eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
24.7هزار ویدیو
125 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟! نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ! سپس از آشپزخانہ خارج شدم. با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم. مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا! چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم. با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم. دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم! خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست. جدے گفتم:چیزے شدہ؟! بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد. دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟! _یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون! بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم! سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟ جوابے ندادم. ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا! ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ. بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟! محڪم تر گفتم:خدافظ! از حیاط خارج شدم و در را بستم. اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم. چقدر هواے خانہ سنگین بود! نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند! در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند. چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان. سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود! بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من! احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم. خودش را عقب ڪشید! شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم. چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد! اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها مے ماندم. ... نویسنده این متن👆: 👉 ╭┅═ঊঈ💕ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 عطیه یاد آخرین روزهای مجید افتاد.میرفت آموزشی و هیچکس باور نداشت که مجید هم مسافر سوریه باشد.حتی عطیه.یک شب نفس زنان ،خسته و کوفته آمد. _میدونی چقدر امروز دویدم،تا اون طرف اتوبان؟میخواستم‌‌ برم قهوه خونه، دوستام رو ببینم. _آهان بله،رفتی قلیون بکشی،تو که میگی من برا همیشه قلیون رو ترک کردم. پس رفتی قهوه خونه چی کار کنی؟ _به قرآن میگم قلیون نکشیدم ،ترک کرده ام.واقعا هم ترک کرده م.واقعا هم ترک کرده م.فقط رفتم بچه ها رو ببینم و یه تمرینی هم برا دوره ام بکنم.حالا پاشو بیا پاها و شونه ام رو،یه کمی ماساژ بده،آش و لاش شده م. _به من چه؟مگه تو دیوونه شدی؟وقتی ماشین داری ،چرا این همه راه رو بدو بدو میکنی ؟ _همه ی بدنم درد میکنه،مجبورم تمرین دو بکنم.جون من پاشو پاها و شونه هام رو یه کمی ماساژ بده. عطیه بلند شد ،اما مثل همیشه،اول مجید را مهمان یک لگد کرد،بعد شانه هایش را آرام آرام ماساژ داد.یک ماه میشد که خواهر و برادر درست و حسابی هم دیگر را ندیده بودند.مجید درگیر آموزش های قبل از اعزام بود و کمتر میشد که کنار هم بنشینند یا بیرون بروند. _مجید!اگه میرفتی بدنسازی ،این قدر استخونهات ورزیده نمیشدن،با چند ماه پیش،چقدر فرق کردی. _نمیدونی چه کارایی که نمی کنم،تا بتونم توی تمرینات دوام بیارم.وَاِلّا از دوره و بعدم از اعزام حذف میشم. عطیه سریادبود مزار برادر،خنده و گریه اش قاطی شده بود .کم پیش آمده بود که نماز خواندن مجید را ببیند.همان روزها که کنار دایی اش مهرشاد،در سولوقون بود.یک روز خانوادگی هوس کردند،تفریحی و سرزده به آنجا بروند.وقتی رسیدند،عطیه جلو افتاد.از طبیعت پاک و زیبای اطراف لذت میبرد،اما برای چند لحظه روی پله های سنگی میخکوب شد سرجایش.کمی بعد برای مجید دست تکان داد و کنار تختی ایستاد،که مجید روی آن،مشغول پوشیدن جورابهایش بود. _کَلَک ،نگفته بودی تا حالا که نماز هم میخونی. _حالا نمیخواستم که تو بدونی.نمیخوام همه جا رو پر کنی. عطیه کنار یاد بود مجید که می نشست،حالش رو به راه میشد.هوا کم کم داشت تاریک روشن میشد.از مجید خداحافظی کرد و راه افتاد به سمت خانه.در راه یاد خوابی افتاد. 🌷🕊 💥ادامه دارد...