‼️نفقه مادر
🔷س 5245: هزینه های نگهداری والدین به عهده چه کسی است؟ پسران یا دختران؟ اگر والدین خود درآمد داشته باشند، نگهداریشان به عهده چه کسی است؟
✅ج: اگر پدر یا مادر درآمد کافی داشته باشد، مخارج زندگی او بر عهده کسی نیست، در غیر این صورت بر عهده فرزندان ـ دختر و پسر ـ است و ترجیحی بین فرزندان وجود ندارد و باید به گونهای رفتار نمود که موجب ایذاء یا هتک حرمت او نشود.
📕منبع: leader.ir
🌺 امام صادق (علیه السلام) میفرمایند :
🌿 هرکس از ترس فقر #ازدواج نکند نسبت به لطف خداوند بدگمان شده است، چرا که خداوند ميفرماید: اگر آنان فقیر باشند...
●من لا یحضره الفقیه،ج 3،ص251
4_5778438584742708768.mp3
2.6M
📌 #مسائل_قبل_از_ازدواج
⁉️ ازدواج سردرگمی هایم را برطرف میکند
👤 #حاج_آقای_دهنوی
4_5776186784929023883.mp3
8.89M
📌 #مسائل_قبل_از_ازدواج
⁉ میخواهم از طرف مقابل بپرسم قبلا با کسی دوست بوده یا خیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #مسائل_بعد_از_ازدواج
⁉️نگفتن دوستت دارم از جانب همسر
👤 #خانم_رحماندوست
#تجربه_من ۳۹
#فرزندآوری
#وازکتومی
۳ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم باردارم. خیلی ناراحت شدم، چون حرف دیگران خیلی برام مهم بود. هنوز اثر حرف ها و حدیث ها بود که چرا تو سن کم ازدواج کردی؟؟؟؟ هر کاری کردم سقط کنم، نشد... این در حالی بود که همسرم خیلی خوشحال شده بود از بارداریم...
سختی های دوران بارداریم گذشت. اما پچ پچ ها و تمسخرها رو میشنیدم که بچه داری هم مسخره بازی شده ...
خدا بهم یه فرشته داد. یه فرشته ای که تو فامیل به جرات میگم مثلش نیست، از لحاظ اخلاق و حجاب و ... دخترم خیلی عالی بود نه اذیت میکرد نه گریه میکرد. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خانم شد تو سن دوسالگی که بچه ها فقط سرگرم بازی هستن دخترم کمک حالم بود. دوسالش که بود، باردار شدم، اینقدر ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم، تازه حرف و حدیث ها تمام شده بود و کسی چیزی نمیگفت. جرات نداشتم بگم باردارم... تا ۴ماه به کسی چیزی نگفتم، ولی وقتی فهمیدن دوباره پچ پچ ها شروع شد. احساس تنفر میکردم از خودم...
دوران سخت بارداری گذشت و پسرم به دنیا اومد. برخلاف بچه ی اول خیلی اذیت میکرد، سر همه چی اذیت شدم. هر کس یه نظری می داد. همه شده بودن معلم اخلاق...
الحمدالله پسرم هر چه بزرگتر شد، عاقل تر میشد... از حرف هایی که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم حتی دیگه جلوی خودمم میگفتن و میخندیدن... با یه نت گردی فهمیدم وازکتومی هست... با همسرم که صحبت کردم، برخلاف نظرشون و به خاطر آرامش من، موافقت کردن ولی در طول مراحل میگفتن که دلشون راضی نیست...
جالبه بدونید کسایی که مسخره میکردن خودشون بعد از من، شروع کردن به فرزند آوری، با اختلاف دو سال... ولی دیگه هیچ کس اونا رو مسخره نمیکرد.
۲۶ سالم بود که متوجه شدم که شدیدا اشتباه کردم با همسرم صحبت کردم و عمل برگشت رو انجام دادن...
اون همه ناشکری ها باعث شد بعد از عمل همسرم دچار مشکل بشن و الان ۷ساله منتظر بچه ام... در حسرت دو تا فرشته ی دیگه...
شب و روز التماس کردم و دعا کردم ولی گناهم بزرگتر از تصورمه... اگر اون موقع به حسادت بازی های بقیه توجه نمیکردم الان حال و روزم این جوری نبود...
فقط برام دعا کنید خدا دوتا دیگه فرشته نصیبم کنه...
الان متوجه شدم که بچه ها اصلا مانع پیشرفت نیستند. متوجه شدم که نباید به حرف دیگران اهمیت داد. اونایی که اون موقع مسخره ام میکردن و میگفتن بچه آوردن بچه بازی شده، الان دوباره دارن میخندن که چرا بچه نمیارم و از چیش میترسم و دارم ناشکری میکنم... همه شون رو سپردم به خدا...
عاجزانه استدعا دارم برام دعا کنید خدا بهم دوتا فرزند دیگه عطا کنه....
📌#پندانه
💎تمیزی شوهر
🔸طبیعی است که مرد بعد از تلاش یک روزه در بیرون از خانه لباس و بدنش کثیف شود و در اثر عرق کردن ویا تماس با مواد بد بو بدن ولباسش بوی بد بگیرد ؛ دراین موارد مرد وظیفه دارد اگر در محل کارش امکان دارد در همان محل کار و اگر امکان ندارد به محض رسیدن به خانه سریع اقدام به تمیز کردن خود و لباسش بکند که مبادا کثیفی تن و یا بوی لباسش باعث انزجار همسرش شود .
🔹 این کار مرد یک نوع احترام به همسرش محسوب می شود به این معنا که تو این قدر برای من مهم هستی که من به خودم اجازه نمی دهم که با بدن کثیف و بد بو نزد تو بیایم ؛ هر چند از کار روزانه کاملا خسته ام اما بخاطر تو به محض ورود به حمام می روم و خودم را آماده ملاقات با تو می کنم .
🔅 در روایتی از امام صادق (ع) نقل شده است: مرد باید قیافه و ظاهر آراسته داشته باشد که موجب تمایل بیشتر همسرش گردد.
📚«تحف العقول»
همچنین راوی مى گوید:
🔅امام علی (ع) را دیدم که موهای خود را با حنا رنگین کرده بود. گفتم. خضاب کرده اید؟ فرمود: آرى. مرتب و مهیا بودن باعث عفت زنان مى شود. به واسطه نامرتبى و مهیا نبودن مردان است که زنان، عفت خویش را از دست مى دهند. حضرت در ادامه همین روایت می فرماید: از اخلاق پیامبران نظافت، پاکی و تمیزی، اصلاح سرو صورت... است.
📚«وسائل الشیعه»
4_5780737272714364630.mp3
2.39M
📌 #مسائل_قبل_از_ازدواج
⁉️ ملاک های اصلی ازدواج چیست؟
👤 #حاج_آقای_دهنوی
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_يک: آخر خط
کتم رو برداشتم که برم خونه ... يکي از پشت سر صدام کرد ...
- منديپ ... برو پيش رئيس ... کارت داره ...
از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتيش به خشم تبديل شد ...
- ديگه واقعا نمي دونم بايد با تو چي کار کنم ... کي مي خواي از اين کارها دست برداري؟ ... فکر کردي تا کجا مي تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقيقات داخلي بايستم؟ ...
روز پيچيده و خسته کننده من ... حالا هم بايد فريادهاي رئيسم تموم مي شد ... پشت سر هم سرم داد مي کشيد ... و من اين بار، حتي علتش رو نمي دونستم ... چند دقيقه ... بي وقفه ...
- چرا ساکتي؟ ...
- روز پر استرسي داشتي سروان؟ ...
چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توي نگاهش خشم و نااميدي با استيصال بهم گره خورده بود ... نفس عميقي کشيد ...
- تو حتي نمي دوني دارم در مورد چي حرف ميزنم ... مگه نه؟ ...
و اين بار با ياس بيشتري فرياد زد ...
- تو ديگه حتي نمي دوني دارم واسه چي سرت داد ميزنم...
کلافه شده بودم ...
- خوب معلومه نمي دونم ... از در که اومدم تو فقط داري داد ميزني بدون اينکه بگي ماجرا چيه ... وقتي نميگي من از کجا بايد بفهمم جريان از چه قراره ... و اين بار تحقيقاتِ داخلي به چي گير داده؟ ...
سر مانيتور رو چرخوند سمتم ...
- به اين ...
دکمه پخش رو زد ... و نشست روي صندليش ...
صدا از توي گلوم در نمي اومد ... حالا مي فهميدم چرا صبح، چشمم رو توي بازداشتگاه باز کرده بودم ...
نشستم روي صندلي و زل زدم بهش ...
- چيزي نمي خواي بگي؟ ... مثلا اينکه چي شد که چنين اتفاقي افتاد؟ ...
جز تکان دادن سرم چيزي نداشتم ... يعني چيزي يادم نمي اومد که بتونم بگم ...
- فکر مي کني تا کي اداره پليس مي تونه پشت تو بايسته؟... تو سه نفر رو توي بار لت و پار کردي و اصلا هم يادت نمياد چرا باهاشون درگير شدي ... هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر ميشه ...
اگر همين طوري ادامه بدي مجبور ميشم معلقت کنم ... کم يا زياد ... تو دائم مستي ... حتي توي اداره مي خوري ... گاهي اوقات اصلا نمي فهمم چطور هنوز مغزت نگنديده و بوي تعفنش از وسط جمجمه ات نمياد ...
يا اين شرايط رو درست مي کني ... يا اين آخرين باريه که اداره پشت کثافت کاري هات مي ايسته و ازت دفاع مي کنه ... اين ديگه آخر خطه ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_دوم: خداحافظ توماس
چراغ رو هم روشن نکردم ... فضاي خونه از نور بيرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوي پام رو ببينم ... کتم رو پرت کردم يه گوشه و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوري روي تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساکت بود ...
موبايلم رو از توي جيب شلوارم در آوردم ... براي چند لحظه به صفحه اش خيره شدم ... ساعت 10:26 شب ...
بوق هاي آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساکت بود ... انگار يه چيز بزرگي کم داشت ... دقيقا از روزي که برگشتم ... و اون، با گذاشتن يه يادداشت ساده ... به زندگي چند ساله مون خاتمه داده بود ...
"ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم مي خواست برم بار ... يا حتي شده چند تا بطري از مغازه بخرم ... اما رئيس تهديدم کرد اگر يه بار ديگه توي اون وضع پام رو بزارم توي اداره ... معلق ميشم ... و دوباره بايد برم پيش روان شناس پليس ... براي من دومي از اولي هم وحشتناک تر بود ...
يه ساعت ديگه هم توي همون وضع ... مغزم بيخيال نمي شد ... هنوز داشت روي تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار مي کرد ... بدجور کلافه شده بودم ...
- تو يه عوضي هستي توماس ... يه عوضي تمام عيار ...
عوضي صفت پدرم بود ... کلمه اي که سال ها به جاي کلمه پدر، ازش استفاده مي کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودراي ... ديکتاتور ... عوضي ...
هيچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... هميشه واسش يه زيردست بودم ... زيردستي که چون کوچک تر و ضعيف تر بود، حق کوچک ترين اظهار نظري رو نداشت ... هميشه بايد توي هر چيزي فقط اطاعت مي کرد ...
- بله قربان ...
و اين دو کلمه، تنها کلماتي بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج مي شد ... بله قربان ...
امشب، کوين اين کلمه رو توي روي خودم بهم گفت ... عوضي ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هيچ وقت، هيچ کس جرات نکرد اين رو توي صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زماني ولم کرد که پاي يه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ...
باورم نمي شد ... ديگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کريس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکيم رو هم مرور مي کرد ...
موبايلم بي وقفه زنگ مي زد ... صداش بدجور توي گوشم مي پيچيد ... و يکي پشت سر هم تکانم مي داد ... چشم هام باز نمي شد ...
اين بار به جاي سلول ... گوشه خيابون کنار سطل هاي آشغال افتاده بودم ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_سوم: کارتن کارتن سخاوت
صداي زنگ موبايلم بيدارش کرده بود ... اون خيابون خواب هم اومده بود من رو بيدار کنه ... شايد زودتر از شر صداي زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گيج بود که صدا قطع شد ... يکي از چشم هام بيشتر باز نمي شد ... دوباره زد روي شونه ام ...
- هي مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردي ... حداقل قبل از اينکه کنار خونه زندگي من بالا بياري برو ...
به زحمت تکاني به خودم دادم ... سرم از درد تير مي کشيد...
چند تا از کارتن هاش رو ديشب انداخته بود روی من ... با همون چشم هاي خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهايي بود که مي شناختم ... نداشته هاش رو با يه غريبه تقسيم کرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کيف پولم ... توي جيب کتم نبود ... چشمم باز نمي شد دنبالش بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روي زمين برش داشت داد دستم ...
- ديشب چند تا جوون واست خاليش کردن ...
کيف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اينجا برو ... قبل اينکه زندگي من رو کامل به گند بکشي ...
ازشون دور شدم ... نمي تونستم پيداش کنم ... اصلا يادم نمي اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حی می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه ...
چند خيابون پايين تر، سر و کله لويد پيدا شد ...
- تلفنت رو که برنداشتي ... حدس زدم باز يه گندي زدي ...
- چطوري پيدام کردي؟ ...
رفت سمت سطل هاي بزرگ آشغال و يه تيکه پلاستيک برداشت ...
- کاري نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اينکه سروان بفهمه تلفنت رو رديابي کنن ... شانس آوردي خاموش نشده بود ...
پلاستيک رو انداخت روي صندلي ... سوار ماشين اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد .
بامــــاهمـــراه باشــید🌹