eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
31.6هزار عکس
23.6هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم . حالا دیگر هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد. از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند. مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم. به رسم مردم گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟ که صدای طرب روح او را نیازارد. از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش می آمد . و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید. تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد بود . عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد . با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست ! در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان بود . به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک جا خوش می کرد. الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد. و چند لحظه برایش توضیح می داد: "شاید این گدا یکی از خدا باشد . الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین می انداخت و فکر می کرد : "اولیاء خدا یعنی چه؟" به روایت از ... @abbass_kardani
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
#شهیدی که بعد از #شهادت هم هوای فرزندانش را دارد #شهید_محمد_یزدی_علی_آبادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
💠 که بعد از هم هوای فرزندانش را دارد 🌷چند سالی از می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه🎒 رسیده بود. یک روز وقتی از برگشت، در حالی که اشک می ریخت😭 از من تقاضای کرد. 🌷مقداری خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس💵 می خواست. در خانه اسکناس نداشتم🚫 تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا شد و خوابید😴. 🌷کنارش دراز کشیدم، کم کم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست⁉️» 🌷گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه🏡 اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه🎁 داده اند، چند اسکناس تومانی است; بردار و به او بده. » 🌷از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل را نگاه کردم، چند اسکناس💵 در آن بود. آنها را برداشتم و به دادم. 🌷هر دو خندیدیم😄، او از سرِ شوق و من از سرِ ; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و را دارد👌 . راوی: 📚برگرفته از کتاب: ره یافتگان کوی یار در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات به درجه رفیع نائل آمد. 🌹🍃🌹🍃 @abbass_kardani
ڪاری ڪن اے شهید‌🌷 بعضے وقتـ ها نمیـدانم در گـرد و غبار این دنیـا چه ڪنم مـرا جدا ڪن از زمیـن را بگیـر میخواهم در دنیاے تو بگیرم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani
📝 💢دیشب حال خوشی نداشتم😞 گذرم افتاد به ♦️از خیابان شهدا🌷 آرام آرام در حال گذر بودم. خیابان هر قدمش ایی داشت 🌾 ، به نام محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین😌نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی⁉️⁉️ جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم😔 🌾 دومین کوچه شهید پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی💖 رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد👤 صدایم زد! گفت: سفارشم بود به حضرت زهرا و رعایت حدود خدا... چه کردی⁉️ جوابی نداشتم و از شرم از کوچه گذشتم😔 🌾 به سومین کوچه رسیدم! شهید به صدایی ملایم💥اما محکم مرا خواند! گفت: البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد⁉️ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد😢 سر به گریبان؛ گذشتم. 🌾 چهارمین کوچه! شهید آقا حمید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی⁉️ برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از ⁉️ همچنان که دستانم در دستان بود! از او جدا شدم💕 و حرفی برای گفتن نداشتم. 🌾 پنجمین کوچه و شهید صدای نجوا و مناجات شهید می آمد! صدای اشک و ناله😭 در درگاه پروردگار را متوجه اش نکردم🚫 شرمنده شدم، از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم😔 🌾 ششمین کوچه و شهید هیبت خاصی داشت. مشغول بود! مبارزه با هوای نفس،نگهبانی دل💝 کم آوردم...گذشتم... 🌾 هفتمین کوچه انگار کانال بود! بله شهید انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! دل های دختران و پسرانی بود که در دنیا خطر⚠️ لغزش و غفلت تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم😔 🌾 هشتمین کوچه؛ رسیدم به انگار شهید پازوکی هم کنارش👥 بود! پرونده های را تفحص میکردند! آنها که اهل عمل به وصیت شهدا📜 بودند شهید محمودوند پرونده شان را به می سپرد! برای ارسال نزد 😢 🌾پرونده های باقیمانده روی زمین🗞 دیدم وساطت میکردند، برایشان. هم بود!😭 وساطت فایده نداشت❌ ⇜از حرف ⇜تا ! فاصله زیاد بود. دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم...خودم دیدم که با حالم چه کردم!😭😭 تمام شد...تمام⛔️ از پس کوچه های دنیا! ❌نمی توان گذشت❌ ❣ 😔 🌷شهدا همه را صدا میزنند 💥اما نمیشنود🚫 🌹🍃🌹
آن روزها در خانه پدر بزرگم زندگی می کردیم ! خانواده ما اکنون از پدر و مادرم و چهار برادر و دو خواهر تشکیل می شد. صبریه خواهر بزرگمان وقتی دنیا آمده بود که پدر در مشغول کار بود. آن وقت ها بیشتر مردها برای کار به کشورهای مجاور می رفتند. روزی یک مرد بین پدر را در بندر می بیند و چون لال بوده به زبان بی زبانی به او می فهماند ، که تو دوازده بچه خواهی داشت! ( 8 پسر و 4 دختر) اما پدر باور نکرده بود، چون تا 3 سال اول زندگی مادرم بچه ای نمی آورد. پس از 4 سال خداوند به آن‌ها دختری می‌دهد که به پیشنهاد پدر، صبریه نامیده می‌شود ، برای اینکه بتواند دوری پدر را تحمل کند؛‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اما مدتی بعد پدر به ایران آمد . پدربزرگ و مادربزرگم از دوری او به سختی افتاده بودند و در نامه ای به او شکایت می‌کنند و می‌خواهند که برگردد. پس از صبریه به آنها پسری به نام می‌دهد و پس از آن محسن به خانواده ما اضافه می‌شود. تا آن وقت پدر با عموهایم کریم و رحیم به کشاورزی مشغول بود. پدربزرگ زمین‌هایی داشت که تقریبا ده کیلومتر با خانه فاصله داشت. در آغاز با یا خود را به سختی به زمین می‌رساندند و بعدها توانستند موتوری بخرند تا عبور و مرورشان راحت تر شود. پدرم گندم و برنج می‌کاشت که در زبان محلی آن (برنج) را می‌نامیدند. به روایت از ✅ادامه دارد... @abbass_kardani شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani
راستش خیلی هم خوشحال بودیم شیر یکی از گاوها دربست برای خوردنمان بود و شیر یکی دیگر کمک خرید خانه می شد . از همین راه کم کم خانه را رو به راه تر کرده یک اتاق دیگر به آن اضافه کردیم . حالا دیگر هم به فکر افتاده بود که علی را زن بدهد با وجود شرایط بدی که داشتیم، عروسی با دختر خاله ام عروسی با شکوهی بود چرا که اولین پسر خانواده بود پدر می خواست سنگ تمام بگذارد. از این رو پس از درو محصول سوروسات عروسی را به راه انداختند. مادر بیچاره ام آنقدر مشغول و سرگرم بود که من یعنی دو ماهه را یک روز تمام در زیر لباس ها و وسائل انباشته شده در یک اتاق در گهواره ام رها کرد و این کار خدا بود که زنده ماندم. به رسم مردم گروه نی همبان هم برای شب عروسی به خانه اورده شد اما عباس دست الیاس را گرفت. دو پا داشت و دوپا دیگر هم قرض کرد و از خانه گریخت معلوم نشد کجا اما به هر کجا ؟ که صدای طرب روح او را نیازارد. از فردای آن روز یک نفر به جمع خانواده ما اضافه شده بود همه بر سر یک سفره گاهی حتی صبریه و چهار فرزندش هم به جمع ما اضافه می شدند این بیست و چند نفر هر کدام وقتی مادر را می دیدند طعم یک غذا زیر دندانشان خوش می آمد . و مادر که قلبش به تمام وجودش فرمان می داد گاه حتی به پخت و پز پنج شش غذا در روز می رسید. تنها کسی که به این کار مادر اعتراض شدیدی می کرد بود . عباس از هر چه ناز و ادا در خوردن غذا و اسرافکاری بود ناراحت می شد . با آن که نوجوان بود اخم هایش را در هم می کرد از مادر ایراد می گرفت "مگرجان اضافه داری که اینقدر پای گاز صرف می کنی یک غذا بپز هر کس نخواست نان و پنیر هست ! در مدرسه هم همینجور بود هر روز یک نان و خیار برای خودش و الیاس بر می داشت و با پای پیاده مسیرخانه تا مدرسه را طی می کردند الیاس هم که نگاهش مدام به دست و دهان بود . به همان نان و پنیر اکتفا می کرد در نتیجه هر روز با چشمان از حدقه در آمده از گرسنگی به سرعت به خانه می آمدند و به جان غذای خوشمزه ی می افتادند در عوض پول های که دایه یا آقا می دادند و در جیب جمع شده بود همه به یک جا در دستان یک جا خوش می کرد. الیاس که از این کار برادرش جا میخورد به نشانه اعتراض چشمش را از انبوه پول در دستان سائل به سمت چهره ی و مصمم عباس می چرخید عباس شانه اش را بالا می انداخت با مهربانی دست الیاس را می گرفت و از انجا دور می شد. و چند لحظه برایش توضیح می داد: "شاید این گدا یکی از خدا باشد . الیاس ناباوراما مطیع سرش را پایین می انداخت و فکر می کرد : "اولیاء خدا یعنی چه؟" به روایت از ... @abbass_kardani
تا اندکی دلش میگرفت میرفت سراغ تلفن. میگفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم #آرام نمیشوم. 🔸برای پسرش دلتنگی میکرد و هر بار تماس میگرفت میپرسید سید محمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟! ‌ 🔹اما با تمام #دلبستگی هایش خداحافظی کرد. داوطلب شد و رفت. به دوستش گفت میدانم اینبار دیگر شهید میشوم. در خواب دیدم که از اسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه میکنم. زن و فرزندم را به خدا میسپارم... ‌ #شهید_سید_رضا_طاهر #شهید_مدافع_حرم شهدا را یادکنید با ذکر صلوات محمدی 💕💥💕 @abbass_kardani 💕💥💕
🌷روزی از موضوعی بودم و از آن رنج میبردم، ابوالفضل منو دید و بعد از فهمیدن قضیه به من گفت: داداش دو رکعت نماز بخون تا بشی 🌷گفتم: آخه... گفت: بخون. منم خواندم و شدم این قضیه گذشت تا روزی که خبر شهادتش رو به من دادن. حالم خیلی خراب بود. به یاد پند برادرم افتادم و دو رکعت نماز خواندم و شدم 🖋راوی:برادرشهید 🌷 💐💐یاد شهدا کمتر از شهادت نیست 💐💐 🦋❤🦋❤🦋❤🦋 @abbass_kardani 🦋❤🦋❤🦋❤🦋
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇👇👇 🌸ازامشب توفیق این را داریم ، که زندگینامه ی ، #شهید_عباس_کردانی عزیز را به صورت داس
شلاب ها (برنج کارها) که عموماً عراقی بودند در فصل برنج مهمان خانه ما می شدند! برای همین سختی‌های روزهای برنج کاری برای مادرم و هم عروس تازه‌اش همسر عیدان، مشغله‌های زیادی همراه داشت. مادرم پیش از ازدواجش با پدرم که در سن سالگی او اتفاق افتاد، یک دختر شهری به حساب می‌آمد و کارهای خانه پدری‌ام برایش طاقت فرسا بود؛ اما چون دختران آن روز و روزگار برای سختی خانه شوهر خوب تربیت می‌شدند، و کار سخت آن خانه و زایمان‌های متعدد و بچه داری را به دوش می‌کشید. مادر بزرگ و پدر بزرگ که عمه و شوهر عمه مادرم بودند، مادرم را خیلی دوست داشتند ! ما همگی مادرمان را یا خطاب می‌کردیم ،اصلا بختیاری‌ها همه مادرشان را اینگونه می‌خوانند. مادرهایی که جز نشان از مهر و سختی چیز دیگری در پیشانیشان رقم نخورده بود. چند سالی پدر با عموهایم کشاورزی می کرد. سهم کشاورزی میان همه قسمت می‌شد و اگر آن سال برداشت محصول کفافمان می‌کرد، یکی از عموهایم ازدواج می‌کردند. عیدان با همسرش که ما او را عمه لطیفه صدا می‌زدیم، عمو زاده بودند! یک سالی از ازدواج عمو عیدان با او نگذشته بود که یک تصادف لعنتی او را از خانواده یک نفری نو نوار شادش گرفت. داغ خانواده پدر بزرگم را مثل زمین های شلب خیس و شخم زده کرد. همه چیز رنگ غم به خود گرفته بود زن عمو (عمه لطیفه) که در روزهای آغازین زندگی مشترکش با مردی که عاشقانه دوستش داشت، رنگ مرده ای به رخ گرفته بود؛ به ناچار و به رسم وسنت آن روزها، به حجله عموی کوچکترم کریم نشست. به روایت از ✅ادامه دارد ... @abbass_kardani 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃 در خط همیشہ گمنام شدند با ذڪر حسین و زینب شدند اینان نہ فقط امروز مدافعان شدند 🍃 روزمان راباصلوات برشهدا اغازنماییم وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ @abbass_kardani
💐🌺🌼🍀🌼🌺💐 داستان بسیار زیبا از و هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که ناغافل در رو بست و زن لای در گیر کرد. داشت بازحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور پوشیدنه؟ دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: من سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش می شوم، بخاطر خانه و خانواده ی تو. من هم تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم. و اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، هم دارد. حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای رنگ کرده ی و لباسهای بدن نما و صد جور ِ زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو باشم یا شما از من؟ زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
💌صبر کردن امری سخت و دشواریست و یک امتحان سختی است برای نفس انسان است به همین خاطر خداوند به ما مژده میدهد . 🪴وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ ﴿١٥٥﴾ 💌و بی تردید شما را به چیزی اندک از ترس و گرسنگی و کاهش بخشی از اموال و کسان و محصولات [نباتی یا ثمرات باغ زندگی از زن و فرزند] آزمایش می کنیم. و صبرکنندگان را بشارت ده. 💌الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ﴿١٥٦﴾ 🪴همان کسانی که چون بلا و آسیبی به آنان رسد گویند: ما مملوک خداییم و یقیناً به سوی او بازمی گردیم. (۱۵۶) 💌أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ ﴿١٥٧﴾ 🪴آنانند که درودها و رحمتی از سوی پروردگارشان بر آنان است و آنانند که هدایت یافته اند. 💚خدایا به اندازه‌ی صبری که کردیم ، شادی نصیبمان کن که ما را از خوشحالی به سجده بیاندازد . سوره بقره 🪴 🕊@abbass_kardani🕊 کانال شهید عباس کردانی 👆👆👆