#کیک_ماست_و_لیمو 😊😋 کیکی متفاوت با بافتی کااااملا سبک و اسفنجی.
مواد لازم:
ارد 180 گرم
ماست خامه ای کاله (سون) 100 گرم
شکر 140گرم
تخم مرغ 3عدد
روغن مایع 100گرم
بیکینگ پودر 1ونیم قاشق چایخوری
رنده پوست لیمویاپرتقال 1قاشق سوپخوری پر
طرز تهیه
ابتدا روغن ،شکر و پوست لیمو را با همزن بزنید.تخم مرغ هارا دانه دانه اضافه کرده وهربار حدود یک دقیقه بزنید و بعد از مخلوط شدن (آرد را با بیکینگ پودر مخلوط کرده وسه بار الک کنید ) طی سه مرحله وبه تناوب ماست و ارد را به مخلوط اضافه کنید .مواد اماده را داخل قالب لوف که چرب کرده و ارد پاشیده اید ریخته و در فر ازپیش گرم شده به مدت40 تا 50دقیقه یا تازمانیکه تستر تمیز بیرون بیاد بگذارید
دمای فر 160درجه تا 170 درجه
من برای این قالب از دو برابر دستور استفاده کردم و زمان هم حدودا یک ساعت شد
🍳🥘🍲🥗🍿🍕🌭🧀🥐
30.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠حیوان آزاری
گلچین بخشی از قسمت ۸
روایت تجربه گر مرگ موقت از تاثیر برخورد با حیوانات در پرونده اعمال
تجربهگر: آقای حمید محمدی نصرآبادی
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 111:
کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم. پس بی توجه از کنارش عبور کردم.
مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.
هل شدم.. یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند ( سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.
اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..
منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..)
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ ( چند لحظه صبر کنید الان میام) به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟؟ و او با لبخند پاسخ داد ( اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..)
از رفتارش سردرنمیاوردم. دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود.
اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. (اینا چیه؟؟)
کمی سرش را خاراند ( والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست.. )
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟ ( خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟)
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد ( آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..)
متوجه منظورش نمیشدم ( خب مگه چیه؟؟ )
مهربانتر از همیشه پاسخ داد ( بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ..
حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته..
شما نابی.. تاج سری..
کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟ )
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت. ( اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..)
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..
عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد ( اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،
با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشد..)
و این یعنی روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_يک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 112:
حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت.
پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.
مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..
به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.
بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.
( مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط
مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا..)
مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید.
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامه داستان
#رمان_یک_فنجان_چاي_باخدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 113:
حالا من هم شیعه بودم اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون مینشستم و به پیاده روی مردم خیره میشدم.
اینها به کجا میرفتند.. ؟؟ این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..
امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن.
تلوزیون مستندی از پیاده روی میلیونی به سویِ کربلا را پخش میکرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟ یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیر را امتحان کنم؟؟
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت میکرد. این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست. ( خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…)
لب تاپ را به سمتش چرخاندم (اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟)
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد. (دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟)
ساده لوحانه و عجول پرسیدم ( خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..)
لبخند زد ( والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..)
با تعجب نگاهش کردم ( واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟)
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد ( صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..
نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..
تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..)
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید ( اما ظاهرا آقا طلبیده..)
از چه حرف میزد؟؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم..
انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد (راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..)
دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.
اخم هایم در هم کشیدم . با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد ( اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..)
و نرم و مهربان ادامه داد ( من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..
چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..)
عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب داد( منم میام.. منم با خودت ببر..)
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
ادامه دارد..
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
4_5987608164982325415.mp3
8.24M
🔖منبر کامل 🔖
#استاد_حسینی_قمی
💠۱۵ شوال مصادف با شهادت مظلومانه حضرت حمزه سید الشهدا علیه السلام عموی باوفای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علی علیه السلام 💠
📌شخصیت حضرت حمزه سلام الله علیه
🔻 #حضرت_حمزه علیه السلام 🔻
#شهادت_حضرت_حمزه علیه السلام
🕌حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
#حضرت_عبدالعظیم_حسنی
سال روز وفات محدث والامقام، حضرت عبدالعظیم حسنی و شهادت عمویبزرگوار پیامبر جناب #حمزه
سیدالشهداء(علیهمالسلام) تسلیت باد.
باب الحرم _میثم مطیعی.mp3
21.08M
|⇦•چه بود شان تو؛ انت ولینا حقا..
#روضه و توسل ویژۀ وفات حضرت عبدالعظیم علیه السلام و حضرت حمزه سیدالشهدا سلام الله علیه_ حاج میثم مطیعی •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
زندگی که بخواد الگو و سبکش
از چهار تا دلقک و شومِن اینستاگرامی
کپی بشه رو بزار دم در خونه
گربه ببره رفیق!!
|⇦•چه بود شان تو؛ انت ولینا حقا..
#روضه و توسل ویژۀ وفات حضرت عبدالعظیم علیه السلام و حضرت حمزه سیدالشهدا سلام الله علیه_ حاج میثم مطیعی •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
اَلسَّلامُ عَلی الْعَبْدِ الصّالِحِ الْمُطیعِ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِاَمیرِ الْمُؤمِنینَ اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا اَبَاالْقاسِمِ ابْنَ السِّبْطِ الْمُنْتَجَبِ الْمُجْتَبی ..
حتی نوادگانِ تو صاحب حرم شدن
باید برای قبرِ تو کاری کنم حسن ..
*اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا مَنْ بِِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی .. به گمانم سیدالکریم خیلی عاشقِ ابی عبدالله بوده .. خیلی حسینی بوده .. اونقدر که وقتی از دنیا رفته خدا هر کی بیاد زیارتش رو به واسطۀ او حسینی میکنه و اسمشُ تو لیستِ زوار کربلا می نویسه..*
چنانکه بر سر شب، لطفِ نور ماه افتد
گدا همیشه گذارش به کویِ شاه افتد
ستاره سمت حریم کریم آل حسن
به این امید که روشن شود، به راه افتد
کسی که عرضه دین نزد مقتدا میکرد
ز خوف اینکه مبادا به اشتباه افتد
سیدالکریم حضرت عبدالعظیم میومد محضرِ ائمه دینِ خودش رو عرضه میکرد ، تصدیقش می کردن .. امشب دینت رو میتونی محضرِ امام زمان عرضه کنی یا نه ! امشب میتونی به امام زمان بگی این دینمِ ، منو قبول داری یا نه ؟!!*
چه بود شان تو؛ انت ولینا حقا
که در نظاره به جاهت ز سر کلاه افتد
*خود عبدالعظیم حسنی نقل کرده دَخَلتُ عَلی سَیدی عَلِی بنِ مُحَمَّدٍ(ع) رسیدم خدمت امام هادی فَلَمّا بَصُرَ بی، قالَ لی: مَرحَبا بِک یا أبَا القاسِمِ، تا چشمای امام هادی به حضرت عبدالعظیم افتاد حضرت فرمودخوش آمدی اباالقاسم أنتَ وَلِینا حَقّا .. حقیقتا تو دوستِ مایی .. فَقُلتُ لَهُ: یابنَ رَسولِ اللّهِ إنّی اُریدُ أن أعرِضَ عَلَیک دینی، میگه گفتم آقا میخوام دینم رو به شما عرضه کنم .. اگه دینم مورد رضایت شما بود حفظش کنم .. فَإِن کانَ مَرضِیا ثَبَتُّ عَلَیهِ حَتّی ألقَی اللّهَ عز و جل. فَقالَ: هاتِ یا أبَا القاسِمِ.(1)
آقا فرمودن بیا جلو حرفات رو بگو ما آمادۀ شنیدنیم ..
به غیر کنیه نبردن ائمه نام تو را
چه قدر و منزلتی داری ای اباالقاسم
یا حضرت عبدالعظیم مددی ..*
نصیب زائرت اجرِ سفر به کربوبلاست
همین که چشم دلش سمت بارگاه افتد
سپید میشود از هر گناه، جامه دل
اگر نگاه شما سوی این سیاه افتد
شاعر: محمد قائمی راد
*حسین جان دلم کربلا می خواد .. حسین جان دیگه کم کم نوکرا دارن آمادۀ محرم میشن ..
شبهای جمعه فاطمه با اضطراب و واهمه
آید به دشت کربلا گوید حسین من چه شد
گردد به دور خیمه گاه آید میان قتلگاه
گوید حسین من چه شد نور دو عین من چه شد
دلم برات تنگ شده حسین جان ..
زینت دوشِ نبی روی زمین جای تو نیست
خوار و خاشاک زمین منزل و ماوای تو نیست
دل من مقیم کربلای تو،
جوونیم به پای روضههای تو
رسیده، نسیم جانفزای تو .. تو این صحرا
شهید روز عاشورا، لاله عطشان زهرا
تشنه بریدن رگ هاتو، تو روز روشن واویلا
اگر کشتند چرا آبت ندادند
چرا زان درّ نایابت ندادند
اگر کشتند چرا خاکت نکردند
کفن بر جسم صد چاکت نکردند
چند جمله ام با امام زمان صحبت کنیم :
غم ما، شرارههای اون دره،
هنوزم صاحبزمان خون جگره
دل ما پی مزار مادره .. مادر زهرا
راز ولایت یا زهرا .. رمزِ شهادت یا زهرا
ذکر مدام لبهای .. حضرت حجت یازهرا
سحرخیز مدینه کی میآیی ..
امیر بیقرینه کی میآیی
عزیزم مادرت چشم انتظاره ..
شفای زخم سینه کی میآیی
منبع:
شیخ صدوق، محمد بن علی، التوحید، ص۸۱.
مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۶۶، ص۱.
شیخ صدوق، التوحید، ص۸۱، حدیث ۳۷.
شیخ صدوق، اکمال الدین و اتمام النعمة، ج۲، ص۳۷۹.
شیخ صدوق، الامالی، ص۴۱۹.
فتال نیشابوری، روضة الواعظین، ص۳۱.
خزاز رازی، کفایة الاثر، ص۲۸۶.
طبرسی، اعلام الوری، ج۲، ص۲۴۴.
مجلسی، بحار الانوار، ج۶۶، ص۱.
💟#خواب_مناسب
✴️•⇦ از نظر روایات اسلامی بهترین زمان خواب از ساعت ۸ یا ۹ شب تا طلوع صبح است.و بیداری صبحگاهی (بین الطلوعین ) مستحب و موجب زیادی رزق و روزی و افزایش سلامتی می شود.
🔸↫ این نحوه خواب و بیداری، خاصیت مهم دیگری نیز دارد و آن عبارت است از:
🔸رفع نزله یا خلط گلو که خوردن یا ترشح مداوم آن می تواند باعث بیش از ۱۵۰ نوع بیماری از جمله؛
🔹پیدایش لوزه سوم
🔹افتادگی رحم و مثانه
🔹سیاهی و گودی زیر چشم
🔹و بیماریهای پوستی مثل کک و مک، برص و.... شود.😳‼️
پول و فرزندآوری
🔸فردی خدمت حضرت رسول(ص) آمد و عرضه داشت: یا رسولالله اوضاع مالی زندگیام خراب است، حضرت فرمود: صدقه بده آن فرد گفت: می میگویم وضعم خراب است و شما میگویید صدقه بده. حضرت فرمود: «الصدقة تجلب الرزق»؛ صدقه، جلب کننده رزق است.
🔸یکی از راه های افزایش رزق صدقه است
.
🔸راهکار قویتر فرزندآوری است
🔸 چنانکه پیامبر گرامی اسلام فرمودهاند: «اِتَّخِذُوا الأهلَ؛ فإنّه أرْزَقُ لَکُم: اهل و عیال اختیار کنید؛ زیرا این کار روزى شما را بیشتر مىکند».
🔸کار کردن زیاد و بیشتر خیلی تاثیر مستقیم در رزق ندارد هر چند از عوامل اصلی به دنبال رزق رفتن است اما
🔸بیشتر عوامل رزق معنوی هستند
🔸مثلا در روایت داریم تاثیر بین الطلوعین در رزق از کار کردن روی دریا برای جلب رزق بیشتر است..
🔸صدقه، بیداری بین الطلوعین و همین فرزندآوری خودشان باعث افزایش رزق هستند
🔸 مگر ما خدایی نکرده اعتقاد شرک آمیز دازیم مه رزق بچه های ما به عهده ماست؟
🔸در این باره آمده است: «لا تَقْتُلُوا أَوْلادَکُمْ مِنْ إِمْلاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُکُمْ وَ إِیَّاهُمْ: فرزندانتان را از بیم فقر نکشید، ما شما و آنها را روزی میدهیم».
🔸 من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب...