تو ولی اللهی و آئینهی پیغمبری(ص)
در شجاعت در فصاحت در بلاغت حیدری
🌸
میلاد با سعادت حضرت موسی بن جعفر امام کاظم علیه السلام مبارک🌺
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
✴️چهارشنبه 👈29 تیر/سرطان 1401
👈20 ذی الحجه 1443👈 20 ژوئیه 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 امام حسین علیه السلام در راه کربلا اتراق در منزل یازدهم " شقوق "
🌹ولادت امام کاظم علیه السلام " به روایتی "
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای امور زیر خوب است.
✅آغاز چله نشینی و رژیم گرفتن
✅خرید چهارپایان و حیوان
✅درو و برداشت محصولات کشاورزی.
✅ و دیدار با روسا خوب است.
👶 برای زایمان مناسب و نوزاد در آینده حاکم بر منطقه ای گردد ان شاءالله.
🚘مسافرت :سفر مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️صید و شکار و دام گذاری
✳️آغاز شغل و کار.
✳️ آغاز درمان و معالجات.
✳️خرید لوازم منزل.
✳️فصد و حجامت.
✳️دیدار با صاحب منصبان
✳️ و ختنه نوزاد نیک است.
📛ولی برای امور زراعی (کاشت)و بنایی مناسب نیست.
💉💉 حجامت خون دادن و فصد باعث صحت می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت سبب ایمنی از بلا است.
👩❤️💋👨مباشرت: امشب (شب پنجشنبه) ،مباشرت برای سلامتی مفید و فرزند حاصل از آن عالم گردد.
😴🙄 تعبیر خوابی که دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 21 سوره مبارکه "انبیاء علیهم السلام" است.
ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که اگر خواب بیننده با کسی کدورت و مشکلی داشت برطرف می شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
هدایت شده از کانال رسمی حرم مطهر امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #زیارت_نیابتی
مادرم تا دلش میگیره نذر گندم میکنه...
💚 با ارسال این پست برای عزیزانتان در ثواب #زیارت_نیابتی سهیم شوید.
خادمان فرهنگی حرم مطهر امام هشتم(ع)
نائب الزیاره دورماندگان از حرم هستند.
🤍 #چهارشنبه_های_زیارتی
❣اینجا #قلب_ایران است؛ کانال رسمی حرم مطهر امام رضا(ع)
🆔 @razavi_aqr_ir
آخرش باید
قهرمان خودت باشی؛
چون همه مشغول نجات خودشونن!
#تلنگر
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🦋تفکری وجود دارد که لذت و راحت طلبی را اصل زندگی در دنیا میداند و معتقد است اکثر احکام الهی دست و پا گیر و مزاحم آرامش انسان هستند.
🏋♂ تصور کنید شخصی در باشگاه ورزشی ثبت نام کند اما هیچ تمرینی انجام ندهد و به دیگران هم توصیه کند که فقط استراحت کنند و لذت ببرند و تمرین نکنند.
مطمئنن شما هم معتقدید عملکرد این فرد به دور از عقل است.
فراموش نکنیم همه ما با ورود به دنیا در باشگاهی به نام ابدیت ثبت نام کردیم که در فراز و فرود مشکلات فقط باید به دنبال یک چیز باشیم،و آن کسب قلب سلیم و آرام است.
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#تلنگر
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_دوازدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پرستو پشت سرم می ایستد و به چهره ام در آینه خیره می شود. آهی
#قبله_ی_من
#قسمت_سیزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.
به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.
باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم.
رستمی به دسته ی یکی از مبل ها درست کنار پریا تکیه میدهد و درحالیکه کف دستهایش رابه هم میمالد،آهسته و شمرده می گوید: خب،خیلی خیلی خوش اومدید.چهره های جدید می بینم …. (و به آیسان و سحر اشاره میکند)… البته این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میکنید که دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.به طرف آشپزخانه می رود و ادامه می دهد: اول با بستنی شروع میکنیم .چطوره؟
همه باخوشحالی تایید میکنند. برایمان بستنی میوه ای می آورد و خودش گیتار به دست میگیرد تا سوپرایزش را باتمرکز تقدیم مهمان ها کند.همانطور که به چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی می خورم. یک پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع میکند به خواندن آهنگ ای الهه ی ناز.
دستهایش ماهرانه روی سیم ها می لغزد و صدای دلچسبش در فضا می پیچد.
باذوق گوش می دهم و به فکر فرو می روم. زندگی یعنی همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنی ازما درخواست میکند که به صورت هماهنگ یک شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند.
همگی بعداز مشورت تصمیم میگیریم که شعر سلطان قلبم را بخوانیم.
همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتکان می دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگی های شخصیمان در یک اتفاق ساده غرق میشویم.
قسمتی از شعرراخیلی دوست داشتم.تنها یک جمله،
خیلی کوچیکه دنیادنیا.گذشت زمان درک این جمله را برایم ملموس تر میکرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را می چشید. هرچه می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو میکرد. تفریح سالم جمع به کشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و….کشیده شد. من مات و مبهوت در کنج پذیرایی ایستاده بودم و تنها تماشا میکردم. چندمرد دیگر هم به خانه ی رستمی امدند و تصویر ساختگی من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم می رقصیدند و هرزگاهی مراهم کنارخودشان میکشیدند.
حالت تهوع و سرگیجه دارم.یکی ازدوستان استاد که نامش سپهر است بایک بطری و سیگار سمتم می آید و مرا به رقص دعوت میکند. بااخم اورا پس میزنم و باقدمهای بلند به سمت در خروجی می روم که یکدفعه دستی محکم ازپشت بازوام رامی گیرد ومرا به طرف خودش میکشد. باترس به پشت سرم نگاه میکنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ میکشم. دستم را محکم گرفته و پشت سر خودش به سمت راه پله میکشد. قلبم چنان میکوبد که نفس کشیدن را برایم سخت میکند.باچشمان اشک الود با مشت چندبار به دستش میزنم و خودم راباتمام توان عقب میکشم. سپهر دستم را ول میکند و می خندد. روسری ام راکه روی شانه ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و به سمت در می دوم. رستمی خودش رابه من می رساند و مقابلم می ایستاد. باصدای بریده از شوک و لبهای خشک ازترس داد میزدم: ازت بدم میاد دیوونه!میخوام برم بیرون!برو کنار!
شانه هایم را می گیرد و باخونسردی جواب می دهد: عزیزم! سپهر رو جدی نگیر زیادی خورده، یکوچولو بالازده. یکم خوش بگذرون.
شانه هایم را بانفرت از چنگش بیرون میکشم و دوباره داد می زنم: نمیخوام.برو کنار.برو!
پرستو بین رقص نگاهش به من می افتد و به سمتم می آید. موهای موج دار و شرابی اش کمی بهم ریخته. ابروهایش را درهم میکشد.
پرستو: چت شده محیا؟
عصبی می شوم و جواب میدهم: مگه کور بودی ندیدی داشت منو می برد باخودش بالا؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_سیزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمی
#قبله_ی_من
#قسمت_چهاردهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!
رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!
باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!
بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟
همان لحظه سرو کله ی سپهر پیدا می شود و درحالیکه پشت هم سکسکه میکند و تلو تلو میخورد با وقاحت می پراند: ایول سرمن دعواست!
تمام بدنم میلرزد،فکرش را نمیکردم اینطور باشند.باتاسف سری تکان میدهم و میگویم: اگر چیزی نیس تو باهاش برو…
و بدون اینکه منتظر جواب بمانم به سمت در می روم و ازخانه بیرون میزنم.
سرم رابه پشتی صندلی تکیه می دهم و چشمهایم را میبندم. چانه ام می لرزد و سرما وجودم را میگیرد. سرم می سوزد از شوکی که دقایقی پیش به روحم وارد شد.بغضم راچندباره قورت می دهم اما وجودم یک دل سیر اشکمی طلبد. چشمهایم را باز و به خیابان نگاه میکنم.پیشانی ام را به پنجره ی ماشین می چسبانم و نفسم رابایک آه غلیظ بیرون میدهم
نمیدانم ترسیدم یا از برخورد عجیب پرستو جا خوردم؟ نمی فهمم!. مگر چقدر فاصله است بین زندگی کسی که چادر پوشش او می شود با کسی که، دوست دارد مثل من باشد؟یعنی یک پارچه ی دلگیر مرز بین ارامش گذشته و غصه ی فعلی من است؟ نمی فهمم!.. با پشت دست اشکهایم را پاک و به راننده نگاه میکنم. یک تاکسی برای برگشت به خانخ گرفتم و حالا درترافیک مانده ام. پای راستم رااز شدت استرس مدام تکان می دهم. تلفن همراهم عصر خاموش شده و حتما تاالان مادرم صدبار زنگ زده. باتصور مواجهه شدن با پدرم ، چشمم سیاهی می رود و حالت تهوع میگیرم. نمیدانم باید چه جوابی بدهم. اینکی تاالان کجا بودم؟!زیپ کیفم را میکشم و ازداخل یکی از جیب های کوچکش آینه ام را بیرون می آورم و مقابل صورتم می گیرم.آرایشم ریخته و زیر چشمهایم سیاه شده. بایک دستمال زیر پلکم را پاک میکنم و بادیدن سیاهی روی دستمال دوباره تصویر چادرم جلوی چشمم می اید.
” پشیمونی محیا؟…”
خودم به خودم جواب می دهم
” نمیدونم!!”
” اگر یه اتفاق بد میفتاد چی؟!”
” اخه… من دنبال این ازادی نبودم!…یعنی.. فکر نمیکردم..ازادی یعنی…بیخیالی راجب همه چیز …. ”
” خب… حالا چی؟.. میخوای بیخیال شی!؟ بیخیال زندگی؟! یا شاید بهتر بگم ببخیال هویتت؟؟”
سرم را بین دستانم می گیرم و پلک هایم را محکم روی هم فشار میدهم.صدایی از درونم فریاد می زند: خفه شو! خفه شو!من….من…
نفسم به شماره می افتدو لبهایم می لرزد.
_ من نمیخواستم اینجوری شه..
خراب کردم!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_چهاردهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟! رستمی با حالت بدی می خندد و
#قبله_ی_من
#قسمت_پانزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.
روی مبل تک نفره درست مقابلم نشسته و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل کرده. ازاسترس و ترس پلک راستم می پرد و دندانهایم مدام بهم می خورند. ازجا بلند میشود و باقدمهای آهسته به سمتم می اید با هر قدمش ، من هم یک قدم به سمت راه پله، عقب می روم. بافاصله ی کمی از من می ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده میگوید: برو تو اتاقت.. سریع!
سرم راپایین میندازم و ازپله ها به سرعت بالا می روم. مثل دیوانه ها به اتاقم پناه می برم و دررا محکم پشت سرم می بندم. کیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریه ام بالا می گیرد و تمام بدنم می لرزد. بایاداوری دستهای کثیف سپهر که بازوهایم را چنگ زدند. نفسم میگیرد… یاد زمانی می افتم که از نگاه چپ یک مرد عصبی می شدم و خجالت میکشیدم.زمانیکه درخیابان مراقب بودم ، حتی اتفاقی یک مرد به من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقی می افتاد… چطور خودم را می بخشیدم .ازخودم متنفرم.
دراتاق باز می شود ومن به دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و به پشت سرم نگاه میکنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین میشیند و بیمقدمه ناله هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تا کی میخوای تن و بدنم رو بلرزونی؟ میدونی تابخوام ازین پله ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟لباست بوی سیگار و قلیون میده !ای خدا…دختر توداری منو میکشی.ازکنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح کجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفه جون کردی.بخدا دلم ازت راضی نیست.
هرزگاهی به پایش میزد و بایک دست صورتش را می خراشد. دلم برایش می سوزد،مقصر این اشکها منم!
باپشت دست اشکهایش را پاک میکند و ادامه می دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگه داشتم. بزور خوابید. میدونی اگر بیدار بود چیکار میکرد؟ ازوقتی اومده میگه تو کجایی؟ منم گفتم رفتی خونه ی دوستت برای شام.کلی بمن حرف زد.گفت بدون اجازه ی من گذاشتی بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چی میگفتم؟ میگفتم دخترت یه ماهه معلوم نیست کجا میره باکی میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده کرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم کرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت که رو میگرفت الان اگر ارایش نکنه کسرشانشه؟اره؟ چی بگم؟بگم ظهری رفتم کلاس خطاطی خبرازت بگیرم…. استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهه کلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظه زمین دهن وا کنه و منو بکشه توخودش.
الان این چه قیافه ای که توداری؟دنبال این بودی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_پانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سر
#قبله_ی_من
#قسمت_شانزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
و به صورتم اشاره میکند. بغض گلویم را به درد می اورد.حرفهایش برایم حکم نمک زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفی جز سکوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش می گذارد و ناله میکند. ازجایم بلند میشوم و سمتش میروم که دستش را چندبار درهواتکان می دهد و میگوید: نه! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضی نباشیم ازت ،خداهم راضی نمیشه.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشی بسم الله.
دستش رابه دیوار میگیرد و به سختی روی دوپایش می ایستد. دامن گلدار و کوتاهش راانقدر چنگ زدکه چروک افتاد. دراتاق راباز میکند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را به سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینکه حاجی بفهمه، دست بردار ازین کارا!خوشبخت نمیشی مادر!بخدا نمیشی.
باتاسف سرش راتکان می دهد و ازاتاق بیرون میرود.من می مانم و هزار درد و سوال درذهنم که هربار یک جور می رقصند.
حتما اگر قضیه ی سپهر را بفهمد دق میکند.
دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها میکنم.
مادرم ازمن نپرسید که چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست که سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشه میگویند مادراست دیگر، خودش بچه اش رابزرگ کرده.ازنگاه فرزندش می فهمد که چکاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ کس رانمیدادم. مدام اشک می ریختم و به ان شب فکر می کردم. به آیسان و پرستو وهمه ی کسانی که دران مهمانی بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطه ام را باانها قطع کنم. حس می کردم که
زندگی که دنبالش هستم درجیب و تفکرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم که چراباید چادر سرکنم. هنوز هم معتقد بودم می شود چادر سرنکرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقی هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا میگوید حرام است؟! هنوزحس میکردم که تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفکرات می شدم.
من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقه ام بودم… کاملا احساس پشیمانی میکردم از آن شب و شرکت در مهمانی کزایی! اما…. درست در کمتر از دوهفته حس و حال پشیمانی از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت کنم و ازخواسته هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد که میخواهم باشروع سال تحصیلی بدون چادر و پوشش مورد علاقه ی آنها به مدرسه بروم. درواقع به دنبال رفاقت با جنس مخالف و کارهای شاخ و غیرعادی نبودم! من تنها یک آزادی اندیشه در رابطه با پوششم طلب می کردم. دوست نداشتم که احساس یک غلام حلقه به گوش را به دوش بکشم. نظر من باید در اولویت باشد!
حوله ی صورتی ام را روی موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ می دهم. یک دوش آب سرد هر بار می تواند حسابی حالم را خوب کند! یک تونیک لیمویی با شلوارکش می پوشم و پشت میز تحریرم می نشینم. یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون می کشم و داخل گوشهایم را تمیز می کنم. تلفن همراهم که رویی جعبه ی دستمال کاغذی گذاشته بودم، زنگ می خورد. بابی حوصلگی خم می شوم و به صفحه اش نگاه می کنم.
باتنفر لبهایم رابهم فشار می دهم:
_ آیسان!
حوله را روی شانه ام میندازم و با اکراه جواب می دهم
_ هان؟
آیسان_ هان چیه؟! بلد نیسی سلام کنی؟!
_ حوصله ندارم بگو کارتو!
آیسان_ اِ ؟ چی شده طاقچه بالا میزاری ؟ جواب تلفن نمیدی؟ چته؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_شانزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 و به صورتم اشاره میکند. بغض گلویم را به درد می اورد.حرفهایش
#قبله_ی_من
#قسمت_هفدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه.
ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ!
_ راه کار برا چب
ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟
عصبی بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونی چیه؟ غلط کردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط کردم از شماها کمک خواسم!
ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجی ابجی میکردی!
_ غلط میکردم!بیخیالم شو!
و تلفن را قطع میکنم.بعداز چندثانیه دوباره شماره اش روی صفحه میفتد. چندبار پشت هم زنگ می زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم که زنگ می زند،تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنکه بتواند چیزی بگوید،باتمام وجود داد میزنم: گوش کن ایسان! قبل اینکه دهنتو وا کنی. گوشتو وا کن ببین چی میگم. درسته ازت کوچیک ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونی هرچی باشم، خرنیستم! اون شب کدومتون فهمیدید سپهربامن چیکارکرد؟ شماکه میدونستید من دنبال هرچی باشم، سمت این کسافت کاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونی بساط مشروب و سیگار و پسربازی به راهه؟من احمق به شما اعتماد کردم.قراربود فقط چادرم رو کنار بزارم،نه آبرومو!اگر رفاقت اینه،من درشو گل میگیرم.
آیسان بین حرفم می پرد: آی آی… تندنروها… بزن بغل مام برسیم! اولا چیه واسه خودت میبری میدوزی…خودت اکیپ مارو انتخاب کردی! وقتی مارو انتخاب کنی ینی آمادگی این چیزارم داری.. دوما توخر کیف شده بودی با ما میومدی دور دور.. عشق میکردی. بحث کلاس و این چیزارم خودت انداختی وسط! سوما همچین میگی سپهر یکاری کرد..آدم فکر میکنه چی شده حالا! یه دستتو گرفته دیگه! اوف شدی حالا میسوزی؟؟؟
کفرم می گیرد و دندانهایم را روی هم فشار می دهم.
_ آیسان خیلی پستی!
آیسان_ گوش کن دخترحاجی! تو راست میگیمن پستم…. پستم چون داشتم کمک میکردم به جایی که دوست داری برسی!
_ هه! نه… تو داشتی کمک میکردی به جایی برسم که خودتون دوست دارید! به بچه ها بگو بهم دیگه زنگ نزنن
آیسان_ ای بابا! دخترخوب! کی دیگه به تو زنگ میزنه!؟
توخودت آویزون ماشدی وگرنه نه سنت به ما می خورد، نه خانواده ات! نه تربیت… باحالت مسخره ای ادامه می دهد: بدون همیشه دخترحاجی میمونی…. برو گونی سرت کن! بای!
تماس قطع می شود و صدای بوق اشغال درگوشم می پیچد. باورم نمی شود این حرفها!… فکر میکردم درست انتخابشان کرده ام. مادرم همیشه میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون کن تا ولت نکردن
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_هفدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت د
#قبله_ی_من
#قسمت_هجدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.
چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.
موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.
به اتاق نشیمن می روم و بانگاه دنبال مادرم می گردم. یک دفعه از پشت کابینت آشپزخانه بیرون می آید و لبخند نیمه ای می زند. آرامش را میتوان براحتی درچشمانش دید. یک هفته ازخانه بیرون نرفته ام و این قلبش را تسکین بخشیده. روی اپن می شینم و می پرسم: باباکو؟
_ چطور؟
_ کارش دارم.
ترس به نگاه آبی رنگش می دود: چیکارداری؟
_ حالا یکاری دارم دیگه!
انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونی مارو دق بدی یانه!
_ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم.
همان لحظه پدرم از ییک ازاتاقها بیرون می آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟
ازروی اپن پایین میپرم و لبخند ملیحی تحویلش می دهم.
_ یه حرف خصوصی و جدی.
ابروهایش رابالا می دهد و میگوید: خیلی خب. میشنوم!
و روی مبل میشیند. مقابلش روی زمین زانو میزنم و کلماتم راکنارهم می چینم
_راستش… راستش بابا!..
_ بگو دخترجون!
_ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولی… هربار نظر شما بوده.
یه تا از ابروهایش رابالا میدهد و چشمهایش راریز میکند.
با آرامش ادامه میدهم: راجب … چادرم!
ابروهایش درهم میرود .
_ ببین بابا،تروخدا عصبی نشید….نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم کنم! خب اگر نکنم چی میشه؟ یه پوشش خوب داشته باشم بدون چادر.
دستهایش رادرهم گره میکند و به طرف جلو خم می شود
ازنگاه مستقیمش دلم میلرزد اما آب دهانم راقورت میدهم و خواسته ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر کنم. اما… قول میدم پوششم طوری نباشه که ابروی شما بره!
بابا وقتی من اعتقادی به چادر نداشته باشم،دیگه پوشیدنش چه فایده ای داره؟!
من دوس دارم خودم انتخاب کنم.اگر بزور سرم کنم.. اگر…
_ اگر بزور سرت کنی چی میشه؟
_ ازش متنفر میشم!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_هجدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن. چه خوش خیا
#قبله_ی_من
#قسمت_نوزدهم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.
_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری… بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری… بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.
مستقیم به چشمانم زل میزند.
_ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشی.دخترمن!… دستی به موهایم میکشد
_ دخترمن باید گل بمونه.
سرم را اززیر دستش عقب میکشم و می پرانم: ینی بدون چادر نمی شه گل بود؟
نفسش را بیرون میدهد و شانه ام را رها میکند
_ چرااز چادر بدت میاد؟!
_ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشکیه؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر کنم! اصن نمیفهمم علتش چیه! اگر پوشش کامله..خب…خب میشه بامانتوی خوب خودت رو بپوشونی.
پشتش رابمن میکند و دورم قدم میزند. سرمیگردانم و به مادرم نگاه میکنم که بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرکس سخت است که من بلاخره توانستم با جسارت به حاج رضا بگویم که چادر را کنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را به زمین می دوزد
_ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس!
و به سمت اتاق می رود. عصبی می شوم ، تمام جراتم راجمع میکنم و بلند جواب می دهم: مگه زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیه.الان عرف جامعه رو ببین!خیلی وضع خرابه.چادری هارو مسخره میکنن.
پشت هم حرفهای احمقانه میبافم و دستهایم را درهوا تکان میدهم. سرجایش می ایستد و میگوید: بدون همیشه کسایی مسخره میشن که ازهمه جلوترن…
حرصم می گیرد و به طرف پله ها می دوم. درکی ندارم. بنظر من چادر یه پوشش عقب مونده اس!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_نوزدهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی
#قبله_ی_من
#قسمت_بیستم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خواسته ام می رسیدم. مادرم پشت در برام سینی غذا می گذاشت و التماس میکرد تادر رو باز کنم. از طرفی هم پدرم مدام صداش رو بالا می برد که: ولش کن! اینقدر نازشو نکش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نکن…
با این جملات بیشتر سرلجبازی می افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذای من روزی سه چهار عدد بیسکوئیت نارگیلی داخل کمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون می اومدم تابه دستشوئی برم و بطری کوچکم رو از آب پر کنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد.
یه بیسکوئیت نارگیلی رو در دهانم میچپونم و پشت بندش چند جرعه آب می نوشم. با بی حوصلگی پشت پنجره روی تخت میشینم و به آسمون نگاه میکنم. بطری آبم رو لب پنجره میگذارم و روی تخت دراز می کشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میکنم: خداکنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق!
غلت می زنم و به پهلو می خوابم
_ حداقل زودتر حموم میرم!
روی تخت می شینم و موهام رو باز میکنم. دسته ای از موهام رو جدا و نگاهش می کنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم می ریزم و دوباره دراز می کشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا می پرونه. بلند میگم : بله؟؟!
صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!
ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولم کنید!
_ درو باز کن! بابات کرت داره!… ” مکث میکنه”هوف! بیا که آخرسر کارخودتو کردی.
برق از سرم می پره. از تخت پایین میام و روی پنجه ی پا می ایستم. باورم نمیشه! کاش یکبار دیگه جمله اش رو تکرار کنه. آروم آروم جلو میرم و پشت در اتاق می ایستم. گوشم رو به در می چسبونم و با ذوق می پرسم: چی گفتی ماما؟
کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختره ی بی عقل!
باچشمای گرد و ابروهای بالارفته از در فاصله می گیرم و وسط اتاق بالا و پایین می پرم. دوست دارم جیغ بکشم! من موفق شدم. دستم رو مشت می کنم و با غرور در حالیکه لبم را کج کردم، محکم میگم: آررره! اینه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بلاخره آزادی!!!
باخوشحالی در رو باز می کنم و لبخند دندون نمایی به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمی برام نازک می کنه. دست راستش رو به حالت خاک بر سرت بالا میاره و می گه: ینی…تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندی؟
_ نچ! عوضش به نتیجه اش می ارزید!
_ خیلی پررویی خیلی!
درحالیکه سرم رو می رقصونم ازپله ها پایین میرم. به چهار پله ی آخر که می رسم از مسخره بازی دست می کشم و آهسته به اتاق نشیمن میرم. پدرم روی مبل نشسته، نگاهش رو به گلهای قالی دوخته و پای چپش روتکون میده. گلوم روصاف می کنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا میگیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو می سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میکنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو برداری!..
بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ی من اخم غلیظی میکنه و ادامه میده: ولی… سنگین می پوشی! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزای دیگه رو کنار بزاری! فکر نکن دلم به این کار راضیه! چاره ای ندارم! خیلی برام سخته، ولی تو کله شقتر از این حرفایی… پشتش رو میکنه تا سمت در بره که سرش رو تکون میده و زیرلب جمله ی آخرش رو میگه: ولی بدون بابا! یروز بخاطر جنگی که با ما کردی پشیمون میشی، میگی کاش می جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشی!
ازحرفهاش چیزی نمی فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندی جواب میدم: مرسی که قبول کردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم!
مادرم که گوشه ای شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو میده: اون روزتم خواهیم دید!!
صدای آلارم ساعت درگوشم می پیچه. خمیازه ای طولانی می کشم و روی تخت می شینم. نسیم صبح گاهی پرده ی حریرم رو با موج یکنواختی تکون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میکنم. درحالیکه سرم رو می خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه میکنم…
_ خب! چرا الان پاشیدم؟!
چرخی می زنم و به پاهام خیره میشم
_ چرا خو اینقد خنگم؟!
باکف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه میکنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!!
بالا و پایین می پرم و زیر لب شعر می خونم. با خوشحالی یونیفورم مدرسه رو به تن میکنم و مقنعه ی مشکیم رو از روی جالباسی برمیدارم. مقابل آینه می ایستم و مقنعه رو روی شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالای سرم جمع و مقنعه رو سرم می کنم. چشمای روشنم در آینه می خندن!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
راهکار شهادت ....
با هم قرار گذاشته بودیم،
هر کس شهید شد،
از آن طرف خبر بیاورد.
خوابش را دیدم
با التماس و قسم حضرتزهرا(س)
نگهش داشتم ....
گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟
گفت: مهدی اینجا قیامتی است.
خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید.
گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو.
گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما
دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم.
گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم
در جمع شهدا راه دهد؟
گفت:همه چیز دست امامحسین(ع) است.
بروید دامن او را بچسبید
وقتی پروندهای می آید،
اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد،
امضایی سبز پای آن زده ،
آنگاه او شهید می شود ....
راوی: مهدی سلحشور
کتاب خط عاشقی ۱، حسین کاجی
انتشارات حماسه یاران، ص ۱۱۷
#شهید_جعفر_لاله
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۵
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
✅ پاداش صبر در برابر مصیبت
♥️ #امام_صادق علیهالسلام فرمودند:
🍃 اگر مومن می دانست پاداش مصیبت و گرفتاری هایش چقدر است، آرزو می کرد در دنیا با قیچی تکه تکه می شد.😳
🍀 لَو یَعلَمُ المُومِنُ مَا لَهُ مِنَ الاَجرِ فِی المَصَائِبِ لَتَمَنَی اَنَهُ قُرَضَ بِالمَقَارِیضُ.
📖 کافی، ج2، ص255
▫️ همهی ما در زندگی به یه شکلی گرفتار هستیم و مشکلاتی داریم اما باس بدونیم که خدا در برابر لحظه به لحظهی مصیبت و گرفتاریهایی که انسان در دنیا متحمل میشه، پاداش قرار داده؛ به طوری که وقتی بنده در آخرت، پاداش صبری رو که در برابر مصیبت های دنیا کرده میبینه، چنان شگفت زده میشه که آرزو میکنه که ای کاش در دنیا با قیچی تکه تکه میشد تا در مقابل این مصیبت بزرگ، پاداش عظیمتری نصیبش میشد…
خدایا به همه ی ما صبر بده..🤲
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــک الفَـــــرَج🎋
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
✴️ جمعه 👈31 تیر / سرطان 1401
👈22 ذی الحجه 1443👈22 ژوئیه 2022
🏛مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل سیزدهم (ثعلبیه)
🏴شهادت میثم تمار درکوفه به فرمان ابن زیاد ملعون (۶۰ ه .ق)
🔘خروج ابراهیم بن مالک اشتر برای جنگ با ابن زیاد.
🎇 امور دینی و اسلامی.
❇️امروز: روز خوبی برای امور زیر است:
✅خرید و فروش.
✅وارد شدن بر روسا و مسئولین.
✅داد و ستد و تجارت.
✅و شکار و صید و دام گذاری خوب است.
👶 زایمان مناسب و نوزاد مورد محبت و اقبال مردم واقع گردد
👩❤️👨 مباشرت امروز : مباشرت امروز پس از فضیلت نماز عصر استحباب ویژه ای دارد و فرزند حاصل از آن یکی از دانشمندان نامدار گردد و برای سلامتی نیز مفید است.
🚘مسافرت بعد از ظهر انجام شود خوب است.
👩❤️💋👨مباشرت و انعقاد نطفه.
امشب (شب شنبه)، مباشرت برای سلامتی جسم مفید است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی:
🌗 امروز قمر در برج ثور است و برای امور زیر نیک است:
✳️اسباب کشی و جابجایی.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️افتتاح شغل و کار.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️رفتن به تفریحات سالم
✳️دیدار با دوستان و اقوام.
✳️و نامه نگاری نیک است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سر و صورت) ،باعث فقر و بی پولی است.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا #حجامت ، زالو انداختن باعث قوت دل می شود.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 23 سوره مبارکه "مومنون" است.
و لقد ارسلنا نوحا الی قومه فقال یا قوم..
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را خیر و خوبی از جانب بزرگی برسد که باور نکند یا نصیحتی به کسی کند و او باور نکند. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیستم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خودم رو دراتاقم زندانی و در رو به روی همه قفل کردم. باید به خو
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_یکم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز می کنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میکنم و صورتم رو می شورم. لبه های مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتی داره؟! مهم اینه که امروز قشنگ ترین روز زندگی منه! روزی که بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون میرم.
کتونی های نو با بندهای رنگی رو به پا میکنم و از خونه بیرون میزنم. حس می کنم هوا خنک تر شده! آسمون آبی تر! مثل دیوونه ها می خندم و به سمت مدرسه میرم. کمی آستین هام رو تا می زنم و مقنعه ام رو عقب می کشم. در ذهنم می گذره: اینجا که بابا نیست ببینه!
از پیاده رو بیرون می پرم و در حاشیه ی خیابون با قدمهای بلند مسیر رو پیش می گیرم. روی جدول میرم و برای حفظ تعادل دستهام رو باز می کنم. احساس آزادی میکنم!
_ آخ! بلاخره پریدم!!!
دوران خوش پیش دانشگاهی و تفکرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضی و فیزیک یک استاد مشترک داشت. استاد پناهی! مردی پخته وجذاب که بسیار خوش مشرب به نظر می رسید. درتدریس بسیار جدی بود و از شوخی های بی جا شدیدا بدش می اومد. موقع استراحت عینکش رو روی موهاش می گذاشت و به حیاط خیره می شد. وجود یک مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریک میکرد! حلقه ی باریک و نقره ای در دست چپش مانعی مقابل افکار مسخره ی من و هم کلاسی هام شد.خودش را دهه شصتی معرفی کرده و به حساب ما سی و خورده ای ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روی تخته ی گچی نوشت: ” محمد مهدی پناهی ”
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیست_و_یکم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 کوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویی می دوم. درش رو باز
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_دوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
محمد مهدی پناهی باوجود ریش نه چندان کوتاه و یقه ی بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازی گرفتم و در مدتی کم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتی توجیه کنم: “من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!” اواسط دی ماه، یکی از هم کلاسی هایم که دختری فوضول و پرشور بود خبر آورد که از خود آقای پناهی شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم!
نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت که استاد درحالی که باتلفن صحبت می کرد با ناراحتی این جملات را بیان کرده. بعد از آن روز فکرم حسابی مشغول شد! همه چیز برایم به معنای ” محمدمهدی ” بود! یک مرد مذهبی و بااخلاق که چهره ی معمولی اش از دید من جذاب بود! به مرور به فکرم دامن زدم و رویاهای محال را درذهنم ردیف کردم، نمی فهمیدم که همراه باچادرم کمی حیا را هم کنار گذاشتم! در کلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهی نمی کردم و بعد از فهمیدن ماجرای طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت می بردم! بی اختیار دوست داشتم که کمی خودنمایی کنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدی نگام کنه!!”
لبهایم را روی هم فشار می دهم و به اشکهایم فرصت آزادی می دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگی!چرا که هرچه کلمات را واضح تر ثبت کنم، بیشتر از خودم متنفر میشوم، نمیتوانم جلوی تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه می روند…
به بهانه ی درس و تست و معرفی کتابهای کنکور شماره ی استاد را گرفتیم. هربار دنبال یک سوال می گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان کلمه ی بله ی پناهی به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد که چرا مردی که مذهبی است به راحتی به شاگرد جوانش می گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تکانی می دهم وچشمانم را می بندم…
خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعی می شوند.تنها راه نجات، یادداشت نکردنشان است!
بادست گلویم رامی فشارم و چندبار سرفه میکنم. باناله روی تخت دراز می کشم و ملافه را تاسینه ام بالا می کشم. به سقف خیره میشوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را می گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! می توانم به راحتی بگویم: “دلم برای محمدمهدی تنگ شده” با تجسم نگاه های جدی ازپشت عینکش، لبخند کجی می زنم و یک بار دیگر سرفه می کنم. تمام وجودم درتب می سوزد اما روی پیشانی ام دانه های درشت عرق سرد نشسته است.
مادرم در حالیکه یک ظرف پلاستیکی راپراز آب کرده، با عجله به اتاقم می آید و بالای سرم می ایستد. موهای کوتاهش کمی بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانی های بیخودش! دستمال سفید کوچکی را در آب خیس می کند و روی پیشانی ام می گذارد. بی اراده از سرمای آب که مانند یک شوک به درونم می دود، دستهایم را مشت می کنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم کنارم روی تخت می نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نکن باشه؟! قبلا میگفتی کاپشن زیر چادر پف میکنه.خب الان که چادر نمی پوشی! چرا اینقد لج بازی! ببین باخودت چیکار کردی !ازدرستم عقب افتادی!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_سوم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می کنم و به فکر می روم. “کاش می شد بهش زنگ بزنم، چند روز صداش رو نشنیدم! اما به چه بهانه ای؟!” مادرم چند باری دستمال را خیس می کند و روی پیشانی و پاهایم می گذارد.خم می شود، صورتم را می بوسد و برای آماده کردن سوپ از اتاق بیرون می رود.
سرم سنگین شده و حالت تهوع دارم. از سرماخوردگی بیزارم! بنظرم ازسرطان هم بدتر است! از همه چیز میمانی! باحرص زیر لب زمزمه میکنم: دیگه گندشو در میاره اه!
همان لحظه صدای ویبره ی تلفن همراهم از داخل کیفم می آید. با اکراه از جا بلند می شوم و دستم را سمت کیفم که کنار تخت و روی زمین افتاده، دراز می کنم. زیپش را باز میکنم و تلفنم رابیرون می آورم. شوکه از دیدن نام میم پناهی دستمال را از روی پیشانی ام بر میدارم و به هوا پرت می کنم. گلویم را گرچه می سوزد، صاف می کنم و جواب میدهم: سلام استاد!
_ به به سلام محیا خانوم! چطوری؟
_ خوبم! ” البته دروغ گفتم! یک دروغ شاخ دار!
_ خوبه! خداروشکر که خوبی! همین مهمه!
_ شما خوبید؟
_ من شاگردم خوب باشه، بیست بیستم!
به سختی می خندم. باورم نمی شود خودش با من تماس گرفته! سعی میکنم باصدای آرام صحبت کنم تا از گرفتگی صدایم باخبر نشود. با حالتی نرم می پرسد:
_ از کلاس ها خسته شدی دیگه نمیای؟! یا از استادش؟
_ این چه حرفیه!
_ دو جلسه غیبت خوردی سر کلاس فیزیک. سه جلسه هم سر ریاضی!
_ راستش…
_ راستش؟
_ دوروزه تب کردم!
مکث می کند و اینبار جدی می پرسد:
_ دروغ گفتی؟؟؟
_ ببخشید!
_ دخترخوبا دروغ نمیگن که! رفتی دکتر؟!
_ نه!
_ برو دکتر! باشه؟
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#قبله_ی_من #قسمت_بیست_و_سوم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بی اراده لبخند می زنم. چقدر برایم درس شیرین شده! سکوت می
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دردلم قند آب می شود.
_ چشم!
_ دوس دارم سر کلاس چهارشنبه ببینمت!
تمام بدنم گر می گیرد. چه گفت؟؟؟!!! خدای من یکبار دیگر می شود تکرار کند؟؟؟؟!!
دهانم را از جواب مشابه پر میکنم که مادرم به اتاقم می آید و می گوید: ناهارحاضره! بیارم؟
با اشاره ی ابرو جواب می دهم: نه!
محمدمهدی تکرار میکند: میبینمت درسته؟
_ بله حتما!
از طرفی مادرم می پرسد: با کی حرف می زنی!؟
چه بد موقع به اتاقم آمد. خیلی عادی یک دفعه میگویم: امم…راستی استاد! میخواستم خودم زنگ بزنم و بگم کجاها رو درس دادید!
زیر چشمی مادرم را زیر نگاهم می گیرم. جمله ام جواب سوالش را می دهد. لبخند گرمی میزند و از اتاق بیرون می رود.
محمدمهدی خیلی خوبه که اینقد پیگیری! ولی الان باید حواست به خودت باشه!
_ اونو که گفتم چشم!
_ بی بلا دختر!
_ لطف کردید زنگ زدید،خیلی خوشحال شدم!
_ منم خستگیم در رفت صداتو شنیدم!
جملاتش پی در پی مثل سطلهای آب سرد روی سرم خالی می شد. لب می گزم و جواب میدهم: بازم لطف دارید!
_ مزاحم استراحتت نمی شم! برو بخواب. عصری دکتر یادت نره. چهارشنبه…
جمله اش را کامل میکنم: می بینمتون!
_ آفرین! فعلا خداحافظ!
_ خدافظ!
تلفن را قطع میکنم و برای پنج دقیقه به صفحه اش خیره میمانم. حس میکنم خوب شدم! دوست دارم بلند شوم و تا شب از خوشحالی برقصم! اما حیف تمام بدنم درد میکند! نمی فهمیدم گناه به قلبم نشسته! به اسم علاقه به استاد و حس پدرانه، خودم را درگیر کردم! شاید باورش سخت باشد. من همانی هستم که از مهمانی رستمی بیرون زدم تا به یک مرد غریبه نزدیک نشوم… اما توجهی نکردم که همیشه میگویند: “یکبار جستی ملخک!…”
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_بیست_و_پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دوروز خودم را با آب میوه های طبیعی خفه کردم تا کمی بهتر شوم و به مدرسه بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت تا حسابی خوب نشدی نباید بری. بدنم ضعیف بود و همین خانواده ام رانگران میکرد. هوای اصفهان رو به سردی می رفت و بارش باران شروع شده بود.چهارشنبه صبح با خوشحالی حاضر شدم و یک بافت مشکی که کلاه داشت را تنم کردم. رنگ مشکی به خاطر پوست سفید و موهای روشنم خیلی بمن می آمد. کلاه راروی سرم انداختم ، کوله ام را برداشتم و با وجودی پراز اسم محمدمهدی به طرف مدرسه حرکت کردم…
قبل ازرسیدن به مدرسه، مسیرم راکج میکنم و به یک گل فروشی میروم.شاخه گل رز سفیدی را می خرم و بااحتیاط درکوله ام میگذارم. سرخوش ازمغازه بیرون می زنم و مسیر را پیش می گیرم. هوای سرد و تازه را با ریه هایم می بلعم. کلاه بافتم راروی سرم میندازم و به پیاده رو می روم. چنددقیقه نگذشته صدای بوق ماشین ازپشت سرم ، قلبم را به تپش میندازد. می ایستم و به سمت صدا برمیگردم. پرشیای سفید رنگی چندمتر عقب ترایستاده و برایم نور بالا میزند.اهمیتی نمی دهم و به راهم ادامه میدهم. دوباره بوق میزند. شانه بالا میندازم و قدم هایم را سریع تربرمیدارم.
پشت هم بوق میزند ومن بی تفاوت روبه رو را نگاه میکنم. همان دم صدای استاد پناهی برق ازسرم میپراند: محیا؟ بوق ماشین سوختا!
متعجب سرمیگردانم و بادیدن چهره اش باخوشحالی لبخند عمیقی میزنم. به طرف ماشینش میروم و باهیجان سلام میکنم. عینک دودی اش رااز روی چشمهایش برمیدارد وجواب می دهد: علیک سلام. خداروشکر خوب شدی.
_بعله.
درحالیکه سوار ماشین می شود، بلند می گوید: بدو سوارشو دیرمیشه.
_ نه خودم میام!
_ تعارف نکن. سوارشودیگه.
ازخداخواسته سوار میشوم و کوله ام راروی پایم می گذارم. دستی را روبه پایین فشار می دهد و آهسته حرکت میکند.
فضای مطبوع ماشین به جانم میشیند. شاید الان بهترین فرصت است.زیپ کیفم راباز میکنم ، گل را بیرون می آورم وروی داشبورد میگذارم. جامیخوردو سریع میپرسد: این چیه؟!
_ مال شماست.
لبهایش به یکباره جمع و نگاهش پرازسوال می شود: برای من؟ به چه مناسبت؟!
_ بله. برای تشکر از زحمتاتون!
دست دراز میکند و گل را برمیدارد.
_ شاگرد خوب دارم که استاد خوبیم.
نگاهم میخندد و اوهم گل را عمیق می بوید.دنده را عوض میکند و گل رادوباره روی داشبورد میگذارد. زیر چشمی نگاهم میکند. خجالت زده خودم را در صندلی جمع میکنم و میپرسم: خیلی که عقب نیفتادم؟!
_ نھ. ساده بود مباحث.چون تو باهوشی راحت با یه توضیح دوباره یاد میگیری
_ چه خوب! ” باشیطنت می پرسم” خب کی بهم توضیح بده؟
لبهایش رابازبان تر میکند و بالحن خاصی میگوید: عجب سوالی!چطوره یجای خاص بهت یاد بدم؟!
ابروهایم را بالا میدهم و باذوق می پرسم: کجا؟!
_ جاشو بهت میگم!امروز بعد مدرسه چطوره؟
میدانم مادرو پدرم نمی گذارند و ممکن است پوستم را بکنند و باآن ترشی درست کنند اما بلند جواب می دهم: عالیه.
باتکان دادن سر رضایتش را نشان می دهد. خیلی زود میرسیم. چندکوچه پایین تراز در ورودی نگه میدارد تا کسی نبیند.تشکر میکنم و پیاده میشوم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3