🌷 #طنزجبهه
💠 #رعد_و_برق
🔹یک شب که تو منطقه عملیاتی سمت #کردستان بودیم دشمن شروع کرد و با گلوله ی #توپ سمت ما رو می زد که یک گلوله هم خورد پشت #سنگر ما.
🔸تو این مواقع دیوارها و سقف سنگر می لرزید و گرد و خاک سنگر همه جا را فرا گرفت.بچه ها هر کدوم به یک طرف #فرار می کردند که #پناه بگیرند.
🔹یکی از بچه ها که اسمش اکبر بود #خوابیده بود، هیجان زده بلند شد و گفت: #صدای چی بود؟
گفتم: بلند شو توپ بود، توپ می زنند، توقع داشتی چی باشه؟
🔸 #راحت سر جایش خوابید و گفت: ای بابا فکر کردم #رعد_و_برق بود. چون من از رعد و برق می ترسم.😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹 @abbass_kardani✅
💠صبحانه خطری
🔸با حسین تازه آشنا شده بودم و از خصوصیات او اطلاعی نداشتم. بعد از مدتی دوستی ما گل کرد و برای #صبحانه_ای با کلاس مرا به #سنگر خود در پدافند فاو دعوت کرد.
🔹لباسم را مرتب کرده و با یااللهی وارد #سنگر شدم. چشمم که به سنگر درهم و برهم او افتاد، #حسابی جا خوردم؛ گونی های سنگر سوراخ سوراخ بودند و خاکی از آن ها به داخل ریخته شده بود و تراورزهای سقف پر از #مرمی تیرهای کلاش.
🔸به روی خود نیاوردم و جایی برای نشستنم پیدا کردم. در گوشه ای دیگر، #همسنگر او که تازه از #پست شبانه آمده بود هم به #خوابی خوش فرو رفته بود. بین ماندن و در رفتن مردد شده بودم. خدایا این چه سنگر ویرانی است که اینها برای خود درست کرده اند.
🔹حسین در حالی که با سروصدا به دنبال چیزی در #صندوق ظروف می گشت، خوش آمدی به من گفت و عصبانی به سراغ همسنگر خود که ظاهراً آنروز نوبت #شهرداریش بود رفت تا برای آماده کردن صبحانه او را بیدار کند.
🔸بعد از چند بار تکان دادن، صدای خواب آلودی بلند شد و گفت:" من تا صبح بیدار بودم و اصلاً نخوابیدم. بعداً #صبحانه می خورم".
🔹حسین هم که نمی خواست تنهایی از مهمانش #پذیرایی کند به سراغ کلاش خود رفت و در جلو چشمان #متعجب و نگران من چند تیر به گونی های بالای سر او زد و با صدای بلندتری گفت:"می گم بلند شو کتری رو برا صبونه آب کن. مگه تو امروز شهردار نیستی؟"
🔸از ترس در حال #سکته بودم که دیدم همسنگریش هم کم نیاورد و در همان حال دراز کش، با چشمان نیمه باز کلاش خود را رو به سقف گرفت و خشاب را #خالی کرد. بوی #باروت فضای سنگر را پر کرد و .....
🔹در حالی که در گوشه ای #پناه گرفته بودم، با صدای لرزان و نگران رو به هر دو آنها کردم و گفتم :" بخدا من صبحانه نمی خوام، عجب #جنگ تن به تنی راه انداخته اید!!". با عجله خود را به بیرون سنگر انداختم و در حال #فرار بودم که حسین بسیار آرام و #خونسرد صدایم کرد و گفت:" ببین، این جریان بین خودمان بماند" و برای اطمینان دستش را به سمت من دراز کرد تا قولش را محکم کرده باشد.
در حال فرار بودم که گفت، باز هم تشریف بیاورید، #خوشحال میشم 😂👋
رضا بهزادی،گردان کربلا
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
7⃣2⃣5⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نحوه ی شهادت امیر
🔰ساعت تقریبا، پنج ونیم یا شش #صبح بود که هوا روشن☀️ شده بود. یک کیلومتر، دو کیلومتر پیاده رفتیم🚶 تا رسیدیم به اونجایی که بچهها [درحال] #درگیری بودند، تپه تپه بود.
🔰یک تپه مثلا بالاش یک خونه🏡 بود،
و در کنار اون چندین #تپه دیگه وجود داشت
همین جوری این خونه رو بگیر پاکسازی کن، این یکی رو بگیر، اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو #پاکسازی کردیم✅
🔰حالا خواست #خدا بود، چی بود، با اون همه خستگی، با اون همه داستان. رفتیم هفت کیلومتر جلو.رسیدیم به شهر #خان_طومان
یکی از گروههای عراقی که #همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند😪.
🔰تعدادی برگشته بودند. یک تعداد درگیری هنوز تو #شهر سر و صدا میاومد. ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سی، سی و پنج نفر👥👥 زدیم تو اون شهر؛شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر.
🔰یک شهر کوچکتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد متری هدف🎯یکدفعه یک بارون آتیشی💥 از #روبرومون شروع شد که ما حتی نفهمیدیم از کجا داریم میخوریم
از چپمون داریم میخوریم؛از راستمون داریم میخوریم.
🔰بالاخره هر کسی یکجا پناه گرفت
یک سریها، #امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه🏚 ما هنوز #موقعیتمون را پیدا نکرده بودیم که از کجا داریم تیر میخوریم💥
🔰من که داشتم چپ و راست میدویدم. برگشتم یه ذره #عقبتر. تو دهنه یک مغازه ایستادم. امیر هم پشت یک ماشینی🚘بود. فکر کنم #پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من 👥
تا اومد سمت من که گفت میلاد چی شده⁉️پاش تیر خورد😥
🔰امیر خورد زمین.گفتم چی شده؟ گفت: #تیر خوردم. شروع کرد لی لی کردن به سمت بچهها بیاد #کمک کنه. چون #تیر_بار هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها 👹داشت میریخت ، تک تیر اندازهای اونا #زدنش
تک تیر اندازها با #قناسه زدنش 😔
#امیر_همونجا_آسمانی_شد😭....
#شهید_امیر_سیاوشی
🌹🍃🌹🍃
@abbass_kardani