eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_دوم #فرزند_آدم #قسمت_چهارم - ای کاش می توانستم داخل بشوم. این را پسر گفت اما
تو داشتی نگاهم می کردی. آن روز که کوچه پس کوچه های شهر را با سرعت پشت سر می گذاشتم. به جرأت می توانم بگویم پیش از آن هم تو مرا نگاه کرده بودی؛ آن روزها که کودکی را با پای برهنه می دویدم و یا پیش از آن. شاید، شاید با نگاه تو جان گرفته بودم. شاید به خاطر تو به دنیا آمده بودم. آه که من چقدر از تو غافل بوده ام! همیشه از تو غفلت کرده ام. حتی، حتی آن غروب که تو آمدی. تو هنوز هم داری نگاهم می کنی. این را با تمام وجود می گویم. وگرنه که دیگر پس از آن روز نمی بایستی زنده می ماندم. حالا که به دور دست های آسمان - این آبی بیکران - این شاهد ماندگار چشم می دوزم و به پهنای صورت اشک می ریزم، باز هم تو داری نگاهم می کنی. راستی چه شد؟ تقدیر من انگار همین بود. دیدن یکباره و یک آن تو. تنها همین و بس! نخستین بار کی دیدمت؟ آخرین بار کی بود، شب بود یا روز؟ غروب بود که برای اولین بار و آخرین بار تو را دیدم و انگار تا به آن روز تمامی شب ها و روزهایم تیره و تار بوده اند. سوگند می خورم در خاطرم هیچ غروبی روشن تر از آن غروب به یاد نمانده است. کوچه پس کوچه های شهر را پشت سر گذاشته و یک نفس می تاختم. وقتی به خود آمدم که تا چشم کار می کرد بیابان بود و بیابان. پهندشت کویر بود و خار. خار بود و سوز گرمای باد کولی کُش صحرا. هُرم گرما بود و قامت بی رمق من که آب می طلبید و بس. جریان آب بر تن خسته ام چون جاری شدن روح بر کالبد نیمه جانی بود رو به مرگ. نفس های گرم اسب، تمنّای آب بود و رفع تشنگی. مشک را به دهانش رساندم و بعد از سیراب شدن، به تاخت، بیابان را پشت سر گذاشتم. رسم صحرا همین است. روزهای بی رحمی دارد. کویر چون دهانه دروازه آتش می ماند که هر چه به درون آن می روی، بیشتر تو را می بلعد. تو را مسخ می کند. عنان از کَفت می رباید و عظمت خود را به رُخت می کشد. صحرا تمامی نداشت. انگار در یکجا ایستاده باشی و در خیال خود برانی. هیچ چیز تغییر نمی کرد. بیابان بود و خار و گرما. خیال به موقع نرسیدن آزارم می داد. گرمای موذی و راه بی پایان خسته ترم می کرد. امّا تنها امید انسان، این دو پای سر کش را در این لحظات زنده می دارد. اندیشیدن به مقصد، راه را هموارتر می کرد و تاب و تحمّل را بیشتر. با گذشت زمان کم کم رنگ و روی صحرا تغییر می کرد. طبیعت در بیابان جلوه نمایی می کند و انسان در برابر این عظمت بسیار، احساس کوچکی می کند. روز، ابتدا در گوشه ای از پهنه آسمان چنبره زد و بعد پا از ورطه خاک کشید. نیلی آرام بخشی صحرا را فرا گرفت و شب آمد. از دور شهری پیدا بود که متواضعانه گرد حریم علوی زانو زده بود. نور گنبد بلند و مناره هایش در تمام شهر تراویده بود. بی درنگ به آغوش آن پر کشیدم تا، رها از دنیا در هوای روح بخش حرم امام علی علیه السلام جانی تازه بگیرم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_اول تو داشتی نگاهم می کردی. آن روز که کوچه پس کوچه های شهر
راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز ناپذیر بود. بازگشت من نباید به تعویق می افتاد. خمس مالم را داده و تنها مقدار کمی مانده بود که وعده آن را به بعد از فروش برخی از اجناس محوّل کرده بودم. تنها دغدغه باقی مانده، مزد هفتگی کارگران کارخانه ریسندگی بود و سپس، گرفتن دست نوشته ای که هیچ کس از آن چیزی نمی دانست. به رسم همیشگی غروب پنجشنبه مزد هفتگی کارگران را دادم و حالا صبح بود. تا چشم کار می کرد خاکستر بیابان بود که کم کم زیر سیطره آفتاب به سرخی می گرایید و آبی آسمان که داشت در برابر حکومت آفتاب رنگ می باخت. به تاخت می رفتم. سیاهی سواری از دور پیدا بود. رو به من و پشت به مقصد. وقتی نزدیک شد، تو را دیدم سلام کردی. دست هایت را از هم گشودی و مرا در آغوش فشرده و بوسیدی. عطر پیراهنت در من پیچید. نشناختمت. سلامت را جواب دادم و خوب نگاهت کردم تا شاید به یاد بیاورمت. خال سیاهی روی گونه راستت بود و عمّامه سبزی بر سر داشتی. نگاهت روایت گر حدیثی بود که نمی توانستم بخوانمش. در اعماق چشم هایت زمین و زمان چرخ می زد. چقدر آشنا بودی! انگار هزار سال پیش تو را در جایی دیده بودم. من هم تو را در آغوش گرفته و بوسیدم. گفتی: خوش آمدی. منظورت را نفهمیدم. با خود گفتم: به کجا خوش آمدم؟ به این برهوت نفرت انگیز؟ ایستادی. اسبت شیهه کشید. گفتی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟ - بغداد. حدسم به یقین تبدیل شد. با خود گفتم: پس او مرا می شناسد. خواستم نامت را بپرسم که گفتی: برگرد، امشب شب جمعه است. تحکّمی دلسوزانه در صدایت موج می زد، انگار چیز با ارزشی را وعده می دادی و از گفتن آن خودداری می کردی؛ اما نمی توانستم بمانم، تا آنجا را هم با عجله آمده بودم. گفتم: نمی توانم، باید بروم. - مگر نمی خواهی من و شیخ شهادت دهیم که تو از پیروان جدّم و خودم هستی؟ از خیالم گذشت که هنوز هیچ کس حتی شیخ محمّد حسن هم نمی داند که من تصمیم دارم چنین دست نوشته ای بگیرم و در کفنم بگذارم. پرسیدم: مگر شما مرا می شناسید که می خواهید شاهد من باشید؟ - مگر می شود رساننده حقّم را نشناسم؟ کسی از درونم گفت: تو که او را نمی شناسی تا به گردنت حقی داشته باشد و تو آن را ادا هم کرده باشی. گفتم: چه حقی؟ لبخندی زدی. لبخندت معصومیت صورتت را چندین برابر می کرد. - همان که به وکیلم دادی. کدام وکیل؟ - شیخ محمّد حسن. مگر او وکیل تو است؟ - بله وکیل من است. مطمئن شدم که تو را در جایی دیده ام. شاید در منزل شیخ. با خود فکر کردم این جوان زیبا آنجا مرا دیده و چیزی از من می خواهد. بهتر است چیزی از سهم امام به او بدهم. نیت ام را به زبان آوردم، تو لبخند زدی. پلک هایت باز و بسته شد، جهانی که در چشم هایت جا داده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_دوم راه آمده را باید باز می گشتم. عبور از دوزخ بیابان گریز
بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق مرا در نجف اشرف به وکلایم رسانده ای. نمی دانم چرا پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است؟ - بله قبول است. با خود گفتم: با چه اطمینانی علمای بزرگ را (وکلایم) می نامد. خود را توجیه کردم؛ معلوم است دیگر، علما وکلای سادات اند. در این فکر بودم که قاطعانه و با جدّیت گفتی: برگرد و جدّم را زیارت کن. این بار در نگاهت، همان جایی که جهان و هر چه در آن چرخ می زد، خود را در حالی یافتم که معلّق در زمین و هوا غوطه ور بودم. تو ناگهان دست مرا گرفتی. سرخوشی لذت بخشی به سراغم آمد. دست هایت چقدر مهربان و آشنا بود! بی اختیار تسلیم شدم. برگشتیم. هر دو باهم و در کنار هم. سکوت آرام بخشی در صحرا بود و تنها صدای اسب ها این سکوت را می شکست. صحرا دیگر آن طعم تلخ تنهایی و اضطراب را نداشت. هوا تغییر کرده بود. نسیم خنکی از رو به رو می وزید و عطر خوش نارنج را در هوا می گسترد. نه سنگلاخی پیش رو بود و نه گرمای موذی آفتاب. آفتاب لبخند می زد و گرمای مطبوعی بر زمین می پراکند. کمی که جلوتر رفتیم، انگار وارد بهشت شدیم. صدای پرندگان در هوا پیچیده بود. نهر آب سفیدی از زیر پا می گذشت. دانه های سرخ انار استخوان ترکانده و از پوست بیرون زده بود. هر دو طرف تا چشم کار می کرد، پر بود از درخت های پرتغال و نارنج و انار که ساقه های لطیف چون مو به پای هر کدام پیچیده بود. انگار «وَیُدْخِلْکُمْ جَنّاتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِها الْأَنْهارُ»(1) تجلّی کرده بود. ناگهان به یادم آمد که تا چند لحظه پیش اینجا بیابان بود. پرسیدم: اینجا چه خبر شده؟ تا چند لحظه پیش که بیابان بود؟ گفتی: هر کس از پیروان ما که جدّم و مرا زیارت کند اینها با اوست. تو همه چیز را گفتی. برای چندمین بار. و اگر من تا آن وقت تو را نشناخته بودم، باید همان لحظه می شناختمت. اگر تا به آن لحظه آن صورت را نشناخته بودم، آن خال سیاه روی گونه را، آن قامت متعادل و آن عمامه سبز را، اگر آن نگاه پر جاذبه را نشناخته بودم، آن لحظه باید می شناختمت. دل آرام و معصوم من! چه شد که نشناختمت؟ چرا وقتی از آن برهوت عبور کردیم و به جای بوی تعفّن لاشه حیوانات، آن همه درخت و سبزه و گل در برابرمان قد کشید من تو را نشناختم؟ چرا وقتی تو آن مجتهدین بزرگ را وکلای خودت معرفی کردی نشناختمت؟ دل آرام معصوم من! چطور شد که چشم هایت را؛ آن آیت مظلومیّت تو را نشناختم؟ تو حتی یکبار هم گریه کردی؛ آنچنان غریبانه که هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. چرا وقتی نام امام حسین علیه السلام را آوردم و تو آن طور گریستی که تا به حال هیچ کس را آنگونه ندیده ام ، باز هم نشناختمت؟ هر وقت به یاد آن لحظه می افتم، غم بزرگی بر سینه ام سنگینی می کند. کاش هیچ وقت آن سؤال را از تو نمی پرسیدم. کاش وقتی می خواستم، زبانم لال شده بود. کاش به مخیّله ام خطور نکرده بود. کاش وقتی این سؤال را پرسیده و تو جواب داده بودی ، همان لحظه که آن گونه گریسته بودی، هزار بار مرده بودم. پرسیدم: درست است که هر کس امام حسین علیه السلام را شب جمعه زیارت کند، از عذاب قیامت در امان است؟ ___________________________ 1- 3. سوره صف، آیه 11 . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_سوم بودی، با پلک بر هم زدنی چرخید. گفتی: تو قسمتی از حق م
- بله همین طور است. ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود، در چشم هایت موج انداخت، طوفانی در نگاهت به پا شد که آرامش را از قلب من کند و لایه های تودرتوی هوا را هزار تکه کرد. اشک روی گونه هایت جاری شد و اندوه آشنایی بر دلم چنگ انداخت. اندوهی که تنها نیمه شب ها گریبان گیرم می شد، از اعماق درونم زبانه کشید. و بعدها به یاد آوردم که آن قرابت به خاطر نیمه شب هایی بود که به یاد گریه های نیمه شب امام زمانم در تاروپودم رخنه می کرد. هر وقت آن لحظه را تداعی می کنم، تمام غم های عالم در طرف چپ سینه ام یکجا جمع می شود و آنقدر به سینه می کوبد که وارد می شود. در تمام شریان هایم رسوخ می کند. در تمام سلول هایم راه می یابد. نفس در سینه حبس می شود. زندگی در برابرم بی ارزش می شود. مرگ قد علم می کند و اگر اشک پا در میانی نکند، بغض گلو را خفه کرده و کارم تمام می شود. من که تو را نشناخته بودم، چرا آنقدر از تو سؤال می کردم؟ چرا از تو پرسیدم: آنچه ادا کردم قبول است یا نه؟ مگر آن خمس متعلق به تو نبود؟ و مگر نه این است که تنها تو باید آن را می پذیرفتی و یا رد می کردی؟ تو اگر معصوم نبودی چطور اینقدر آرام و بی دغدغه به سؤالات من جواب می دادی؟ و اگر مظلوم نبودی که شناخته بودمت. دل آرام معصوم مظلوم من! دو راهی رو به رو چون دو راهی انسان در برابر خیر و شر بود. یک سوی جاده، زمین چند سادات یتیم بود که حکومت آن را غصب کرده بود و یک سو راه هموار برای هر که از خدا می ترسید. به عادت همیشه خواستم از راه دوم ادامه بدهم که تو وارد جاده سادات شدی. گفتم: این راه سادات یتیم است ما از آن عبور نمی کنیم. - این زمین جدّ ما امیرالمومنین علیه السلام و ذرّیه و اولاد اوست. بر پیروان او تصرف اش حلال است. از آن عبور کردیم. هر دو. تو جلو و من پشت سر تو. وقتی اسب هایمان در کنار هم قرار گرفتند تو دست مرا گرفتی. رسیدیم به دو راهی معروف دیگر به نام راه سلطانی و راه سادات. تو بی درنگ از خم پیچ راه سادات وارد شدی. گفتم: بیا از راه سلطانی برویم. همان طور که می رفتیم، جواب دادی: نه از راه خودمان می رویم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_چهارم - بله همین طور است. ناگهان دنیا و هر آنچه در آن بود
و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که وارد همین کفش داری شدیم بی آنکه از خیابان یا کوچه ای گذر کرده باشیم. از ایوان گذشتیم. از همین طرف که ایستاده ایم سمت شرقی طرف پا. به رواق مطهّر رسیدیم. تو اذن دخول نخوانده داخل حرم شدی. گفتی: زیارت کن. - خواندن نمی دانم. - برایت بخوانم؟ و شروع کردی: أاَدْخل یااللَّه. گفتم: أاَدخل یااللَّه. - السلام علیک یا رسول اللَّه، السلام علیک یا رسول اللَّه .... خواندی و خواندم. سلام دادی و سلام دادم. رسیدیم به امام زمان (عج). گفتی: امام زمانت را می شناسی؟ - چرا که نشناسم؟ - سلام کن بر امام زمانت. - السلام علیک یا حجّة اللَّه یا صاحب الزّمان یا بن الحسن(عج) لبخندی زدی. خال گونه ات، زیبایی لبخندت را چندین برابر کرد، جواب دادی: علیک السلام و رحمة اللَّه و برکاته. داخل شدیم. هر دو ضریح را چسبیدیم و بوسیدیم . صدای نفس هایت را می شنیدم. گره خوردن انگشت هایت را به ضریح می دیدم. زمزمه می کردی. چشم می دوختی. چشم می گرفتی. دنیای درون چشم هایت موج می انداخت و ساکن می شد. عطر پیراهنت در من پیچیده بود. مدتی بعد کناری ایستادی. گفتی: زیارت کن. و من عذر آوردم که نمی توانم. - کدام زیارت را برایت بخوانم؟ - هر کدام که بهتر است؟ - زیارت امین اللَّه افضل است. و شروع کردی: السّلام علیکما یا امین اللَّه. و خواندم : ...... چراغ های حرم روشن شده بود. اما حرم به نور دیگری می تابید که نور چراغ ها در برابر آن ناچیز بود. تو داشتی می خواندی. من چشم به دهان تو دوخته و می خواندم. یک لحظه کسی از درون گفت: این نور صورت اوست که حرم را روشن کرده است. خوب که نگاه کردم منبع این نور را در صورت تو یافتم. چرا دقت نکردم؟ چرا نشناختمت؟ ندانستم که آینه نور خدا در زمین تنها یک نفر است. نفهمیدم آینه دار جهان و هر چه در آن است فقط دو چشم است. زیارتت که تمام شد، از سمت پایین پا آمدی به پشت سر و طرف شرقی ایستادی، از صورتت نور می بارید. گفتی: جدّم حسین علیه السلام را زیارت می کنی؟ غم روی صورتت نشست. به یاد حرف هایی که بین ما ردّ و بدل شده بود افتادم. - بله امشب شب جمعه است. و شروع کردی به خواندن زیارت وارث. اذان گفته شده بود. مردم فوج فوج برای نماز جماعت به مسجد پشت حرم می رفتند. گفتی: به جماعت ملحق شو. نور صورتت خیره کننده شده بود. بی آنکه حرفی بزنم، پشت سرت به راه افتادم. تو از من جدا شدی و جلو رفتی. از تمام صف ها گذشتی و نزدیک امام جماعت ایستادی. هنوز امام جماعت شروع نکرده بود که تو نمازت را شروع کردی. من به امید دیدار دوباره تو بعد از نماز، جایی میان صف های به هم پیوسته پیدا و به امام جماعت اقتدا کردم. نماز که تمام شد دیگر تو را ندیدم. آشوب به دلم افتاد. از مسجد بیرون زدم و به دنبالت گشتم. آرامش چشم هایت به یادم آمد، خودم را به حرم انداختم. ناگهان زنگی در حافظه ام زده شد و صدایت در گوش هایم پیچید: پیروان من. وکلای من! قلبم در سینه مچاله و صدا در گلویم خفه شد. تو را باید چه صدا می زدم؟ چرا حتی نامت را نپرسیده بودم؟ حرم دور سرم می چرخید. عکس صورتت در آینه کاری های صحن و سرا افتاده بود. عطر پیراهنت هنوز در سینه ام پیچیده بود و دست هایم... چشم های خیس ات در آسمان حرم نقش بسته بود. ناگهان به یادم آمد که کفش هایمان را به کفشدار داده بودیم. به سراغش رفتم. پرسیدم: تو همراه من را ندیدی؟ - بیرون رفت، مگر آن سید دوست تو بود؟ فقط نگاهش کردم. دوباره پرسید: آن آقا دوست شما بود؟ هق هق زدم. فریاد کشیدم و از کفشداری بیرون زدم. کالبد نیمه جانم را بین مردم می کشیدم و تو را جستجو می کردم. کاش هزاران . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_پنجم و به راهت ادامه دادی. هنوز چند قدمی نرفته بودیم ک
جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشاندم. تو داشتی نگاهم می کردی و می دیدی که چه طور در آن هیاهو به دنبالت می گردم. بعد از آن هر جا می رفتم، می دانستم تو داری نگاهم می کنی و خوب می دانم حالا هم در دایره چشم های تو جایی برای من هست که اگر این طور نبود پس آن غروب نباید من زنده بمانم. همسفر خوب من! آه که چه قدر خسته ام، مدت هاست اندوه ممتدّی به سراغم می آید که زود خسته ام می کند. از مردم بریده ام. بغداد را با کارخانه و همه دم و دستگاهش رها کرده ام و آمده ام اینجا. غروب ها به حرم می آیم، به یاد آن غروب، همه جا را لمس می کنم، وجب به وجب این حرم را جستجو می کنم و می بویم. هنوز اینجا آکنده از عطر پیراهن توست. به آنجاهایی که با هم بوده ایم سر می زنم و آن غروب را در خیال تکرار می کنم. تو از دور دست ها می آیی، از بیابان رو به رو. با همان عمّامه سبز و خال روی گونه ات که زیبایی معصومانه ای به چهره ات داده است. از دور سلام می کنی. دست هایت را از هم می گشایی و مرا در آغوش می فشاری. من ندیده و نشناخته محو جمالت می شوم. جواب سلامت را می دهم، در آغوش می گیرمت و می بوسمت، تو چشم در چشم هایم می دوزی در اعماق نگاهت زمین و زمان و آنچه در آن است چرخ می زند. می پرسی: خیر باشد حاج علی کجا می روی؟ و من جواب می دهم، تو آن وقت پلک هایت را فرو می بندی و می گشایی. چشم هایت آینه ای شده است که جهان را با تمام وسعتش در خود جا داده است. من خود را در اعماق نگاهت می یابم. غوطه ور میان زمین و آسمان. نجم الثاقب، حکایت 31، ص 484 . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
اولین صبح زمستونیتون بخیر 🌻
سلام بر زمستان 😍💝✋
تو زندگی هر روزی که واسه خودت و خدا زندگی کردی بردی❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
و سوگند به نام زیبای پدر و مادر…💗❤️
منفی امروز بدترین روز بود و سعی نکن منو متقاعد کنی که... توی هر روز لحظات خوبی پیدا میشه! اگه با دقت نگاه کنیم زندگی دشواره با اینکه خیلی وقتا اتفاقات خوبی میوفته! حالا از آخر به اول بخونید 😊 😉✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر هوایی از جاده توسکستان که شاهرود را به گرگان وصل می‌کند ❤️😍
عشق خالصانه زوج ایرانی که جهانی شده این زوج علیرغم معلولیت جسمی، عاشقانه با هم زندگی می‌کنند؛ یکی چشم است برای دیگری و آن دیگری دست است برای او! ❤️❤️❤️❤️💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آلمان و فرانسه یا ژاپن نیست اینجا شهر اهر در آذربایجان شرقی ایران خودمونه که مردم بافرهنگش با وجود کم عرض بودن خیابان در حد امکان کنار میکشن تا آمبولانس بتونه راحت بیمارش رو برسونه بیمارستان👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیرهن سفیده رو ببینید که چطور با دیدن دوربین صدا و سیما پا به فرار میذاره 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلت هوس ماهی کرده و پول نداری بخری 🍆😅
🕊 اگـ‌ر به این‌ باور برسـے که ایــن‌ چادر همان چٰادریست ڪه پشتِ‌ در سوخت..💔🌱' ولے از سرِ حضرت‌ زهرا"س" نیوفتاد... ‌هرگز از سرت‌ شل‌ نمیشود :)🌻
📚 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت می‌کرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق می‌گوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! پ ن: زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. 👌🌹
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_ششم جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشا
طفلک ننه! من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، سرم رو به سینه اش فشارمی ده. انگشتاشو لای موهام می بره و من رو ناز می کنه و هی قربون صدقم می ره. اما امروز فرق داشت، وقتی حالم خراب شد مثل همیشه رفتند سراغ میرزا احمد. من همین جور داشتم تو رو صدا می زدم، درست و حسابی نفهمیدم چی شد؛ اما وقتی میرزا احمد اومد و رفت، خونه یه جور دیگه ای شد. ننه انگاری گُر گرفته بود. چند بار خونه رو با چشمای خیسش ورانداز کرد، بعد به آقام گفت: اگه تموم خونه رو بفروشیم، نمی تونیم خرج عمل بچه رو درآریم. همون جوری که حرف می زد یکهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد. داش حسین از اوّل پیش من بود، تا اومد ننه رو دلداری بده، بغضش ترکید! فهمیدم چی شده بود؛ میرزا احمد به جای اینکه به فکر پای من باشه، پای یه عالمه پول رو کشیده بود وسط. آقام گفت: اون که اهل دنیا نیست، پول رو بهونه کرده. و الا... انگار آقامم بغض کرد که وسط حرفش صداش گرفت و دیگه نتونست حرفی بزنه. خودت خوب می دونی که حال و هوای خونه خیلی خراب شده رفیق. همه اش هم به خاطر منه، کاش دایی اینجا بود، اگر الان دایی اکبر اینجا بود همه چیز فرق می کرد، همه خوشحال بودند، همه می خندیدند، دایی هر وقت میاد اونقدر سوغاتی میاره. اونقدر قصه های قشنگ از سفرش تعریف می کنه که آدم رو سر حال میاره؛ امّا خیلی وقته که ازش خبری نیست. امّا تو حتماً می دونی الآن کجاست. می دونی تو بیابونه یا شهره، مگه نه؟ نمی دونم تو الآن خوابی یا بیدار رفیق. امّا داش حسین گفته خیلی خوبه من برای سلامتی ات دعا کنم، منم الآن مثل هر شب تا وقتی که خوابم ببره دعا می کنم. شبت بخیر باشه رفیق. * * * امروز یه گنجشک اومده بود روی دیوار حیاط، خواستم با تیرکمون بزنمش. تیرکمون رو برداشتم و یه سنگ توش گذاشتم. پای چپش رو نشونه گرفتم؛ امّا تا اومدم بزنمش پای چپ خودم تیر کشید، همونجا که ورم کرده. فکرکردم تو خوشت نیومد که من گنجشکه رو بزنم، سنگ رو انداختم رو زمین. تیرکمون رو زیر تشکم قایم کردم. حیونی یه عالمه وقت حواسش رفته بود پی درخت ها اون قدر رو دیوار موند که دوباره هوس کردم بزنمش که یکهو داش حسین اومد. خودت که می دونی چقدر دوسش دارم. چشماش عینهو تیله هست. هر دفعه یه رنگ می شه. یه بار که بهش گفتم چشماش چه جوریه، گفت: خدا کنه دلم یه رنگ باشه. نفهمیدم چی گفت. داش حسینم خیلی با سواده. همه می گن به خان دایی رفته. مثل او همیشه کتاب می خونه، ولی من... به درس اصلاً علاقه ندارم. داشتم برات می گفتم داش حسینم برام یه قصّه تعریف کرد. قصّه اون مرد که مثّ من شده بود و تو خوبش کردی. بهش گفتم: من چی کار کنم امام زمان شفام بده. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_اول طفلک ننه! من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، س
راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی ام چی بهت می گم. ترسیدم اگه بفهمه باهام دعوا کنه. داش حسین جواب داد: صداش بزن. براش دعا کن. اگه اون از خدا بخواد، تو حتما شفا می گیری. به داداش چیزی نگفتم، ولی خودت می دونی که من همیشه از تو می خوام که شفام بدی. من که با تو کلّی رفیق شدم؛ همه فکر می کنن این درد پا منو آروم کرده، هیچکی نمی دونه که یاد تو همیشه درد منو ساکت می کنه. همین یه ساعت پیش که از درد، نفسم بند اومده بود، وقتی تورو صدا زدم، خودت یه کاری کردی که زود خوابم برد. منو تو که باهم دوست شدیم حرف همدیگر رو زمین نمی گذاریم مگه نه! * * * امروز یه گل تازه تو باغچه پیدا کردم، یه گل قرمز. به قول داش حسین: یه گل قرمز وحشی. داش حسین گوشه اتاق نشسته بود و کتاب می خوند. ازش خواستم منو ببره کنار باغچه. طفلک داش حسین! فوراً کتابشو کنار گذاشت. منو بغل کرد و تا باغچه برد. وقتی میرم تو بغل این و اون، آرزو می کنم که ای کاش خودم راه می رفتم رفیق! نه این که قبلا خودم می تونستم راه برم، الان برام خیلی سخته. اما تا حالا به هیچ کس جز تو نگفتم. حتی یه بارم نگفتم. باید یه کمی خودم رو روی زمین می کشیدم تا دستم به اون گل بزرگه برسه. آروم خودمو روی زمین می کشیدم که یکهو دستم رفت تو یه چاله کوچیک گل. بی اختیار بلند گفتم آخ. داش حسین دوید و دستمو از چاله بیرون کشید. من تا دستامو دیدم، زدم زیر خنده. خیلی بلند. داش حسین سرش رو خم کرد و پشت گردنمو بوسید. صداش شکست و گفت: چرا نگفتی ببرمت اونجا؟ بهش نگفتم وقتی بغلم می کنه، خجالت می کشم. فقط سرمو چرخوندم طرفش و دیدم صورت و چشماش عین هلو قرمز شده. زود پشت شو به من کرد و بلند شد. خودم فهمیدم چه خبر شده بود، اما هیچی نگفتم. دستمو دراز کردم. بزرگ ترین گل قرمز رو چیدم و بهش دادم. با همون دستِ گلی و بهش گفتم: برای تو نشونش کرده بودم. داش حسین به طرفم برگشت و نشست. دستم رو گرفت و محکم فشرد. دست خودش همِ گلی شد. عکس گل قرمزه افتاده بود وسط سیاهی چشماش. زل زده بود به گل. گفت: دیگه تنها نیا اینجا. یکدفعه دیدی دست و بالت زخمی شد. خنده ام گرفت: دستو بالم! مگه من گنجشکم؟ گفت: آره تو مثّ یه گنجشک می مونی. نباید خودت رو تو خطر بیندازی. اگه حواست نباشه، اونوقت یه خاری بره تو دست و پات... یه دفعه یاد گنجشکه دیروزی افتادم. دلم هرّی ریخت پایین. پرسیدم: داداش امام زمان منو خوب می کنه؟ - آره، حتماً. آخه من پسر بدی ام. - خدا نکنه. - دیروز می خواستم با تیرکمون یه گنجشک بزنم ولی یکهو پام درد گرفت و یاد خودم که افتادم پشیمون شدم. داش حسین دستش رو کشید روی سرم. گفتم: من پسر بدی ام، امام زمان منو خوب نمی کنه. می ترسیدم اما باید یه رازی رو بهش می گفتم: اگه یه رازی بهت بگم که صد ساله تو دلمه، باهام دعوا نمی کنی؟ خندید: نه! - قول می دی که به هیچ کس نگی؟ - باشه قول می دم. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_دوم راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی
اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم. داشت برگای درختارو نیگاه می کرد. چشماش سبز شده بود. گفتم: اوّل پاهاشو بستم، بعد گذاشتمش تو سطل و از چاه پایین کشیدم. امّا وسط راه، سطل از دستم ول شد... داش حسین بلند بلند خندید. اون قدر خندید که منم به خنده افتادم. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت: خودم می دونستم. باد سردی شروع شد. شونه هام لرزید. داداش بغلم کرد و برد توی اتاق. تشکم رو هم از ایوان برداشت و آورد تو اتاق. تیرکمون رو ندید چون زیر تشک بود. بهش گفتم: داش حسین اونو بیارش، دستمو به سمت تیرکمون سیاه دراز کردم. خندید و گفت: همین رو بیارم؟ گفتم: آره. وقتی آوردش با دستای خودم جلوی چشماش تیکه تیکه اش کردم. داش حسین می خواست یه چیزی بگه که پاشنه در چرخید و ننه با خان دایی اومد تو. تو دستای دایی یه قلم و کتاب بود.* * * اون روز غروب، دایی صورتمو بوسید و نشست یه عریضه نوشت. بعد به ننه گفت: بدین خود بچه بندازتش توی چاه. گفتم: توی چاه؟ اونوقت چه طوری به دستش می رسه. داش حسین خندید و گفت: می رسه. دایی که رفت، ننه عریضه رو به پایین چارقدش پیچید و بدون این که حرفی بزنه من رو انداخت روی کولش و راه افتاد. داش حسین هم پشت سر ما اومد. چند بار خواست منو خودش بیاره امّا ننه نگذاشت. ننه تند تند راه می رفت. روی کول ننه، دنیا دور سر آدم می چرخه و مخصوصاً با اون راه رفتن. هی چشامو می بستم و باز می کردم که یکدفعه نفهمیدم چی شد. چشمام همه جارو سیاه دید. نفسم بند اومد. نفس هام به خرخر افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمامو باز کردم، هنوز چیزی نمی دیدم. باد از لای دوتا دندان های جلویی اومد تو. یه دفعه همه دندون هام تیر کشید. انگار از خواب پریدم. نگام تو چشمای داداشی افتاد. هر دوتامون خندیدیم. ننه نشسته بود بالا سرم و آروم آروم اشک می ریخت. پرسید: حالت خوبه؟ فقط لبخند زدم. این دفعه داش حسین سرمو روی یه دست و پام رو روی دست دیگه گرفته و بلند شد. از اون بالا دنیا یه جوره دیگه بود. خودت که می دونی چی می خوام بگم رفیق. مردم نگامون می کردن بعضی هاشون گریه می کردن بعضی هاشون سر تکون می دادن. بچه های هم سن و سال من، راه افتاده بودن دنبالمون و هی منو صدا می زدن. خیلی ناراحت شده بودم، امّا چیزی نگفتم. وسط راه انگاری تو انداختی تو دل داش حسین که برگشت و گفت: بچه ها برید خونه هاتون محمد سعید ناراحت می شه. نمی دونم با اون چشم هاش چی کار کرد که همه رفتند. بغض اومده بود توی گلوم. ننه کنارمون داشت می اومد. هوا گرگ و میش بود. باد به بدنم می خورد و جای زخم ها رو می سوزوند. دلم شکسته بود. خسته شده بودم. پاهام درد می کرد. داش حسین هر چند قدم که می رفت، هی سرش رو می آورد پایین و حالم رو می پرسید. بالاخره رسیدیم، داداش من رو سر راه نشوند. سر راه تو. ننه عریضه رو از لای چارقدش بیرون آورد و گفت: اول بسم اللَّه بگو بعد بیندازش. گفتم و انداختم. صدای برخورد کاغذ با چیزی در چاه اومد. باد می وزید. گردنم خم شده بود و بالا نمی اومد. . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_سوم اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم
چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود! چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد! داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین. * * * امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پله ها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون می اومد. زخم ها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت. اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت: چطوری این همه راه رو رفتی؟ تا اومدم جواب بدم، خوابم برد. شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد. اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم. یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود! جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟ - نزن بچه رو گناه داره. صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب می دونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من می فهمم. تواین چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر ناراحتی! خدا خودش می دونه که چرا من باید اینجوری باشم. یه عالمه باهاش حرف زدم. ننه قول داد دیگه غصّه نخوره. امّا فایده ای نکرد. انگاری یکی تو کوچه دیده بودش و هی بیشتر دلش رو سوزونده بود. آخ چقدر گلوم درد گرفت. می ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، می ترسم از این که دوباره درد بگیره و داد و بیداد کنم. باز هم خدا رو شکر حال و روز من خیلی بهتر از پری کوچولوی همسایه است. طفلکی اون اصلاً نمی تونه بشینه. نمی تونه خودش لقمه بگیره. اختیار دست هاشم به خودش نیست. فقط دراز می کشه. ننه اش یه روز می گه زردی گرفته، یه روز می گه خدادادیه، یه روزم می گه وقتی پری رو حامله بوده پدر پری یه پارو روش شکسته. آخه این دوتا همیشه باهم دعوا دارن نمی دونم چرا. یه روز ننه پری آوردش خونه ما. نزدیک تشک من آن رو خوابوند. پری به سختی حرف می زنه اما خیلی باهوشه. داش حسین روی تخته یه چیزی نوشت و نشونش داد، اونم فوری خوندش، امّا با لکنت گفت: ا... امید . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_چهارم چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند
پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم می گیره اونم همان طوری درازکش نماز می خونه. دلم براش می سوزه وقتی آقاش سر ننه اش داد می زنه، اون طفلکی نمی تونه بره یه جایی قایم بشه. همون جا دراز می کشه یواش یواش گریه می کنه. یه بار بهش گفتم: تو رفیق داری؟ گفت: آ... آره پرسیدم: کیه؟ گفت: یه یه رازه دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق! خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. آخ. چی شد؟ ننه جون تویی؟ من که گریه نکردم. همینطوری از چشمهام داره آب می آد. تو برو بخواب! نه! اصلاً درد نگرفت. چرا نتونستی بخوابی؟ من که گفتم درد نگرفت. تو رو خدا گریه نکن. منم گریم می گیره ها. گریه نکن دیگه. باشه بشین بالای سرم. اما قول بده گریه نکنی، باشه! باشه می خوابم شب به خیر. وقتی چشمام رو باز کردم، نور خورشید مستقیم تابید توی چشمام. صدای داش حسین رو شنیدم. خبر از چشم های خودت نداری که شده یه کاسه عسل. چشمام رو بستم و خندیدم. داداشی گفت: بلند شو دیگه، یه عالمه وقته که دارم صدات می زنم. تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ننه پری اومد. فهمیدم چی شده بود. آقاش بعد از چند وقت اومده بود خونه. هر وقت می یاد خونه، دعوا میشه. از جیغ های ننه اش معلوم بود که داره کُتک می خوره. ننه دست به دامن آقا شد که یه جوری جلو دعوا رو بگیره. امّا آقا گفت: به ما مربوط نیست. دلم برای پری کوچولو سوخت. حتماً داشت یواش یواش گریه می کرد. غروب پری تو بغل ننه اش اومد خونه مون. از دور که دیدمش دلم ریخت. دستاش رو هوا می لرزید. ننه تا دید دارن می یان، زودی یه تشک و متکا آورد. نزدیک که شدند، حالم بدتر شد. یه تیکه سیاهی رو صورت ننه پری بود. بهش سلام کردم. جوابم رو داد. ولی وقتی ننه رو دید، فقط سرش رو گذاشت روی شونه ننه و یه عالمه وقت فقط گریه کرد. ننه اول شونه های مامان پری رو مالید، بعد بغض خودش هم ترکید و پا به پای اون گریه کرد. پری کوچولو از اون اوّل که اومده بود بغض کرده بود. و دست ها و گردنش می لرزید. چارقدش هی عقب می رفت و موهای طلایش بیرون می اومد. - ببین بچّه ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته. این صدای ننه پری بود که می اومد. من حواسم به پری بود. ازش پرسیدم: چرا رفیقت رو صدا نزدی؟ گفت: خ... خیلی صداش زدم. بعد یه عالمه وقت بغض کرد و دیگه هیچی نگفت. طفلکی عین یه ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، می لرزید. دلم براش سوخت تازه فهمیدم چی شده رفیق! آقاش می خواد پری کوچولو رو از اون خونه ببره. می گه همه دخترای هم قد اون خرج یه خونه رو می دن. اونا همشون قالی بافی می کنن اما من با دست خالی چطوری این بچه رو نگه داری کنم، بچه معلول همون بهتر که نباشه. بچه معلول!؟ برای اوّلین بار بود که این حرف رو می شنیدم. وقتی رفتن، از داش حسین پرسیدم: معلول یعنی چی؟ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_پنجم پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم
به آسمون نیگا کرد. چشماش لرزید و هیچی نگفت. خودم فهمیدم. معلول یعنی کسی که نمی تونه خرجش رو بده. یعنی پری. یعنی من. دلم گرفته، دلم برای پری کوچولو گرفته. اگه یه روزی آقاش از خونه ببردش و یه جایی ولش کنه! رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، پری کوچولو رو شفا بده. اون از من واجب تره. فکر نکنی به خاطر پامه که دارم گریه می کنم، نه به خاطر پری کوچولو حالم بد شده. طفلک بدنش به لرزه افتاده. غروبیه با مشت کوبید رو پام. دست خودش که نبود. اختیار دستش رو که نداره، مخصوصاً حالا که رعشه هم گرفته. منم هیچی به روش نیاوردم. رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته! * * * دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچین های کوتاه باغ خیلی مزه داره. پا گذاشتن روی زمین و راه رفتن بدون درد، همه و همه خیلی خوبه؛ امّا هیچ چیز صفای رفاقت با تو رو نداره. دوستت دارم از این طرف آسمون تا اون طرف که خورشید داره غروب می کنه، دوستت دارم. دوست دارم ببینمت. با این که می دونم دیدنت خیلی سخته. وقتی یادم میاد که به خواب داش حسین رفتی، یه حالی می شم، بهش حسودیم میشه. داش حسین هزار دفعه از تو برام حرف زده. هزار دفعه همه فامیل دورش جمع شده اند و اون خوابش رو تعریف کرده. هی گریه کرده و هی همه رو گریونده. تو خیلی خوشگلی. این رو داش حسین می گه. یه خال هم روی صورتت داری. داش حسین خواب دیده که تو با دو نفر اومده بودی خونه ما. تو همین اتاق، بالای سر من. بعد آروم رو شونه من زده و گفته بودی: بلند شو، دایی ات داره می آد. یه دفعه من بلند شدم و مثل باد در حیاط دویده بودم. از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته. فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. یه تیکه هم ننه پری برد و به دست های پری بست. از اون روز به بعد یه امید دیگه تو دل مردم ده افتاده، چه برسه به ننه و بابای پری. چه برسه به خودش که عین پریاست. راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز می رم دیدنش و هی از تو براش می گم، آخرش کلی با هم می خندیم. دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه می رسه. ننه هر وقت من رو می بینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق می کنه و می گه: امام زمان علیه السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم می گم: خوب رفیقی دارم من دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین می گه تو یه روزی بر می گردی. پس تا اون روز منتظرت می مانم. رفیق کوچیک تو. نجم الثاقب، حکایت 6، ص 417 . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3