💫تفریحات شما بیشتر در کجا بود؟
🕊همسرم همیشه سعی میکردند زمانی که در مأموریت نیستند نبودشان را جبران کنند.به همین علت کم پیش میآمد که در خانه بمانیم؛دیدار اقوام،گلزار شهدا،سینما و پارک از تفریحات ما بود.آقا مهدی بسیار به فیلم علاقه داشت،زمانی را هم که در خانه بودیم بیکار نبودیم و به تماشای فیلم و سریالهای خانگی میپرداختیم. آخرین سریال خانگی که با هم دیدیم، «آقازاده» بود.
💫عدهای میگویند: «شهدا خیلی خاص هستند و با افراد معمولی تفاوت دارند» نظر شما چیست؟
🕊درخصوص آقا مهدی میتوانم عرض کنم که ایشان یک شخصیتی کاملاً معمولی داشت و به گونهای نبود که از جمع کنارهگیری کند و یا به عبارت عامیانه خودمان؛جا نماز آب بکشد. ایشان روحیهای شاد داشت و با همه در ارتباط بود.مانند خیلی از افراد دیگر موسیقی گوش میداد و اهل موسیقی مجاز بود.عروسی ما مولودی بود اما در مراسم عروسی که موسیقی هم داشت،شرکت میکرد و سعی داشت گوشهای دور افتاده را برای نشستن انتخاب کند.نکته جالب این است که آقا مهدی بسیار اهل فست فود و عاشق پیتزا بود و همیشه میگفت اگر روزی شهید شدم به همه بگو «شهید عاشق پیتزا بود».
💫در سال چند مرتبه به سوریه اعزام میشدند؟
🕊سالی دو سه مرتبه به سوریه میرفتند و اعزام آخر آقا مهدی دهمین اعزام شان در طی این هفت سال بود.
💫برایمان از روز های قبل از آخرین اعزامشان بگویید.
🕊مأموریت همسرم به سوریه یک هفته به تأخیر افتاد و ایشان یک هفته بیشتر در کنارمان بود.در روز های پایانی ما را به بازار برد و خرید مفصلی برای مان انجام داد و همیشه میگویم که انگار میدانست که دیگر برنمیگردد...طی هفت سالی که آقا مهدی به سوریه می رفت یک دست لباس نظامی داشت به همین دلیل ما یک دست لباس نظامی هم برای همسرم خریدیم.آقا مهدی یک لباسی که پارچه آمریکایی داشت را انتخاب کرد و من به شوخی به او گفتم: آمریکایی میپوشید؟ و گفتند: «لباس خودشان را باید علیه خودشان استفاده کنم».
💫از شهادت شان با شما صحبتی داشتند؟
🕊تقریباً همه فیلم هایی که از همسرم دارم به این مورد اشاره شده است.مثلاً در اول فیلم گفته است: «خانم فیلم بگیر،به یادگار از من» و یا میگفت: «این را بعد شهادتم پخش کن» و از این دست جملات.همیشه من هم میگفتم که شما شهید نمیشوی و اگر شدی انشاءالله در سن حاجقاسم شهید شوی.
💫چگونه متوجه خبر شهادت شدید؟
🕊قزوین بودم که پدرم با من تماس گرفتند و گفتند که قرار است برای انجام کاری به تهران بروند.از من خواستند که همراهشان شوم تا برای احوال پرسی به خانه پدر همسرم برویم. من که شک کرده بودم پیگیر موضوع شدم و با اصرار زیاد،خانواده به من گفتند که همسرم مجروح شده است.هنگامی که به کوچۀ خانواده همسرم رسیدیم امیرعباس،پسرم گفت: «بابا!» که با عکس بزرگی از همسرم روبه رو شدم و همانجا متوجه شدم که به شهادت رسیده است.
💫از شهادت شان برایمان بگویید.
🕊آقا مهدی در سوریه فرمانده محور بود و مسئولیت چندین نقاط را بر عهده داشت و ممکن بود طی روز چندین مرتبه به آن مناطق برود و از آنجا بازدید کند.25 اسفند 1399 همسرم به همراه همرزمش،مجتبی برسنجی، برای سرکشی راهی یکی از آن مناطق شدند. نیروهای داعش که از قبل مسیر عبور آقا مهدی را میدانستند،لحظاتی پیش از حضور همسرم آن جا را بمب گذاری کردند.به محض عبور،ماشین روی تلۀ انفجاری میرود و همسرم و همرزمش به شهادت میرسند.
💫روز های پس از شهادت چگونه میگذرد؟
🕊هر روز سخت تر از روز گذشته است و رفته رفته متوجه میشوم که چه اتفاقی افتاده و دیگر همسرم را نمیبینم و دلتنگی ام بیش از پیش میشود.
💫امیر عباس دلتنگ پدر میشود؟
🕊اوایل بسیار دلتنگی میکرد و عکس پدرش را که میدید،گریه میکرد اما الان دلتنگی اش را بهگونه ای دیگر بروز میدهد و به فکر فرو میرود.من زود به زود فیلمهای پدرش را به او نشان میدهم تا پدرش را فراموش نکند.اتفاقاً همین دیشب بود که فیلم پدرش را دید و آنقدر گریه کرد که دیگر فیلم را قطع کردم و کمی از خاطرات پدرش برای او گفتم و پسرم فقط گوش میداد و فکر میکرد.احساس میکنم شرایط را درک میکند ولی نمیتواند به زبان بیاورد.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
📚معرفی کتاب:
کتاب «معجزه خون»،(روایت زندگی و اوج بندگی پاسدار شهید مدافع حرم مهدی بختیاری) به قلم کوثر امیدی
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید،باران رحمت الهی است
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید،عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
┏━━━ 🍃🌷🍃 ━━━┓
@abbass_kardani
┗━━━ 🌷🍃🌷 ━━━┛
شهیدمدافع حرم عباس کردانی 👆👆
Seyede-Zeinab128.mp3
3.7M
🎉السلام علیک سیده زینب🎉
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی روح امام و همه ی شهدای عزیز و سردار دلها و ابوالمهدی المهندس شهید جمهورعزیزو یارانش، شهدای مظلوم خدمت و داداش عباس کردانی ومادر، و پدرشهید حاج صالح کردانی، شهیدان، یحیی گرایلی، سلطانعلی گرایلی ، شعبانعلی گرایلی و یزدان سراجی و پدران مادران آسمانی شما عزیزان
پدر بنده حقیر، همه ی اموات مومنین ومومنات از اول آدم تا آخر خاتم الانبیا هدیه کنیم فاتحه و صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کوتاهترین دعا برا بزرگترین آرزو
اللهم عجل لـــــــــــولیک الفرج
التماس دعای فرج آقا جانم
خدایا از عمرم بگیر
برعمر رهبر عزیزم بیفزا
👆🌷فاتحه کبیره🌷👆
🌺 فاتحه کبیره چیست؟
🔷 یکی از علمای شیعه به نام شیخ مهدی فقیهی جهت استخاره و رفع گرفتاری نزد آیت الله بهجت می رود.
🔶 آیت الله بهجت به ایشان می فرماید:
چرا فاتحه کبیره نمی خوانید؟
هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند هر رفع گرفتاری از خودش می شود و هم گنجی است برای میت.
✅ شیخ مهدی فقیهی می گوید:
به روستای خودمان رفتم و بر سر قبر پدر و مادرم فاتحه کبیره را خواندم و به قم بازگشتم.
🔶 شب عمه ام خواب پدر و مادرم را میبیند که خمره ای از طلا و جواهرات در مقابل شان است.
🔷 عمه ام از من پرسید:
چه خیراتی برای پدر و مادرت فرستادی؟گفتم: فاتحه کبیره را خواندم.
التماس دعای خیر در حق دیگران 🤲
اللهمَّ عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مــیــلاد بــا سـعــادت صدف دریای ایثار و عصمت
🌸پرورش یافته دامان ولایت
محبوب مصطفی(ص)
و نور دیده مرتضی(ع)
🌸 سکاندار کربلا 🕌
🌸 و عطرخوش زهرا ز(س)
🌸 و الگوی عفاف و پاکی
🌸حضرت زینب (س)
مبارکــــــَ بـــاد
🌺 ولادت باسعادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها مبارک.🌺
📚 کتابِ:
《#خاکهای_نرم_کوشک》
🌹این کتاب پیرامون زندگیِ #شهید_عبدالحسین_برونسی به قلم سعید عاکف می باشد و یکی از پرفروش ترین کتاب های دفاع مقدس به شمار می آید...
این کتاب شرح حال انسانی وارسته است که قبل از انقلاب در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه به کار سخت و طاقت فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجههای وحشیانه ساواک قرار گرفت...
🔸کتاب از چندین فصل و خاطرات بسیار تشکیل شده است و شروع کتاب با زندگینامه آن شهید بزرگوار است...
🌷چند روز قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آنقدر مطمئن حرف می زند که می گوید: اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر اینکه به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همانطور هم می شود. از این دست وقایع اعجاب آور، در زندگی شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است.
🌱🕊آنچه ما را به تأمل در زندگی این بزرگوار وا می دارد، رمز همین موفقیتهای بسیارش است در زمینه های مختلف. در ظاهر امر، او کارگری بنا است که در دوران قبل از انقلاب، رنج و شکنجه ی بسیاری را در راه اسلام تحمل می کند؛ و در دوران بعد از انقلاب هم، که زمینه برای رشد او مهیا می شود، چنان لیاقتی از خود نشان می دهد که زبانزد همگان می گردد و نامش حتی به محافل خبری استکبار جهانی نیز کشیده می شود...
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_اول
مادر شهید:
روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند با اینکه کار هم می کرد نمره اش همیشه خوب بود.
یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم
من و باباش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم همچین درخواستی حتی یکبار هم سابقه نداشت. باباش گفت:« تو که مدرسه رو دوست داشتی برای چی نمی خوای بری؟»
آمد چیزی بگوید بغض گلوش را گرفت همان طور بغض کرده گفت:« بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم هر کاری بگی می کنم ولی دیگه مدرسه نمی رم».
این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه
حدس زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد آن روز ولی هر چه پیله اش شدیم چیزی نگفت
روز بعد دیدیم جدی جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که : «یا باید بری مدرسه ،یا بگی چرا نمی خوای بری»
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد گفت: «آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.»
گفتم:« ننه به من بگو.»
سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت فکر کردم شاید خجالت می کشد دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر کمی ناز و نوازشش کردم گفت و با گریه گفت:« ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!»
«چرا پسرم؟»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🟣خاک های نرم کوشک🟣
#قسمت_دوم
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت «روم به دیوار دور از جناب شما دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم،
داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم
آن دبستان تنها یک معلم داشت او را هم می دانستیم طاغوتی است از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش .گفتم عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت رو همین حساب پدرش گفت حالا که اینطور شد خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.....
تو آبادی علاوه بر دبستان یک مکتب هم بود از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " ۱ ".
پاورقی
۱ زمان وقوع این خاطره بر میگردد به حول و حوش سال ۱۳۳۳ هجری شمسی
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات