eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1.1هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
20.4هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎁 تقدیم به و 💖 رهبر ما است 💖 یک نفر با خون خود در فکر است  یک نفر با علم خود در حال است  نیست فرقی بین با وقتی هدف پاسداری از و و است از و تا شام تا کرب و بلا کل دنیا زیر پای های_حیدر است  وعده ان تنصروالله خدا را دیده ایم  در نگاه رهبری که فکر است  رهبری که همچو روح الله از نسل علی ست  رهبری که یادگار لاله های پرپر است  رهبری که می وزد بوی خمینی از تنش رهبری که دشمنان ابتر است   ما نمی ترسیم از نیرنگ و تزویر رهبر ما دیده بان است
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر می‌رسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمی‌کرد به عادل چیزی بگوید. این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچه‌های محله هم از عباس حساب می‌بردند. نه برای اینکه به کسی زور می‌گفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش می آمد هر جا که با قدرت کودکانه‌اش می‌توانست جلوی آن را می‌گرفت. در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور می‌گفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر! الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق می‌کرد و حسن بیچاره مرتب التماس می‌کرد یک‌دفعه حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود. از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از عباس اذیت نمی کرد. اصلا و برخورد آمرانه عباس هر روز قوی‌تر می‌شد تا جایی که مدیر و ناظم‌ها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو می‌گفت دیگر هیچ کس صدای کشیدن بچه‌ها را در صف نمی‌شنید او از هیچ کس نمی‌ترسید. و صداقتش او را از همه متمایز می‌کرد. الیاس می‌گفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچه‌ها را به خاطر از رفتن سنگ‌هایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشین‌ها را نشانه گرفته بود مواخذه می‌کرد. با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچه‌ها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشت‌های او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد. در میان همین صداها به اعتراض گفت: اگر بگویم تنبیه می‌کنید اگر راست هم بگویم تنبیه می‌کنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید. به روایت از .... @abbass_kardani