ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_چهارم چقدر مردم نگامون کردند! چقدر من رو به همدیگه نشون دادند
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_پنجم
پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم می گیره اونم همان طوری درازکش نماز می خونه. دلم براش می سوزه وقتی آقاش سر ننه اش داد می زنه، اون طفلکی نمی تونه بره یه جایی قایم بشه. همون جا دراز می کشه یواش یواش گریه می کنه. یه بار بهش گفتم: تو رفیق داری؟
گفت: آ... آره
پرسیدم: کیه؟
گفت: یه یه رازه
دیگه ازش چیزی نپرسیدم. شاید دوست نداشت بگه. نمی دونم چرا امشب نمی تونم بخوابم رفیق!
خدا کنه پری کوچولو حالش خوب شه. آخ.
چی شد؟ ننه جون تویی؟
من که گریه نکردم. همینطوری از چشمهام داره آب می آد. تو برو بخواب! نه! اصلاً درد نگرفت.
چرا نتونستی بخوابی؟
من که گفتم درد نگرفت. تو رو خدا گریه نکن. منم گریم می گیره ها. گریه نکن دیگه. باشه بشین بالای سرم. اما قول بده گریه نکنی، باشه! باشه می خوابم شب به خیر.
وقتی چشمام رو باز کردم، نور خورشید مستقیم تابید توی چشمام. صدای داش حسین رو شنیدم. خبر از چشم های خودت نداری که شده یه کاسه عسل. چشمام رو بستم و خندیدم. داداشی گفت: بلند شو دیگه، یه عالمه وقته که دارم صدات می زنم.
تو عالم خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ننه پری اومد. فهمیدم چی شده بود. آقاش بعد از چند وقت اومده بود خونه. هر وقت می یاد خونه، دعوا میشه. از جیغ های ننه اش معلوم بود که داره کُتک می خوره. ننه دست به دامن آقا شد که یه جوری جلو دعوا رو بگیره. امّا آقا گفت: به ما مربوط نیست.
دلم برای پری کوچولو سوخت. حتماً داشت یواش یواش گریه می کرد.
غروب پری تو بغل ننه اش اومد خونه مون. از دور که دیدمش دلم ریخت.
دستاش رو هوا می لرزید. ننه تا دید دارن می یان، زودی یه تشک و متکا آورد. نزدیک که شدند، حالم بدتر شد. یه تیکه سیاهی رو صورت ننه پری بود. بهش سلام کردم. جوابم رو داد. ولی وقتی ننه رو دید، فقط سرش رو گذاشت روی شونه ننه و یه عالمه وقت فقط گریه کرد. ننه اول شونه های مامان پری رو مالید، بعد بغض خودش هم ترکید و پا به پای اون گریه کرد. پری کوچولو از اون اوّل که اومده بود بغض کرده بود.
و دست ها و گردنش می لرزید. چارقدش هی عقب می رفت و موهای طلایش بیرون می اومد.
- ببین بچّه ام به چه روزی افتاده از صبح تا حالا رعشه گرفته.
این صدای ننه پری بود که می اومد. من حواسم به پری بود. ازش پرسیدم: چرا رفیقت رو صدا نزدی؟
گفت: خ... خیلی صداش زدم.
بعد یه عالمه وقت بغض کرد و دیگه هیچی نگفت. طفلکی عین یه ماهی که از آب بیرون افتاده باشه، می لرزید. دلم براش سوخت تازه فهمیدم چی شده رفیق!
آقاش می خواد پری کوچولو رو از اون خونه ببره.
می گه همه دخترای هم قد اون خرج یه خونه رو می دن. اونا همشون قالی بافی می کنن اما من با دست خالی چطوری این بچه رو نگه داری کنم، بچه معلول همون بهتر که نباشه. بچه معلول!؟
برای اوّلین بار بود که این حرف رو می شنیدم. وقتی رفتن، از داش حسین پرسیدم: معلول یعنی چی؟
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_چهارم #رفیق #قسمت_پنجم پری از من بزرگتره و نماز بهش واجب شده. ننه اش براش تیمم
#رمان_دل_آرام
#فصل_چهارم
#رفیق
#قسمت_ششم
به آسمون نیگا کرد. چشماش لرزید و هیچی نگفت. خودم فهمیدم. معلول یعنی کسی که نمی تونه خرجش رو بده. یعنی پری. یعنی من.
دلم گرفته، دلم برای پری کوچولو گرفته. اگه یه روزی آقاش از خونه ببردش و یه جایی ولش کنه!
رفیق! تو رو به رفاقتمون قسم، پری کوچولو رو شفا بده. اون از من واجب تره. فکر نکنی به خاطر پامه که دارم گریه می کنم، نه به خاطر پری کوچولو حالم بد شده. طفلک بدنش به لرزه افتاده. غروبیه با مشت کوبید رو پام. دست خودش که نبود. اختیار دستش رو که نداره، مخصوصاً حالا که رعشه هم گرفته. منم هیچی به روش نیاوردم.
رفیق! تو هم بیداری؟ تو هم داری این بو رو می شنوی؟ به به چه عطری پیچید توی اتاق. چقدر... خوا... بم... گرفته!
* * *
دویدن توی گندم زار آقام خیلی با صفاست. پریدن از پرچین های کوتاه باغ خیلی مزه داره. پا گذاشتن روی زمین و راه رفتن بدون درد، همه و همه خیلی خوبه؛ امّا هیچ چیز صفای رفاقت با تو رو نداره. دوستت دارم از این طرف آسمون تا اون طرف که خورشید داره غروب می کنه، دوستت دارم. دوست دارم ببینمت. با این که می دونم دیدنت خیلی سخته. وقتی یادم میاد که به خواب داش حسین رفتی، یه حالی می شم، بهش حسودیم میشه. داش حسین هزار دفعه از تو برام حرف زده. هزار دفعه همه فامیل دورش جمع شده اند و اون خوابش رو تعریف کرده. هی گریه کرده و هی همه رو گریونده. تو خیلی خوشگلی. این رو داش حسین می گه. یه خال هم روی صورتت داری. داش حسین خواب دیده که تو با دو نفر اومده بودی خونه ما. تو همین اتاق، بالای سر من. بعد آروم رو شونه من زده و گفته بودی: بلند شو، دایی ات داره می آد. یه دفعه من بلند شدم و مثل باد در حیاط دویده بودم.
از وقتی توی خواب داش حسین اومدی، نه! نه! از وقتی اومدی تو اتاق و از عطر خوشت من آروم شدم و خوابیدم، خونه یه عطری گرفته.
فردای اون روز همه ریختند اینجا لباس هامو تیکه تیکه کردند و بردند. یه تیکه هم ننه پری برد و به دست های پری بست. از اون روز به بعد یه امید دیگه تو دل مردم ده افتاده، چه برسه به ننه و بابای پری. چه برسه به خودش که عین پریاست.
راستی لرزش هاش هنوز خوب نشده ها! من هر روز می رم دیدنش و هی از تو براش می گم، آخرش کلی با هم می خندیم.
دایی اکبر نامه داده که حالش خوبه و روز دیگه می رسه. ننه هر وقت من رو می بینه، اشک تو چشماش ذوق ذوق می کنه و می گه: امام زمان علیه السلام تورو دوباره به ما داد. من تو دلم می گم: خوب رفیقی دارم من
دوست دارم وقتی بزرگ شدم یه دست بند برای ننه بخرم. دوست دارم درس بخونم به قول داش حسین طلبه علوم دینیّه بشم. دوست دارم بیشتر بشناسمت. دوست دارم یه روزی بیام پیش تو و دیگه ازت جدا نشم. داش حسین می گه تو یه روزی بر می گردی. پس تا اون روز منتظرت می مانم.
رفیق کوچیک تو.
نجم الثاقب، حکایت 6، ص 417
#پایان
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
•••
این روزها خانهی علی راکه درمیزنی،
خودت رامعرفی کن..؛
بگو:
‹اللّٰهُمأنّیاِعتَقِدحُرمَةَصاحِبِهذَا
المَشهَدَالشَریف🌿›
+خدایا،من به حُرمت اینخانه وصاحبش اعتقاددارم😢🌻!
|مابچههای #مادرِ_پهلو_شکستهایم💔|
| #سیدتی_یا_زهراۜ♥️|
³¹³____________________________
🌹شهید #مهدی_زین_الدین:
🔹هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
🌷#شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات.
⭕️وقتی شهید حاج مهدی باکری فرمانده نامآور لشکر ۳۱ عاشورا به پشت تریبون رسید، قبل از هر اقدامی خم شد و پتوی کهنه سربازی را که به احترام فرمانده زیر پایش انداخته بودند را برداشت و با وقار و مهارت خاصی آن را تکان داد و خیلی آرام تایش کرد و به جای زیر پایش بر روی تریبون نهاد و آنگاه با لحنی آرام جملهای را گفت که هرگاه و در هر شرایطی برای هر کسی گفتهام متأثر شده است: خاک بر سرت مهدی آدم شدهای که بیتالمال را به زیر پایت انداختهاند؟
طرف نوشته بود آمریکا مریخ رو فتح کرده، ما هنوز فکر اینیم با پای چپ بریم دستشویی یا راست!
خواستم بگم #شهید_شهریاری با پای چپ میرفت دستشویی، انگشتر عقیق هم دستش داشت و نماز شب هم میخوند، مشکل بسیار مهمی مانند غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم رو هم یک تنه حل کرد!
مشکل از پای چپ و راست نیست رفیق،
مشکل از مغزهای پوسیده عاشقان غرب هست.
🔴اسیر که شد،
بعثی ها فهمیدن مسیحیه
بهش گفتن تو که مسلمون نیستی، علیه ج.ا.ا مصاحبه کن تا پناهندگی بگیری!
گفت مسلمون نیستم،
ایرانی که هستم
👈خاک بر سرت فـرخ نژاد
خاک بر سرت احسان کرمی
ای خاک بر سر هرچی سلبریتی #وطن_فروشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک تمساح
دروغ حناق نیست خفه ات کنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادرقبالتمامکسانیکهبهراه
کجمیروندمسئولیم . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح، خورشيد آمد
دفترِ مشقِ شبم را خط زد
میروم دفترِ پاکنويسی بخرم
زندگی را بايد از سرِ سطر نوشت...
#قيصر_امينپور
سلام🌷
حالِ دلتون خوبــــــ🤲🏻😍
:
مهدی جان!
سئوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زندهام وقت ظهورت
اگر که آمدی من رفته بودم
اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
::
::
مهدی جان! به روسیاهیمان نگاه نکن و به دستهایمان که خالی و گنهکارند
قلبمان را ببین که هر روز، صبح و شام تو را میخوانند . . .
::
::
أَيْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاَحِ وَ الرِّضَا
کجاست آنکه پریشانی های خلق
را اصلاح و دلها را خشنود می سازد ..
#اللهمعجللولیکالفرج
السلامعلیڪیاصاحب بقیهالله فی ارضه
سلام میکنیم ب نهایت دعا
ب بهترین خواسته از خدا
ب امام زمان✋
✴️ جمعه 👈 2 دی 👈 جدی1401
👈28 جمادی الاول 1444👈23 دسامبر 2022
🏛مناسبت های اسلامی ودینی.
🔵امور دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅خواستگاری عقد و ازدواجی.
✅خرید کردن.
✅فروش اجناس.
✅دیدار با روسا و مسئولین.
✅و تهیه ما یحتاج منزل خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد زیبا و دوست داشتنی و روزی دار خواهد شد.
🚘مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج جدی و برای امور زیر مناسب است:
✳️کندن چاه و کانال و جوی.
✳️نو پوشیدن و نو دوختن.
✳️شکار و صید و دام گذاری.
✳️جراحی.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️تشکیل شرکت و امور مشارکتی.
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️و وام و قرض دادن و گرفتن نیک است.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت:
امشب:برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )،ممکن است فرزند کمک حال ظالمان گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب نیست.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ،موجب قوت دل است.
@taghvimehmsaran
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود. ان شاءالله. چیزی همانند ان قیاس گردد...
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
@ghoranmodafean
#داستان_آموزنده
🌟روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🌱حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...
🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...
🌼حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🌸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🌺حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...
💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی...
فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...
✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
👨👩👧👦در آرزوی فرزند...
ابومنصوربن عبدالرازق به حاکم طوس معروف به بیوردی، گفت: «آیا فرزند داری؟»
بیوردی گفت: «نه».
گفت: چرا به حرم حضرت رضا علیه السلام نمیروی و آنجا از خدا نمیخواهی که به تو فرزندی عنایت کند؟ من در این مکان مقدس چیزهای بسیار از خدای تعالی خواسته و به آنها رسیدهام....
بیوردی گوید: « پس از این ماجرا به حرم حضرت رضا علیهالسلام رفتم و در کنار قبر شریف، از خداوند فرزند خواستم. چیزی نگذشت که خدای تعالی فرزند پسری به من روزی کرد. بعداً نزد ابومنصوربنعبدالرزاق رفتم و گفتم که خداوند در حرم حضرت رضا علیهالسلام دعایم را مستجاب کرد. وی خوشحال شد و به خاطر این قضیه هدایایی به من بخشید و مرا احترام و تکریم کرد.
📗کتاب چشمه معارف رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار....
#جان_فدا
تمام آرزویم این شده است که
کاش میشد..
دنیا را از قاب چشم های تو دید..
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید ...
#شهید_سرادار_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید حتما و منتشر کنید.
👌👌👌بسیار عالی و تاثیر گذار.....
#پیشنهاد_دانلود
به نام حضرت عشق
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_اول
کمدم رو باز میکنم...
لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ...
کدوم یکی بهتراست؟ ...
مشکل همیشگی دخترا ...
_نجمه ؟ ..
لباس هارا روی تخت رها میکنم ..
پله هارا دوتا یکی پایین می ایم...
_جانم بی بی ؟
به پرچم ها و کتیبه های حسینی اشاره میکند و میگوید : من با این کمر نمی تونم این هارو بچسبونم ببین تو میتونی ؟
_چشم.
کتیبه ی مربعی شکل را برمیدارم... زورم را میزنم تا دستم به بالای دیوار برسد...
_بی بی قد منم جواب نمیده..
نفسش را بیرون میدهد و میگوید...: کاش مرد های این خونه زنده بودند..
اشک گوشه ی چشمش رو از پشت عینکش پاک میکند..
کنارش میروم و میگویم : ای بابا بی بی جون قراره ما این بود؟
نگاهش را به صورتم سوغ میدهد و میگوید : تا تو عروس نشے من خیالم راحت نمیشه ...
_عه بی بی جون؟
همان موقع در را میزنند ... لبخندی به صورتش میزنم و میگویم : من میرم.
چادرم را از روی بند بر میدارم و پشت در می ایستم..
_کیه؟
_براتون اش اوردم..
در را اهسته باز میکنم ... خانمی با صورتی مهربان و لبخندی زیبا ..
_بفرمایید دخترم ...
_دست شما درد نکنه... من شمارو تو این محل ندیدم..
_همسایه ی جدید هستیم ..خونه ی روبه رویی..
وبعد به خانه نگاه میکند.. درست میگوید... هنوز اسباب هایشان را به خانه میبرند ..
_خوش اومدین..
کاسه را از دستش میگیرم .. میخواهد بروم که صدایش میزنم ..
_خانم؟
نگاهش را برمیگرداند...
_معصومه هستم .
_معصومه خانم .. انشاالله فردا روضه داریم تشریف بیارین ..
_چشم.. خوشحال میشیم...
در را میبندم ... به سمت بند میرم چادرم را از سرم جدا میکنم ..
_بی بی جون ؟
صدایش را از اشپزخونه میشنوم ...
_جانم ؟
به سمت اشپز خانه میروم..
_میدونستی همسایه ی جدید داریم؟
_اره دخترم ..
_اش اوردن..
_خدا خیرشون بده..
#ادامه_دارد•••
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
به نام حضرت عشق #رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_اول کمدم رو باز میکنم... لباس های مشکی ام را بیرون می اور
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_دوم
دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم.
اش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم...
_بی بی جون بیا اش...
روبه روی من میشینه...
_عجب عطری هم داره....
لبخندی میزنم و تا اخر اش رو یک نفس میخورم..
ظرف هارو تو دست شور میریزم ... و مرتب میشورم...
_نجمه جان خوب نیست امانتی زیاد دست مون باشه. این کاسه رو بردار توش یک چیزی بکن بده به بنده خدا..
_چشم.
خرما رو از یخچال برمیدارم.. و کاسه رو پر از خرما های تازه میکنم...
چادر مشکیم رو روی سرم مرتب میکنم ... از در خارج میشم..
با استراب به سمت خونه ی روبه روم قدم برمیدارم...
به در خونه که میرسم صدای خنده های پر شوق دختری رو میشنوم..
_نرگس به والله اگه یک بار دیگه بلند بخندی من میدونم تو...
_اِ داداش؟
_خواهرگلم صدات بره تو کوچه نامحرمی خدایی نکرده متوجه بشه ..
_چشم..چشم...
بعداز مکثی صدای نرگس خانومشون بلند شد...
_فقط داداش..
و دوباره جیغ و داد... خواستم برگردم.. اما ترسیدم بی بی متوجه بشه..
دستم رو به سمت زنگ در میبرم و با لرزش میفشارم.
_بفرما. اومدن تذکر بدن...
به ثانیه نمیرسه در باز میشه... سرم رو پایین میندازم.
_بفرمایید؟
کاسه رو نشون میدم و میگم : اومدم کاسه رو برگردونم.
_بفرمایید داخل...
با رفتن پسر از کنار در نفس حبس شدم رو بیرون میدم و اولین قدم رو به داخل خونه میزارم... با تعجب به حیاط چشم میدوزم...
انگاری سیل اومده... همه جا خیسه...
_برو لباست رو عوض کن سرما میخوری...
دم در ایستاده بودم که صدای اشنا توجهم رو جلب کرد...
_چرا دم در ایستادی؟
_ببخشید مزاحم شدم...اومدم کاسه رو برگردونم..
_مراحمی عزیزم بیا داخل...
_نه اخه...
_نگران نشو محمد رضام رفته اتاقش.
_چشم.
از حیاط میگذرم و حالا به خونه میرسم.
کناری تکیه میدم. معصومه خانم همراه سینی چای به سمتم میاد و روبه روم میشینه..
_ببخشید این بچه های مارو... گرمای هوا اذیت شون کرد ..دیگه اب بازی شون گل کرد...
بعد یک استکان چای رو جلوم گذاشت..
_بفرمایید دخترم.
تشکر کوتاهی کردم و کاسه ی خرما رو به سمتش گرفتم.
_مادربزرگم براشون خوشایند نیست امانتی زیادی دست مون باشه..
_دستشون درد نکنه...
هم زمان با کلام معصومه خانم در باز شد و دختر خانواده داخل شد...
_سلام.
اهسته بلند میشم ... و من هم با مهربونی جواب سلامش را میدهم..
_ببخشید مزاحم اب بازی تون شدم.
_تو نمیومدی محمد رضا ادامه نمیداد ..خودمونم خسته شدیم..
بعداز توقف کلامی گفت : من نرگس هستم و شما؟
_نجمه ...
_خوشبختم رفیق..
_همچنین عزیزم..
و بعد اهسته بلند میشوم..
_بازم شرمنده.. برم دیگه بی بی دست تنهاست..
_چاییت رو نخوردی؟
_میل ندارم.
معصومه خانم هم بلند میشود.
_کمکی برای روضه خواستین در خدمتم.
_نه یکی باید به شما کمک کنه..
هرسه از پذیرایی خارج شدیم... کفش هایم را پا زدم ... با یاداوری سخن هایمان یاد روضه و کتیبه ها افتادم..
_راستش...
کلامم را خوردم.. نمیخواستم همین اول همسایگی مزاحمت ایجاد کنم..
_چی شده دخترم؟
_واقعیتش من و بی بی نمیتونیم کتیبه هارو وصل کنیم و..
_شما برو من محمدرضا رو میگم بیاد کمک تون ..
_نه..من..
_برو دخترم نگران نباش
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3