#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_سیزدهم
اما گاهی در همین وضع میدید که #عباس غیبش زده اما پیش از اینکه بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از #الیاس بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان میشد و صدای بلندی شیشههای خانه را میلرزاند عباس که او را #پرفسور بالتازار مینامیدند،
با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و میخواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید.
و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که میتوانست اینقدر بیباک او را در میان آب نگه دارد با اینکه میدانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی #عمیق الیاس میشد.
اما به #پاس این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت.
#شنیدم روزی مادر میخواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود.
میخواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر #فاصله سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی میداد دیگری حتما الم شنگه به راه میانداخت.
اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه میکشاند از مادر خواسته بود که برای او #دوچرخه پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچهای نمیتوانست داشته باشد، بخرد.
جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه💖 (فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دارهم بودیم.
یک روز به او گفتم:احمـ🌹ـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من...
لبخنــ☺️ـدی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی!
بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟
با تعجـ😳ـب گفتم:طاقت چی رو!؟
گفت:بشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد🕌رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی.
✨✨✨
همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـ🌹ـد اقا برو این کتری و آب کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار.
من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید.
نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخـ🌊ــانه
نزدیک شدم...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
👉 @abbass_kardani👈
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_سیزدهم
اما گاهی در همین وضع میدید که #عباس غیبش زده اما پیش از اینکه بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از #الیاس بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان میشد و صدای بلندی شیشههای خانه را میلرزاند عباس که او را #پرفسور بالتازار مینامیدند،
با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و میخواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید.
و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که میتوانست اینقدر بیباک او را در میان آب نگه دارد با اینکه میدانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی #عمیق الیاس میشد.
اما به #پاس این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت.
#شنیدم روزی مادر میخواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود.
میخواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر #فاصله سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی میداد دیگری حتما الم شنگه به راه میانداخت.
اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه میکشاند از مادر خواسته بود که برای او #دوچرخه پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچهای نمیتوانست داشته باشد، بخرد.
جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅#قسمت_سیزدهم
اما گاهی در همین وضع میدید که #عباس غیبش زده اما پیش از اینکه بتواند او را پیدا کند یا قبل از اینکه از #الیاس بپرسد ترقه ی دست ساز از بالای پشت بام به داخل آب روان میشد و صدای بلندی شیشههای خانه را میلرزاند عباس که او را #پرفسور بالتازار مینامیدند،
با ترکیب چند ماده منفجره یک ترقه ی پرسر و صدا به زعم خودش اختراع کرده بود و میخواست صدا وقدرت پرتاپ آن را بیازماید.
و تنها حس کودکانه بی ترس الیاس بود که میتوانست اینقدر بیباک او را در میان آب نگه دارد با اینکه میدانست برادر پرفسورش الان است که یک بمب ترسناک را بیازماید با انفجار بمب و پخش شدن آب به اطراف باعث شادی عباس و خنده ی #عمیق الیاس میشد.
اما به #پاس این بی باکی الیاس، عباس همیشه هوایش را داشت.
#شنیدم روزی مادر میخواست برایشان دوچرخه بخرد آنقدر به مادر پیله کرده بودند که دلش به رحم آمده بود.
میخواست در آن اوضاع بی پولی خواسته هر دو را باهم اجابت کند زیرا به خاطر #فاصله سنی کمشان، با وجود محبت شدیدی که میانشان بود مثل دو قلوها اگر چیزی را به یکی میداد دیگری حتما الم شنگه به راه میانداخت.
اما عباس که همیشه در درونش حسی او را به عقب نشستن در برابر خواسته همه میکشاند از مادر خواسته بود که برای او #دوچرخه پلاستیکی و برای برادر کوچکترش یک دوچرخه آهنی که آن روزها هر بچهای نمیتوانست داشته باشد، بخرد.
جنگ و تحریم دامن مدرسه را هم گرفته بود هیچ مدرسه ای نبود که اثری از بمب و خمپاره های رژیم بعثی را بر سینه خود مثل مدالی نداشته باشد. ...
به روایت از #خواهر_شهید
✅#ادامه_دارد...
@abbass_kardani
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_سیزدهم
👈ازدواج موسى عليه السلام با دختر شعيب عليه السلام
🌴شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت: من مى خواهم يكى از اين دو دخترم را به همسرى تو در آوردم به اين شرط كه هشت سال براى من كار (چوپانى) كنى، و اگر تا ده سال كار خود را افزايش دهى محبتى از طرف تو است، من نمى خواهم كار سنگينى بر دوش تو نهم، ان شاء الله مرا از شايستگان خواهى يافت.
🌴موسى عليه السلام با پيشنهاد شعيب موافقت كرد.(سوره قصص/آیات27 و 28)
🌴به اين ترتيب موسى عليه السلام با كمال آسايش در مَديَن ماند و با صفورا ازدواج كرد و به چوپانى و دامدارى پرداخت و به بندگى خود ادامه داد تا روزى فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبى، بنى اسرائيل را از يوغ طاغوتيان فرعونى رهايى بخشد.
ادامه دارد....
💠💠@abbass_kardani💠💠
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🕊#زیباییهای_عاشورا🕊
#قسمت_سیزدهم
••••••☆•••••☆•••••••☆••••••••
❌ضیافت سیدالشهداء زیباترین ضیافت هاست و کار خدا با سیدالشهداء زیباترین کار است ولی دو نکته را توجه کنیم: اول این ضیافت یک روی سکه اش بلاست و حضرت از بلا به ضیافت رسیدند. ما باید بر این بلا گریه کنیم چنانچه همه انبیاء هم گریه کردند. آنهایی که عالم را به پاشنه کفششان به حساب نمی آورند آنقدر گریه کردند که به تعبیر زیارت ناحیه «حَتَّی أَمُوتَ بِلَوْعَةِ الْمُصَاب» یعنی آنقدر گریه می کنند تا از غصه بمیرند.
◾️🔻دوم این که اگر کسی از مدخل بلا وارد نشود به ضیافت نمی رسد؛ متوهم است. کسی ضیافت را می بیند که مثل زینب کبری گودی قتلگاه را دیده باشد لحظه وداع را دیده باشد؛ دروازه کوفه را دیده باشد؛ وارد مجلس ابن زیاد شود. او می تواند بگوید «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلا»، به او جمال و زیبایی کار خدا را نشان می دهند والا بقیه از این جمال در حجاب هستند؛ چه کسی می تواند زیبایی را بفهمد و ببیند؟! به اندازه بلا زیبایی را می فهمد.
◾️🔻سوم این که اشتباه نشود چون بعضی ها دوباره دچار اشتباه شدند. ما در عاشورا سه چهره داریم: یک چهره کار خداست که زیباترین کار است، چه آنجایی که دشمن را زمین گیر می کنند چه آنجایی که سیدالشهداء را به ضیافت می برد هر دو در قله زیبایی است؛ ولی دو چهره دیگر هم داریم: یک چهره کار سیدالشهداست و به تبعشان اهل بیت و اصحاب که این هم در قله زیبایی است و شما بندگی به زیبایی عاشورا نمی بینید؛ وفای به ولی الله به زیبایی عاشورا نمی بینید.
❣ «ما رَأَیتُ اِلاّ جَمِیلًا»
هیچ چیز جز زیبایی ندیدم
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_سیزدهم
👈معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم
🌴يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسراء و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است.که پیش از هجرت پیامبر به مدینه اتفاق افتاد.
🌴معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دو قسمت تشكيل مى شد: 1 - از مكه به بيت المقدس. 2 - از بيت المقدس به سوى آسمانها و ملأ اعلى.
🌴در اين كه عروج پيامبر از كجاى مكه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفته اند: از خانه خديجه عليهاالسلام، بعضى روايت كرده اند از خانه ام هانى خواهر على عليه السلام، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب ،و به گفته بعضى ديگر كه با ظاهر آيه يك سوره اسراء تطبيق مى كند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت.
🌴نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شبهاى ماه ربيع الاول سال دهم بعثت به وقوع پيوست.(بحار، ج 18،ص379 الی381)
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مى فرمايد:
🍃فَكانَ قابَ قَوسَينِ اَو اَدنى🍃
✨فاصله پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سر انگشتان است، يعنى به اندازه تقريبا يك متر) يا كمتر بود.✨
🌴و اين افتخار بزرگى است كه جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هیچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت،
🌴ديدنى هاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود:
🍃لا اله اِلَّاالّله مُحمَّد رَسُولُ اللهِ، علىّ وَلِىُّ القَومِ🍃
✨معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است.(بحار، ج 68،ص 77)
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب بازگشت و نماز صبح را در مسجدالحرام خواند.
🌴هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكه به قريشيان خبر داد، نادانان گفتند: چقدر اين خبر، دروغ است؟!
🌴افراد فهميده آنها گفتند: اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مى گويى؟
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدس و مكه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مى گشتند، نشان دادم، نزد آنها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروان خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مىكند كه شتر فلان كس است.
🌴قريشيان روز سوم قبل از طلوع خورشيد از مكه خارج شدند تا ببينند آيا كاروان مى آيد و در پيشاپيش آن، شتر سرخ حركت مى كند؟ و از اين راه بدانند كه آيا محمد راست مى گويد يا نه؟
🌴آنها همه آن چه را پيامبر خبر داده بود، راست يافتند. هنگام طلوع خورشيد، كاروان فرا رسيد. در پيشاپيش كاروان شتر سرخ ديدند و كاروانيان صحبت كردند، آنچه آنها مى گفتند، با گفتار قبل پيامبر تطبيق مى كرد، در عين حال ايمان به صداقت پيامبر نياوردند و گفتند: اين پيشگويى ها از سحر محمد است.(بحار، ج 18،ص 379؛ مجمع البيان، ج 6،ص 395)
🌴سخن پيرامون معراج، بسيار است، شرح آن را در كتاب معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم می توانید بخوانيد.
✍ ادامه دارد....
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_محمد_ص
✨#قسمت_سیزدهم
👈معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم
🌴يكى از حوادثى كه قرآن در آغاز سوره اسراء و سوره نجم از آن سخن به ميان آورده، معراج پيامبر است.که پیش از هجرت پیامبر به مدینه اتفاق افتاد.
🌴معراج پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از دو قسمت تشكيل مى شد: 1 - از مكه به بيت المقدس. 2 - از بيت المقدس به سوى آسمانها و ملأ اعلى.
🌴در اين كه عروج پيامبر از كجاى مكه شروع شد، اختلاف است. بعضى گفته اند: از خانه خديجه عليهاالسلام، بعضى روايت كرده اند از خانه ام هانى خواهر على عليه السلام، و بعضى گويند: از شِعب ابى طالب ،و به گفته بعضى ديگر كه با ظاهر آيه يك سوره اسراء تطبيق مى كند، آن حضرت از خود مسجد الحرام در كنار كعبه به معراج رفت.
🌴نيز در اين كه در چه زمان اين سفر عظيم آسمانى انجام شد، در روايات به اختلاف نقل شده است مطابق بعضى از روايات در سال سوم بود، و در بعضى از روايات آمده، معراج در شب شنبه 17 ماه رمضان بعد از نماز عشا، شش ماه قبل از هجرت بود و طبق روايت ديگر در شب 21 ماه رمضان رخ داد. و يا در شب 26 ماه رجب، و يا يكى از شبهاى ماه ربيع الاول سال دهم بعثت به وقوع پيوست.(بحار، ج 18،ص379 الی381)
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آن قدر به مقام قرب خدا نزديك شد كه قرآن در آيه 9 سوره نجم مى فرمايد:
🍃فَكانَ قابَ قَوسَينِ اَو اَدنى🍃
✨فاصله پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مقام مخصوص قرب خدا، به اندازه دو كمان (يا به اندازه نصف كمان، يا به اندازه دو ذراع كه هر ذراع از آرنج تا سر انگشتان است، يعنى به اندازه تقريبا يك متر) يا كمتر بود.✨
🌴و اين افتخار بزرگى است كه جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم هیچ پيغمبر و فرشته به آن دست نيافت،
🌴ديدنى هاى پيامبر در شب معراج، بسيار است، از جمله، آن حضرت از بهشت برين و عرش الهى ديدن كرد، و سپس اخبار آن جا را گزارش داد، از جمله فرمود: در شب معراج، در بهشت قصرى آراسته به جواهرات را ديدم كه بر روى پرده درگاه آن نوشته بود:
🍃لا اله اِلَّاالّله مُحمَّد رَسُولُ اللهِ، علىّ وَلِىُّ القَومِ🍃
✨معبودى جز خداى يكتا و بى همتا نيست، محمد رسول خدا است، و على ولى و رهبر مردم است.(بحار، ج 68،ص 77)
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بعد از انجام نماز مغرب و به روايتى بعد از نماز عشاء، در مسجد الحرام (كنار كعبه) به معراج رفت، سپس همان شب بازگشت و نماز صبح را در مسجدالحرام خواند.
🌴هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از سفر معراج بازگشت، ماجراى معراج خود را در مكه به قريشيان خبر داد، نادانان گفتند: چقدر اين خبر، دروغ است؟!
🌴افراد فهميده آنها گفتند: اى ابوالقاسم به چه دليل ما بدانيم كه راست مى گويى؟
🌴پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: به شترى از شما در فلان محل (بين بيت المقدس و مكه) برخوردم، كه شما آن را گم كرده بوديد، جاى او را به آنان كه به دنبالش مى گشتند، نشان دادم، نزد آنها رفتم و مشكى از آب همراهشان بود، مقدارى از آب آن مشك را ريختم (و آشاميدم) و شما در روز سوم هنگام طلوع خورشيد كاروان خود را ملاقات خواهيد كرد. در حالى كه در پيشاپيش كاروان شما، شتر سرخى حركت مىكند كه شتر فلان كس است.
🌴قريشيان روز سوم قبل از طلوع خورشيد از مكه خارج شدند تا ببينند آيا كاروان مى آيد و در پيشاپيش آن، شتر سرخ حركت مى كند؟ و از اين راه بدانند كه آيا محمد راست مى گويد يا نه؟
🌴آنها همه آن چه را پيامبر خبر داده بود، راست يافتند. هنگام طلوع خورشيد، كاروان فرا رسيد. در پيشاپيش كاروان شتر سرخ ديدند و كاروانيان صحبت كردند، آنچه آنها مى گفتند، با گفتار قبل پيامبر تطبيق مى كرد، در عين حال ايمان به صداقت پيامبر نياوردند و گفتند: اين پيشگويى ها از سحر محمد است.(بحار، ج 18،ص 379؛ مجمع البيان، ج 6،ص 395)
🌴سخن پيرامون معراج، بسيار است، شرح آن را در كتاب معراج پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم می توانید بخوانيد.
✍ ادامه دارد....
13.mp3
12.64M
#کتاب_صوتی
#تپه_های_برهانی
#خاطرات
#سیدحمیدرضا_طالقانی
💐 #قسمت_سیزدهم💐
کپی و استفاده از صوت با ذکر صلوات ، بلامانع است .
یادشهداکمترازشهادت نیست
هدیه به امام زمان عج الله
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_سیزدهم
✳دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي
با شوخ طبعي هایش خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد.
🔶يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت: (پتوي اِجكت) يا پتوي پرتاب!
🔆كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتادور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن
شخص را بالا و پايين پرت مي كردند.
💟يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشينيد❓
❇بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو.
🔷هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض🌊 معروف
دوكوهه.
🌀بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
✍ ادامه دارد ...
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سیزدهم
🌸دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود.
وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد.
🌷 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت:
_ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم!
محسن دوباره هوشیار می شد.
می گفت:
_ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم!
🌺بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد.
اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود.
🌹تازه ریش درآورده بود.
ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند:
_ تو که سنی نداری! بزن اینا رو!
گوش نمی کرد.
می گفت:
_همون که دین گفته!
🌷 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود.
اطرافیان می پرسیدند:
🌼حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟!
مامان می خندید و می گفت:
_ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! 😅😍😉
✍ ادامه دارد ...