیه دیگه همینجا بایست، دستانم را حس کردم و نشستم روی زمین... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/acQfI 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸تاریکی بالاخره تمام شد. انگار باید می‌رفتم یه جای جدید، این‌دفعه تونل بود، یه سوی نور خیلی کوچک، من به سمت این نور می‌دویدم، این‌دفعه دیگه دست و پا از خودم می‌دیدم، دویدنم را حس می‌کردم. نور میکرون به میکرون اضافه می شد. 🔸لذت‌بخش‌ترین حسی که تا به حال داشتم دویدن به سمت نور بود، این حس خیلی خوب بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/giaKJ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت دهم فصل سوم) 🔸بهوش اومدم، مبهوت بودم، در حال درد بهوش اومدم، یک حال بد از یک جای خوب آمدم یک جای بد، از آمدن ناراحت بودم. 🔸تمام آنچه دریافتم واقعی بود با گوشت تنم حس کردم، همه‌‌اش فکر می‌کنم بخاطر آن بدهی‌ام بود (برداشت من این بود). این دنیا خیلی کوچک است بدهکار نباشیم، دِینی گردن هم نداشته باشیم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/OdzfS 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸اولین تجربه برای ۲۱ سالگی من هست، بعد از ظهری بود منزل یکی از دوستان بودیم کرسی ذغالی داشتند، چون موقع تعویض منقل زغال کرسی باید چند ساعتی در فضای باز گذاشته می‌شد تا گاز منواکسیدکربنش خارج شود تا مسمومیت ایجاد نکنه و این بندگان خدا فراموش کرده بودند این کار رو انجام بدهند و من حدود یک ساعت و نیم زیر کرسی خوابیدم و پس از بیدار شدن حالم بد شد. سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/oXQjE 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸سال ۸۴ فکر می‌کردم ماندنم بی‌فایده است، مشهد رفتم و به آقای نخودکی گفتم: حاجتی ندارم فقط می‌خواهم بمیرم. ماه رمضان پیشرو در یکی از شب‌های بین احیا خسته بودم خوابم گرفت گفتم چُرتی بزنم برای سحر بیدار بشم همین که خوابیدم دیدم در فضای فوق‌العاده‌ای هستم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/CuNa6 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸از صفر شروع کرد سرعت گرفتن شیب داشت تا ۲۰۰ هزار کیلومتر در ساعت، بسیار لذت‌بخش. پشت سرم ظلمات بود و من سمت نور می‌رفتم، سفیدی وسط، زرد ملایم، درخشنده دل می‌برد. 🔸در آنجا نوری که بود سرعت فزاینده داشت، اما باد نبود که موهای مرا ببرد، صورتم را اذیت نمی‌کرد؛ یک جور مکش بود، نه اینکه من حرکت کنم. اگر بشود نامش را عشق گذاشت عشق، عشق را اینجا تجربه نمی‌کنیم. سرعت نگرانی ایجاد نمی‌کرد شوق را بیشتر می‌کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/R4mEW 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸وقتی روبروی تونل قرار می‌گرفتید، احساس می‌کردید ۵۰ متر است ولی وقتی درونش قرار می‌گیری فکر می‌کنی دهانه تونل ۵ کیلومتر بود. این فضا ماده نیست، زنده است. 🔸آنجا یکپارچه وحدت بود. وقتی برمی‌گردی تمام اندوه عالم وجودت را می‌گیرد، فکر می‌کنید بازنده بزرگ خلقت هستید از این برگشت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/yVZM7 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸 پنج، شش شب بعد اواخر ماه رمضان دوباره تجربه برایم رخ داد. وقتی دومین تجربه اتفاق افتاد همین که شروع شد گفتم برویم دیگر پشیمان نبودم. در همان شرایط قبل بعد از مطالعه که خسته شده بودم و‌ خواستم بخوابم در همان اتاق گفتم: خدایا ممنونم فقط شکر می‌کردم و نمی‌خواستم برگردم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Re8o6 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸دو سال بعد تجربه بعدی‌ام اتفاق افتاد در بیمارستان قلب می‌دانستم قلبم گرفته و دچار ایست می‌شد. در دانشگاه پیام نور سخنرانی داشتم که چند بار ایست قلبی شدم و دیگه دیدم خون به مغزم نمی‌رسد، مرا به درمانگاه رساندند آنجا بعد گذاشتن دستگاهی که خودش نوار می‌گیرد و بعد ۴۸ ساعت بررسی می‌شود، همانجا دکتر گفت باید به بیمارستان بروی. 🔸بیمارستان دکتر شریعتی، این بار دیگر تونلی نبود همه چیز سیاه شد و فقط صدای داد و بیداد پزشکان را می‌شنیدم. فقط دیدم بالای جسم خودم ایستادم و نه خودم برایم مهم بود که روی تخت بود و نه سر و صدای پزشکان، تنها آنچه برایم جالب بود، آقایی بلند قد که لباسی سفید بر تن داشت و پایین پای من ایستاده بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/rpBR3 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت یازدهم فصل سوم) 🔸آن آقا پیام‌هایی داشت که دنیا نمی‌گذاشت آنها را بشنوم. هنوز حسرت می‌خورم، توفیق را از من گرفتند چون آن صدا را نمی‌شنیدم، نگذاشتند وارد آن عرصه شوم. احتضار بدترین جاست، خودم مشکلی نداشتم و مدت‌ها وصیت‌نامه‌ام را نوشته بودم و می‌دانستم این طرف کاری ندارم. 🔸وقتی برگشتم ندایی آمد که بگو: لَم یَشکُر المخلوق یَشکُر الخالق، نتوانستم بگویم چون از اینکه مرا نجات داده بودند ناراحت بودم. به زحمت به دکترم گفتم: من رفته بودم، برگرداندید مرا... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/fTBKn 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links