eitaa logo
ابوابراهیم۵٧
51 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.6هزار ویدیو
9 فایل
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🌐 گاه نوشت #ابوابراهیم 🆘 eitaa.com/aboebrahim57 📳 hoorsa.com/aboebrahim57 💻 http://aboebrahim57.blog.ir 💠 ما را به دوستان معرفی کنید. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
مشاهده در ایتا
دانلود
👤 توییت استاد : ‏بعید است کسی در این دنیا زندگی کند و از جنایات آل سعود مطلع نباشد. شرکت در نمایش مذبوحانه تطهیر آل سعود از جنایاتش ، که فقط یک مورد آن ترویج وهابیت و حمایت از گروه های تکفیری مانند داعش است تسامح نیست، بلکه همدستی و شراکت در جرائم آنها است. 🌐 twitter.com/a_raefipour1/status/1236264690600357888?s=19 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدر دست‌های پدرتون رو بدونید یه روزی میرسه که دیگه خیلی دیره... ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
👤توییت استاد : ‏باذن الله ... از حجاز بوی آخرالزمان می آید ان شاءالله... يذهب ملك السنين ويصير ملك الشهور والأيام 🌐 twitter.com/a_raefipour1/status/1236146347608326146?s=19 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابوابراهیم۵٧
‌ ‌‌‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 0⃣5⃣ 📚📖اونایی که قرار بود اون طرف اروند برن،زودتر صبحونه خوردن و آماد
‌ ‌‌‌ 📚 📖قسمت 1⃣5⃣ 📚📖به حسین گفتم:بابا خداوکیلی شما بیا برو ما بچه‌ها رو نجات میدیم.حسین!تو که وضعیتت از همه خرابتره،قبلا هم تو خیبر شیمیایی شده ای،لااقل برو اینجا نمون.ماسک هم نداری ، زود برو خودت رو شستشو بده. ‼️گفت:نترس،نگران نباش.خلاصه کلی اصرار کردم ولی گوش نداد.وقتی بالاسر خرابه های اتاق رسیدیم صدای حسین متصدی رو از زیر آوار شنیدیم که بدجوری داد و فریاد می کرد.۱ 💥راکت که منفجر شد ساختمون فرو ریخت من زیر آوار موندم اونایی که دم در اتاق بودن خودشون رو نجات دادن اما من و چندین نفر دیگه گیر افتادیم.من داد می زدم و کمک می خواستم که یه دفعه صدای حسین و بچه‌ها رو شنیدم. 🕊اونا کمک کردن و همه رو از زیر آوار کشیدن بیرون،اما فقط من زنده موندم. وزیری، دیندار، دامغانی،کیانی،و....همه شهید شده بودن.چون نمی دونستیم دقیقا چه کسانی تو اتاق بودن کار مشکل شده بود. من یادم افتاد شگرف نخعی قبل انفجار تو اتاق بود. ‼️به حسین گفتم:شگرف هنوز زیر آواره.تا این حرف رو زدم همگی دنبالش گشتن. اما پیداش نبود.حسین گفت:این طور نمیشه،برید لودر بیارین.همون موقع شگرف از راه رسید.گفتم:تو کجا بودی؟ مگه زیر آوار نموندی؟گفت:نه من فرار کردم. با اومدن شگرف دیگه بچه‌ها مطمئن شدن که کسی جا نمونده. ۲ ✳️قرار شد اونایی که سالم موندن به طرف اروند برن.من و حسین و شهید راجی و شهید شمس الدینی و چند نفر دیگه باهم راه افتادیم.شهید راجی به حسین گفت:تو دیگه نیا اون طرف.قبلا شیمیایی شدی،برو به خودت برس.حسین گفت:طوری نیس منم می خوام بیام. 🚫با قایق از اروند گذشتیم و به منطقه عملیاتی رسیدیم.هنوز نرفته بودیم که شهید شمس الدینی حالش بد شد. چون اولین تأثیر روی مصدوم شیمیایی حالت تهوعه.حسین به من گفت:شمس الدینی رو ببر لب آب و با یه قایق بفرست بره. ✨عجیب اینکه خودش وضع خوبی نداشت اما بازم نگران بچه‌ها بود.من منوچهر شمس الدینی رو بردم لب آب و بایه قایق فرستادم اون طرف اروند.وقتی برگشتم حسین پرسید:چیکار کردی؟گفتم:هیچی فرستادمش رفت.گفت:خیلی خوبه،حالا بیا بریم. 🔴هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که حسین هم حالش بد شد،ولی تحمل کرد و به راهش ادامه داد. هرچی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که دیگه نتونست با ما بیاد.شهید راجی همونجا او رو سوار ماشین کرد و برگردوند.۳ ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-حسین متصدی ۳-ابراهیم پس دست ... 🍃🌹🍃🌹 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
ابوابراهیم۵٧
‌ ‌‌‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 1⃣5⃣ 📚📖به حسین گفتم:بابا خداوکیلی شما بیا برو ما بچه‌ها رو نجات میدیم
‌‌‌‌ 📚 📖قسمت 2⃣5⃣ 📚📖حوالی ظهر بود که حسین اومد این طرف اروند حالش خیلی بد بود.دیگه چشماش جایی رو نمی دید.منم حال و روز خوبی نداشتم،اول فکر کردم طوریم نشده اما بعد یکی دو ساعت متوجه شدم چشمای خودمم نمی بینه.۱ ✅مجید آنتیکی سریع ماشینی جور کرد تا بچه‌ها رو به بیمارستان برسونه.جمعا چهار نفر شدیم. به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا(س) رسیدیم.حسین اونجا حالش بهم خورد و چون وضعش وخیم بود یکی از بچه‌ها خارج از نوبت برد جلوی صف پیش دکتر. 🔴من هم که ایستاده بودم تو صف خیلی شدید حالم بهم خورد.دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.خدا خدا رحمت کنه شهید یزدانی رو.اومد زیر بازوم رو گرفت برد جلو،گفت:این بنده خدا داره می میره.دکتر اومد معاینه کرد و دید حالم خیلی خرابه،چند قطره چکوند تو چشمام و من رو هم فرستاد پیش حسین.تا بفرستن اهواز. 🔴من و حسین هردو بدحال بودیم اما او سعی می کرد تحمل کنه و خودش رو سرپا نگه داره، همون موقع دوباره هواپیماهایی عراقی اومدن محدوده ی بیمارستان رو بمبارون کردن اکثرا پناه گرفتن اما ما نتونستیم از جامون تکون بخوریم.حسین که اصلا حاضر نشد بشینه همونطور ایستاده بمب هارو نگاه می کرد. ✅اتوبوسی محیا شد برای انتقال مجروحین صندلی های اتوبوس رو برداشته بودن و همه کف اون نشستن،اکثرا حالت تهوع داشتن.من دیگه چشام باز نمی شد ولی حسین یه کم می تونست ببینه. رسیدیم اهواز و خواستیم پیاده بشیم.گفتم:من که هیچ جا رو نمی بینم. ✳️حسین گفت:عیبی نداره لباس من رو بگیر،هرجا رفتم توهم بیا.وارد سالن بزرگی شدیم حسین من رو روی تختی خوابوند خودش هم روی تخت دیگه ای خوابید. می فهمیدم که خیلی رنج می کشه و تموم بدنش درد میکنه. ‼️چون تخت ها چوبی بود و از سرو صداش معلوم بود که حسین بدجور به خودش می پیچه،اما کوچکترین آه و ناله ای نمی کرد حتی یه آخ هم ازش نشنیدم. عجیب تر اینکه تو اون وضعیت حال من رو هم می پرسید.۲ ادامه دارد.... ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-محمد علی کار آموزیان ... 🍃🌹🍃🌹 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
ابوابراهیم۵٧
‌‌‌‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 2⃣5⃣ 📚📖حوالی ظهر بود که حسین اومد این طرف اروند حالش خیلی بد بود.دیگه
‌‌‌ 📚 📖قسمت 3⃣5⃣ 📚📖از بیمارستان اهواز همه‌ی مارو به فرودگاه فرستادن.یکی آه و ناله می کرد.یکی ذکر می گفت.یکی صحبت می کرد. خیلی طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم اما اونجا زیاد معطل نشدیم. ما رو سریع سوار هواپیما کردن و به تهران فرستادن.۱ 🌷به همراه پدر و مادر برای دیدن حسین به تهران رفتیم.حدس می زدیم حال حسین خیلی وخیم باشه و چون مادر بیماری قلبی داشت تصمیم گرفتیم او رو به داخل بیمارستان نبریم.همونجا توی ماشین موند و با پدر رفتیم. 🌷مارو به اتاقی که مجروحین شیمیایی در اون بستری بودن راهنمایی کردن.حسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده بود. سرو صورتش بخاطر مواد شیمیایی تموم سوخته بود.دیگه توان و رمقی براش نمونده بود. فقط تونست با اشاره سلام وعلیکی بکنه. و محبتش رو با برق چشمای نیمه بازش به ما برسونه. 🌹🕊بعد از ملاقات انگار سبک شده و رهاشده از زندان جسم خستش بال های نیمه جونش رو باز کرد و برای همیشه پر کشید تا آسمونی باشه.انگار همون چند لحظه روهم بخاطر دیدن ما صبر کرده بود. و حسین به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت رسید.🕊🌹 🌷نمی تونستیم به مادر خبر بدیم. وقتی از بیمارستان بیرون اومدیم به او گفتم:حسین رو برای درمان به خارج از کشور فرستادن و قرار شد به کرمان برگرده. من و پدر برای پیگیری کارهای حسین در تهران موندیم در واقع می خواستیم بمونیم تا پیکر لاله ی پرپرمون رو به کرمان برگردونیم.۲ ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-پدر شهید،محمدعلی ومحمدهادی یوسف اللهی. ... 🍃🌹🍃🌹 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
ابوابراهیم۵٧
‌‌‌#رمان #نخل_سوخته 📚 📖قسمت 3⃣5⃣ 📚📖از بیمارستان اهواز همه‌ی مارو به فرودگاه فرستادن.یکی آه و ناله م
‌ ‌‌‌ 📚 📖قسمت 4⃣5⃣ 📚📖یه ماه می شد که حسین رو ندیده بودم.وقتی خبر شهادتش رو شنیدم حالم دگرگون شد.نمیدونم از خونه تا ستاد معراج رو چطوری رفتم. می خواستم هر طور شده برای آخرین بار ببینمش. ❌سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت برم داخل.بی اختیار همونجا نشستم و زدم زیر گریه.حالم دست خودم نبود.سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم دلش به رحم اومد و من رو به داخل راه داد. در یه کانتینر رو باز کرد. ✨چند تابوت روی هم چیده شده بود. با کمک هم تابوت حسین رو پایین گذاشتیم. در تابوت بسته بود.سعی کردم با دست بازش کنم. سرباز نگران گفت:این کارو نکن برام مسئولیت داره.با گریه التماس کردم و خواستم اجازه بده صورت حسین رو ببینم. ✅همچنان سعی می کردم تا با دستام در تابوت رو باز کنم اما نمی شد. حدود نیم ساعت همونجا نشسته بودم و گریه می کردم که تا دیدم اون سرباز دوباره اومد. رفته بود وسیله‌ای بیاره تا در تابوت رو باز کنه.چراغی هم روشن کرد تا من بتونم بهتر ببینم.چشمم که به صورت حسین افتاد آرامش عجیبی گرفتم با این حال نتونستم از جام بلند بشم. ✳️سرباز کمکم کرد وزیر بغلم رو گرفت تا از کانتینر بیرون اومدم. ساعتای دونیمه شب به خونه برگشتم.نمیدونم کی خوابم برد.توی خواب دیدم حسین وارد خونه شد باهمون لبخند همیشگی اش.گفت:خیلی نا آرامی می کنی.مگه چی شده؟ مگه خودتون دنبال این چیزا نبودین.حالا که ما رفتیم حسادت می کنین. خواستم چیزی بپرسم که از خواب بیدار شدم.۱ 🌟نمی دونستم حسین شهید شده چون اون زمان مجروح بودم.رادیو اسامی تعدادی از شهدا رو اعلام کرد. دقت کردم اسم حسین رو هم شنیدم،قرار بود از مقابل بیمارستان کرمان تشییع کنن.سریع سوار موتور سه چرخ شدم و خودم رو به محل رسوندم.جمعیت زیادی اونجا بود.مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودن که جمله ای از حسین روش نوشته شده بود. 🚫کنار پلاکارد یه خانم بد حجاب با سرو وضع نا مناسب ایستاده بود و می خواست ببینه چه خبره.با دیدنش یاد ناراحتی های حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج می برد.دلم گرفت و بغضم ترکید.۲ ✔️راویان:۱-محمدرضا مهدی زاده ۲-تاجعلی آقا مولایی ... 🍃🌹🍃🌹 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🎈گویند هر عصر بابای مهربان است 🎀روز پدر مبارک، 😍 🎈صلی الله علیک 🎀ظهور وجود مقدس علی (ع) بر شما مبارک باد🌺🍃 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯
🍃🌺🍃🌺🍃 🌺پدیدار از شد عالم   ↵خوشا عالمـ🌍 ↵خوشا و ↵خوشا من😍 🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 ╭┅─🇮🇷🇮🇷🇮🇷─┅۰╮      @aboebrahim ╰┅──────┅╯