#انرژی منفی
امروز بدترین روز بود
و سعی نکن منو متقاعد کنی که...
توی هر روز لحظات خوبی پیدا میشه!
اگه با دقت نگاه کنیم زندگی دشواره
با اینکه خیلی وقتا اتفاقات خوبی میوفته!
حالا از آخر به اول بخونید 😊
#انرژی_مثبت😉✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر هوایی از جاده توسکستان که شاهرود را به گرگان وصل میکند
❤️😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آلمان و فرانسه یا ژاپن نیست اینجا شهر اهر در آذربایجان شرقی ایران خودمونه که مردم بافرهنگش با وجود کم عرض بودن خیابان در حد امکان کنار میکشن تا آمبولانس بتونه راحت بیمارش رو برسونه بیمارستان👌
#فرهنگ #آذربایجان #ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیرهن سفیده رو ببینید که چطور با دیدن دوربین صدا و سیما پا به فرار میذاره 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلت هوس ماهی کرده و پول نداری بخری 🍆😅
#مشکےمحبوبمن🕊
اگـر به این باور برسـے که
ایــن چادر همان چٰادریست
ڪه پشتِ در سوخت..💔🌱'
ولے از سرِ
حضرت زهرا"س" نیوفتاد...
هرگز از سرت شل نمیشود :)🌻
#فاطمیه
#داستانک 📚
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
پ ن:
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
👌🌹
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_سوم #دل_آرام #قسمت_ششم جان دیگر داشتم و آن را در گستره زمین به دنبال تو می کشا
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_اول
طفلک ننه!
من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، سرم رو به سینه اش فشارمی ده. انگشتاشو لای موهام می بره و من رو ناز می کنه و هی قربون صدقم می ره. اما امروز فرق داشت، وقتی حالم خراب شد مثل همیشه رفتند سراغ میرزا احمد. من همین جور داشتم تو رو صدا می زدم، درست و حسابی نفهمیدم چی شد؛ اما وقتی میرزا احمد اومد و رفت، خونه یه جور دیگه ای شد. ننه انگاری گُر گرفته بود. چند بار خونه رو با چشمای خیسش ورانداز کرد، بعد به آقام گفت: اگه تموم خونه رو بفروشیم، نمی تونیم خرج عمل بچه رو درآریم. همون جوری که حرف می زد یکهو بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد.
داش حسین از اوّل پیش من بود، تا اومد ننه رو دلداری بده، بغضش ترکید! فهمیدم چی شده بود؛ میرزا احمد به جای اینکه به فکر پای من باشه، پای یه عالمه پول رو کشیده بود وسط.
آقام گفت: اون که اهل دنیا نیست، پول رو بهونه کرده. و الا...
انگار آقامم بغض کرد که وسط حرفش صداش گرفت و دیگه نتونست حرفی بزنه.
خودت خوب می دونی که حال و هوای خونه خیلی خراب شده رفیق. همه اش هم به خاطر منه، کاش دایی اینجا بود، اگر الان دایی اکبر اینجا بود همه چیز فرق می کرد، همه خوشحال بودند، همه می خندیدند، دایی هر وقت میاد اونقدر سوغاتی میاره. اونقدر قصه های قشنگ از سفرش تعریف می کنه که آدم رو سر حال میاره؛ امّا خیلی وقته که ازش خبری نیست. امّا تو حتماً می دونی الآن کجاست. می دونی تو بیابونه یا شهره، مگه نه؟ نمی دونم تو الآن خوابی یا بیدار رفیق. امّا داش حسین گفته خیلی خوبه من برای سلامتی ات دعا کنم، منم الآن مثل هر شب تا وقتی که خوابم ببره دعا می کنم. شبت بخیر باشه رفیق.
* * *
امروز یه گنجشک اومده بود روی دیوار حیاط، خواستم با تیرکمون بزنمش.
تیرکمون رو برداشتم و یه سنگ توش گذاشتم. پای چپش رو نشونه گرفتم؛ امّا تا اومدم بزنمش پای چپ خودم تیر کشید، همونجا که ورم کرده. فکرکردم تو خوشت نیومد که من گنجشکه رو بزنم، سنگ رو انداختم رو زمین. تیرکمون رو زیر تشکم قایم کردم. حیونی یه عالمه وقت حواسش رفته بود پی درخت ها اون قدر رو دیوار موند که دوباره هوس کردم بزنمش که یکهو داش حسین اومد.
خودت که می دونی چقدر دوسش دارم. چشماش عینهو تیله هست. هر دفعه یه رنگ می شه.
یه بار که بهش گفتم چشماش چه جوریه، گفت: خدا کنه دلم یه رنگ باشه. نفهمیدم چی گفت. داش حسینم خیلی با سواده. همه می گن به خان دایی رفته. مثل او همیشه کتاب می خونه، ولی من...
به درس اصلاً علاقه ندارم. داشتم برات می گفتم داش حسینم برام یه قصّه تعریف کرد. قصّه اون مرد که مثّ من شده بود و تو خوبش کردی. بهش گفتم: من چی کار کنم امام زمان شفام بده.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_اول طفلک ننه! من هر وقت این جوری می شم، می شینه بالای سرم، س
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_دوم
راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی ام چی بهت می گم. ترسیدم اگه بفهمه باهام دعوا کنه.
داش حسین جواب داد: صداش بزن. براش دعا کن. اگه اون از خدا بخواد، تو حتما شفا می گیری. به داداش چیزی نگفتم، ولی خودت می دونی که من همیشه از تو می خوام که شفام بدی. من که با تو کلّی رفیق شدم؛ همه فکر می کنن این درد پا منو آروم کرده، هیچکی نمی دونه که یاد تو همیشه درد منو ساکت می کنه. همین یه ساعت پیش که از درد، نفسم بند اومده بود، وقتی تورو صدا زدم، خودت یه کاری کردی که زود خوابم برد. منو تو که باهم دوست شدیم حرف همدیگر رو زمین نمی گذاریم مگه نه!
* * *
امروز یه گل تازه تو باغچه پیدا کردم، یه گل قرمز. به قول داش حسین: یه گل قرمز وحشی.
داش حسین گوشه اتاق نشسته بود و کتاب می خوند. ازش خواستم منو ببره کنار باغچه. طفلک داش حسین! فوراً کتابشو کنار گذاشت. منو بغل کرد و تا باغچه برد.
وقتی میرم تو بغل این و اون، آرزو می کنم که ای کاش خودم راه می رفتم رفیق!
نه این که قبلا خودم می تونستم راه برم، الان برام خیلی سخته. اما تا حالا به هیچ کس جز تو نگفتم. حتی یه بارم نگفتم.
باید یه کمی خودم رو روی زمین می کشیدم تا دستم به اون گل بزرگه برسه. آروم خودمو روی زمین می کشیدم که یکهو دستم رفت تو یه چاله کوچیک گل. بی اختیار بلند گفتم آخ. داش حسین دوید و دستمو از چاله بیرون کشید. من تا دستامو دیدم، زدم زیر خنده. خیلی بلند. داش حسین سرش رو خم کرد و پشت گردنمو بوسید. صداش شکست و گفت: چرا نگفتی ببرمت اونجا؟ بهش نگفتم وقتی بغلم می کنه، خجالت می کشم. فقط سرمو چرخوندم طرفش و دیدم صورت و چشماش عین هلو قرمز شده. زود پشت شو به من کرد و بلند شد. خودم فهمیدم چه خبر شده بود، اما هیچی نگفتم. دستمو دراز کردم. بزرگ ترین گل قرمز رو چیدم و بهش دادم. با همون دستِ گلی و بهش گفتم: برای تو نشونش کرده بودم.
داش حسین به طرفم برگشت و نشست. دستم رو گرفت و محکم فشرد. دست خودش همِ گلی شد. عکس گل قرمزه افتاده بود وسط سیاهی چشماش. زل زده بود به گل.
گفت: دیگه تنها نیا اینجا. یکدفعه دیدی دست و بالت زخمی شد.
خنده ام گرفت: دستو بالم! مگه من گنجشکم؟
گفت: آره تو مثّ یه گنجشک می مونی. نباید خودت رو تو خطر بیندازی. اگه حواست نباشه، اونوقت یه خاری بره تو دست و پات...
یه دفعه یاد گنجشکه دیروزی افتادم. دلم هرّی ریخت پایین.
پرسیدم: داداش امام زمان منو خوب می کنه؟
- آره، حتماً. آخه من پسر بدی ام.
- خدا نکنه.
- دیروز می خواستم با تیرکمون یه گنجشک بزنم ولی یکهو پام درد گرفت و یاد خودم که افتادم پشیمون شدم.
داش حسین دستش رو کشید روی سرم.
گفتم: من پسر بدی ام، امام زمان منو خوب نمی کنه.
می ترسیدم اما باید یه رازی رو بهش می گفتم: اگه یه رازی بهت بگم که صد ساله تو دلمه، باهام دعوا نمی کنی؟
خندید: نه!
- قول می دی که به هیچ کس نگی؟
- باشه قول می دم.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_دوم راستشو بخوای ترسیدم بهش بگم که باهات رفیق شدم و تو تنهایی
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_سوم
اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد.
نیگاش کردم. داشت برگای درختارو نیگاه می کرد. چشماش سبز شده بود.
گفتم: اوّل پاهاشو بستم، بعد گذاشتمش تو سطل و از چاه پایین کشیدم. امّا وسط راه، سطل از دستم ول شد...
داش حسین بلند بلند خندید. اون قدر خندید که منم به خنده افتادم. دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
خودم می دونستم.
باد سردی شروع شد. شونه هام لرزید. داداش بغلم کرد و برد توی اتاق. تشکم رو هم از ایوان برداشت و آورد تو اتاق. تیرکمون رو ندید چون زیر تشک بود. بهش گفتم: داش حسین اونو بیارش، دستمو به سمت تیرکمون سیاه دراز کردم. خندید و گفت: همین رو بیارم؟
گفتم: آره.
وقتی آوردش با دستای خودم جلوی چشماش تیکه تیکه اش کردم. داش حسین می خواست یه چیزی بگه که پاشنه در چرخید و ننه با خان دایی اومد تو. تو دستای دایی یه قلم و کتاب بود.* * *
اون روز غروب، دایی صورتمو بوسید و نشست یه عریضه نوشت. بعد به ننه گفت: بدین خود بچه بندازتش توی چاه.
گفتم: توی چاه؟ اونوقت چه طوری به دستش می رسه.
داش حسین خندید و گفت: می رسه.
دایی که رفت، ننه عریضه رو به پایین چارقدش پیچید و بدون این که حرفی بزنه من رو انداخت روی کولش و راه افتاد. داش حسین هم پشت سر ما اومد. چند بار خواست منو خودش بیاره امّا ننه نگذاشت. ننه تند تند راه می رفت. روی کول ننه، دنیا دور سر آدم می چرخه و مخصوصاً با اون راه رفتن. هی چشامو می بستم و باز می کردم که یکدفعه نفهمیدم چی شد. چشمام همه جارو سیاه دید. نفسم بند اومد. نفس هام به خرخر افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم، هنوز چیزی نمی دیدم. باد از لای دوتا دندان های جلویی اومد تو. یه دفعه همه دندون هام تیر کشید. انگار از خواب پریدم.
نگام تو چشمای داداشی افتاد. هر دوتامون خندیدیم. ننه نشسته بود بالا سرم و آروم آروم اشک می ریخت. پرسید: حالت خوبه؟ فقط لبخند زدم.
این دفعه داش حسین سرمو روی یه دست و پام رو روی دست دیگه گرفته و بلند شد. از اون بالا دنیا یه جوره دیگه بود. خودت که می دونی چی می خوام بگم رفیق. مردم نگامون می کردن بعضی هاشون گریه می کردن بعضی هاشون سر تکون می دادن. بچه های هم سن و سال من، راه افتاده بودن دنبالمون و هی منو صدا می زدن. خیلی ناراحت شده بودم، امّا چیزی نگفتم. وسط راه انگاری تو انداختی تو دل داش حسین که برگشت و گفت: بچه ها برید خونه هاتون محمد سعید ناراحت می شه.
نمی دونم با اون چشم هاش چی کار کرد که همه رفتند. بغض اومده بود توی گلوم. ننه کنارمون داشت می اومد. هوا گرگ و میش بود. باد به بدنم می خورد و جای زخم ها رو می سوزوند. دلم شکسته بود. خسته شده بودم. پاهام درد می کرد. داش حسین هر چند قدم که می رفت، هی سرش رو می آورد پایین و حالم رو می پرسید. بالاخره رسیدیم، داداش من رو سر راه نشوند. سر راه تو. ننه عریضه رو از لای چارقدش بیرون آورد و گفت: اول بسم اللَّه بگو بعد بیندازش. گفتم و انداختم. صدای برخورد کاغذ با چیزی در چاه اومد. باد می وزید. گردنم خم شده بود و بالا نمی اومد.
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_سوم اون خروس بزرگه رو من انداختم تو چاه و خفه شد. نیگاش کردم
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_چهارم
چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند. چقدر دلم گرفته بود!
چقدر هوا سرد بود. چقدر تا خونه فاصله بود. چقدر دنیا زشت شده بود! - سرتو بالا بیار مرد!
داش حسین بود که این حرف رو زد. سرم رو بالا آوردم. تا نیگاش کردم، اشک از چشماش سُر خورد پایین.
* * *
امروز غروب هیچ کس توی خونه نبود، از پله ها خودم رو پایین کشیدم. روی زمین سُر خوردم و به هر زحمتی بود تا در حیاط رفتم. خواستم دم در منتظرت بشینم که اگه اومدی اول من بهت سلام کنم. پام خون می اومد. زخم ها پاره شده بود. خون به شلوارم رسیده بود. اما اصلاً ناراحت نبودم. به دیوار تکیه زدم و هی صلوات فرستادم. همه اومدند به جز خودت.
اون قدر به این و اون نگاه کردم؛ اونقدر به اینو اون سلام دادم تا بالاخره تو نگاه یکی از همون آدما خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو بغل آقا بودم... آقا گفت:
چطوری این همه راه رو رفتی؟
تا اومدم جواب بدم، خوابم برد.
شب پام خیلی درد گرفت. اولش خواستم به روی خودم نیارم، امّا نشد. اصلا نشد.
اون قدر گریه کردم، اون قدر سرم رو به سینه ننه کوبیدم، اونقدر داد و بیداد کردم که یه دفعه ننه یه سیلی محکم زد تو صورتم.
یه لحظه درد پام یادم رفت. طفلک ننه! اون قدر سرم رو به سینه اش کوبیده بودم که دردش اومده بود!
جای سیلی اش خیلی سوخت. همه صورتم رو داغ کرد، اما من آخ هم نگفتم. فقط تو دلم تو رو صدا زدم یادته؟
- نزن بچه رو گناه داره.
صدای آقام بود. ننه مثل این که تازه فهمیده بود چی کار کرده یه دفعه نیگام کرد بعد سرم رو محکم تو بغلش گرفت. یک ساعت تموم گریه کرد، تو که خودت خوب می دونی الان هم که بغضم گرفته، به خاطر ننه است. به خاطر این که ننه همیشه چشماش خیسه. هر چه قدر هم که قایمش کنه من می فهمم. تواین چند وقته هر چی مردم برای من دلسوزی کردند، ننه بیشتر ناراحت شد. چند وقت پیش هم که دست بندش رو فروخت تا برام دارو بخره. یه بار مرد و مردونه باهاش حرف زدم و گفتم: ننه جون چرا این قدر ناراحتی! خدا خودش می دونه که چرا من باید اینجوری باشم.
یه عالمه باهاش حرف زدم. ننه قول داد دیگه غصّه نخوره. امّا فایده ای نکرد. انگاری یکی تو کوچه دیده بودش و هی بیشتر دلش رو سوزونده بود.
آخ چقدر گلوم درد گرفت. می ترسم گریه کنم ننه از خواب بپره. کف پام می خاره امّا جرأت نمی کنم بخارونمش، می ترسم از این که دوباره درد بگیره و داد و بیداد کنم. باز هم خدا رو شکر حال و روز من خیلی بهتر از پری کوچولوی همسایه است.
طفلکی اون اصلاً نمی تونه بشینه. نمی تونه خودش لقمه بگیره. اختیار دست هاشم به خودش نیست. فقط دراز می کشه. ننه اش یه روز می گه زردی گرفته، یه روز می گه خدادادیه، یه روزم می گه وقتی پری رو حامله بوده پدر پری یه پارو روش شکسته. آخه این دوتا همیشه باهم دعوا دارن نمی دونم چرا.
یه روز ننه پری آوردش خونه ما. نزدیک تشک من آن رو خوابوند. پری به سختی حرف می زنه اما خیلی باهوشه. داش حسین روی تخته یه چیزی نوشت و نشونش داد، اونم فوری خوندش، امّا با لکنت گفت: ا... امید
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_چهارم چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_پنجم
پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم می گیره اونم همان طوری درازکش نماز می خونه. دلم براش می سوزه وقتی آقاش سر ننه اش داد می زنه، اون طفلکی نمی تونه بره یه جایی قایم بشه. همون جا دراز می کشه یواش یواش گریه می کنه. یه بار بهش گفتم: تو رفیق داری؟
گفت: آ... آره
پرسیدم: کیه؟
گفت: یه یه رازه
دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق!
خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. آخ.
چی شد؟ ننه جون تویی؟
من که گریه نکردم. همینطوری از چشمهام داره آب می آد. تو برو بخواب! نه! اصلاً درد نگرفت.
چرا نتونستی بخوابی؟
من که گفتم درد نگرفت. تو رو خدا گریه نکن. منم گریم می گیره ها. گریه نکن دیگه. باشه بشین بالای سرم. اما قول بده گریه نکنی، باشه! باشه می خوابم شب به خیر.
وقتی چشمام رو باز کردم، نور خورشید مستقیم تابید توی چشمام. صدای داش حسین رو شنیدم. خبر از چشم های خودت نداری که شده یه کاسه عسل. چشمام رو بستم و خندیدم. داداشی گفت: بلند شو دیگه، یه عالمه وقته که دارم صدات می زنم.
تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ننه پری اومد. فهمیدم چی شده بود. آقاش بعد از چند وقت اومده بود خونه. هر وقت می یاد خونه، دعوا میشه. از جیغ های ننه اش معلوم بود که داره کُتک می خوره. ننه دست به دامن آقا شد که یه جوری جلو دعوا رو بگیره. امّا آقا گفت: به ما مربوط نیست.
دلم برای پری کوچولو سوخت. حتماً داشت یواش یواش گریه می کرد.
غروب پری تو بغل ننه اش اومد خونه مون. از دور که دیدمش دلم ریخت.
دستاش رو هوا می لرزید. ننه تا دید دارن می یان، زودی یه تشک و متکا آورد. نزدیک که شدند، حالم بدتر شد. یه تیکه سیاهی رو صورت ننه پری بود. بهش سلام کردم. جوابم رو داد. ولی وقتی ننه رو دید، فقط سرش رو گذاشت روی شونه ننه و یه عالمه وقت فقط گریه کرد. ننه اول شونه های مامان پری رو مالید، بعد بغض خودش هم ترکید و پا به پای اون گریه کرد. پری کوچولو از اون اوّل که اومده بود بغض کرده بود.
و دست ها و گردنش می لرزید. چارقدش هی عقب می رفت و موهای طلایش بیرون می اومد.
- ببین بچّه ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته.
این صدای ننه پری بود که می اومد. من حواسم به پری بود. ازش پرسیدم: چرا رفیقت رو صدا نزدی؟
گفت: خ... خیلی صداش زدم.
بعد یه عالمه وقت بغض کرد و دیگه هیچی نگفت. طفلکی عین یه ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، می لرزید. دلم براش سوخت تازه فهمیدم چی شده رفیق!
آقاش می خواد پری کوچولو رو از اون خونه ببره.
می گه همه دخترای هم قد اون خرج یه خونه رو می دن. اونا همشون قالی بافی می کنن اما من با دست خالی چطوری این بچه رو نگه داری کنم، بچه معلول همون بهتر که نباشه. بچه معلول!؟
برای اوّلین بار بود که این حرف رو می شنیدم. وقتی رفتن، از داش حسین پرسیدم: معلول یعنی چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_پنجم پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_ششم
به آسمون نیگا کرد. چشماش لرزید و هیچی نگفت. خودم فهمیدم. معلول یعنی کسی که نمی تونه خرجش رو بده. یعنی پری. یعنی من.
دلم گرفته، دلم برای پری کوچولو گرفته. اگه یه روزی آقاش از خونه ببردش و یه جایی ولش کنه!
رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، پری کوچولو رو شفا بده. اون از من واجب تره. فکر نکنی به خاطر پامه که دارم گریه می کنم، نه به خاطر پری کوچولو حالم بد شده. طفلک بدنش به لرزه افتاده. غروبیه با مشت کوبید رو پام. دست خودش که نبود. اختیار دستش رو که نداره، مخصوصاً حالا که رعشه هم گرفته. منم هیچی به روش نیاوردم.
رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته!
* * *
دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچین های کوتاه باغ خیلی مزه داره. پا گذاشتن روی زمین و راه رفتن بدون درد، همه و همه خیلی خوبه؛ امّا هیچ چیز صفای رفاقت با تو رو نداره. دوستت دارم از این طرف آسمون تا اون طرف که خورشید داره غروب می کنه، دوستت دارم. دوست دارم ببینمت. با این که می دونم دیدنت خیلی سخته. وقتی یادم میاد که به خواب داش حسین رفتی، یه حالی می شم، بهش حسودیم میشه. داش حسین هزار دفعه از تو برام حرف زده. هزار دفعه همه فامیل دورش جمع شده اند و اون خوابش رو تعریف کرده. هی گریه کرده و هی همه رو گریونده. تو خیلی خوشگلی. این رو داش حسین می گه. یه خال هم روی صورتت داری. داش حسین خواب دیده که تو با دو نفر اومده بودی خونه ما. تو همین اتاق، بالای سر من. بعد آروم رو شونه من زده و گفته بودی: بلند شو، دایی ات داره می آد. یه دفعه من بلند شدم و مثل باد در حیاط دویده بودم.
از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته.
فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. یه تیکه هم ننه پری برد و به دست های پری بست. از اون روز به بعد یه امید دیگه تو دل مردم ده افتاده، چه برسه به ننه و بابای پری. چه برسه به خودش که عین پریاست.
راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز می رم دیدنش و هی از تو براش می گم، آخرش کلی با هم می خندیم.
دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه می رسه. ننه هر وقت من رو می بینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق می کنه و می گه: امام زمان علیه السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم می گم: خوب رفیقی دارم من
دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین می گه تو یه روزی بر می گردی. پس تا اون روز منتظرت می مانم.
رفیق کوچیک تو.
نجم الثاقب، حکایت 6، ص 417
#پایان
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
•••
این روزها خانهی علی راکه درمیزنی،
خودت رامعرفی کن..؛
بگو:
‹اللّٰهُمأنّیاِعتَقِدحُرمَةَصاحِبِهذَا
المَشهَدَالشَریف🌿›
+خدایا،من به حُرمت اینخانه وصاحبش اعتقاددارم😢🌻!
|مابچههای #مادرِ_پهلو_شکستهایم💔|
| #سیدتی_یا_زهراۜ♥️|
³¹³____________________________
🌹شهید #مهدی_زین_الدین:
🔹هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
🌷#شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات.
⭕️وقتی شهید حاج مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفتهام متأثر شده است: خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست!
خواستم بگم #شهید_شهریاری با پای چپ میرفت دستشویی، انگشتر عقیق هم دستش داشت و نماز شب هم میخوند، مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم رو هم یک تنه حل کرد!
مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق،
مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب هست.
🔴اسیر که شد،
بعثی ها فهمیدن مسیحیه
بهش گفتن تو که مسلمون نیستی، علیه ج.ا.ا مصاحبه کن تا پناهندگی بگیری!
گفت مسلمون نیستم،
ایرانی که هستم
👈خاک بر سرت فـرخ نژاد
خاک بر سرت احسان کرمی
ای خاک بر سر هرچی سلبریتی #وطن_فروشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک تمساح
دروغ حناق نیست خفه ات کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادرقبالتمامکسانیکهبهراه
کجمیروندمسئولیم . . .