فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح، خورشيد آمد
دفترِ مشقِ شبم را خط زد
میروم دفترِ پاکنويسی بخرم
زندگی را بايد از سرِ سطر نوشت...
#قيصر_امينپور
سلام🌷
حالِ دلتون خوبــــــ🤲🏻😍
:
مهدی جان!
سئوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زندهام وقت ظهورت
اگر که آمدی من رفته بودم
اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
::
::
مهدی جان! به روسیاهیمان نگاه نکن و به دستهایمان که خالی و گنهکارند
قلبمان را ببین که هر روز، صبح و شام تو را میخوانند . . .
::
::
أَيْنَ مُؤَلِّفُ شَمْلِ الصَّلاَحِ وَ الرِّضَا
کجاست آنکه پریشانی های خلق
را اصلاح و دلها را خشنود می سازد ..
#اللهمعجللولیکالفرج
السلامعلیڪیاصاحب بقیهالله فی ارضه
سلام میکنیم ب نهایت دعا
ب بهترین خواسته از خدا
ب امام زمان✋
✴️ جمعه 👈 2 دی 👈 جدی1401
👈28 جمادی الاول 1444👈23 دسامبر 2022
🏛مناسبت های اسلامی ودینی.
🔵امور دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅خواستگاری عقد و ازدواجی.
✅خرید کردن.
✅فروش اجناس.
✅دیدار با روسا و مسئولین.
✅و تهیه ما یحتاج منزل خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد زیبا و دوست داشتنی و روزی دار خواهد شد.
🚘مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓امروز قمر در برج جدی و برای امور زیر مناسب است:
✳️کندن چاه و کانال و جوی.
✳️نو پوشیدن و نو دوختن.
✳️شکار و صید و دام گذاری.
✳️جراحی.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️تشکیل شرکت و امور مشارکتی.
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️و وام و قرض دادن و گرفتن نیک است.
💑 انعقاد نطفه و مباشرت:
امشب:برای #مباشرت در جمعه شب (شب شنبه )،ممکن است فرزند کمک حال ظالمان گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) خوب نیست.
💉حجامت.
خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا حجامت ،موجب قوت دل است.
@taghvimehmsaran
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴 تعبیر خواب...
خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود. ان شاءالله. چیزی همانند ان قیاس گردد...
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
@ghoranmodafean
#داستان_آموزنده
🌟روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
🌱حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید...
🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی.
ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند...
🌼حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
🌸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🌺حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد...
💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی...
فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد...
✨✨👈فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد...
👨👩👧👦در آرزوی فرزند...
ابومنصوربن عبدالرازق به حاکم طوس معروف به بیوردی، گفت: «آیا فرزند داری؟»
بیوردی گفت: «نه».
گفت: چرا به حرم حضرت رضا علیه السلام نمیروی و آنجا از خدا نمیخواهی که به تو فرزندی عنایت کند؟ من در این مکان مقدس چیزهای بسیار از خدای تعالی خواسته و به آنها رسیدهام....
بیوردی گوید: « پس از این ماجرا به حرم حضرت رضا علیهالسلام رفتم و در کنار قبر شریف، از خداوند فرزند خواستم. چیزی نگذشت که خدای تعالی فرزند پسری به من روزی کرد. بعداً نزد ابومنصوربنعبدالرزاق رفتم و گفتم که خداوند در حرم حضرت رضا علیهالسلام دعایم را مستجاب کرد. وی خوشحال شد و به خاطر این قضیه هدایایی به من بخشید و مرا احترام و تکریم کرد.
📗کتاب چشمه معارف رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگت هستیم سردار....
#جان_فدا
تمام آرزویم این شده است که
کاش میشد..
دنیا را از قاب چشم های تو دید..
همان چشم هایی که
غیر از خدا را ندید ...
#شهید_سرادار_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید حتما و منتشر کنید.
👌👌👌بسیار عالی و تاثیر گذار.....
#پیشنهاد_دانلود
به نام حضرت عشق
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_اول
کمدم رو باز میکنم...
لباس های مشکی ام را بیرون می اورم ...
کدوم یکی بهتراست؟ ...
مشکل همیشگی دخترا ...
_نجمه ؟ ..
لباس هارا روی تخت رها میکنم ..
پله هارا دوتا یکی پایین می ایم...
_جانم بی بی ؟
به پرچم ها و کتیبه های حسینی اشاره میکند و میگوید : من با این کمر نمی تونم این هارو بچسبونم ببین تو میتونی ؟
_چشم.
کتیبه ی مربعی شکل را برمیدارم... زورم را میزنم تا دستم به بالای دیوار برسد...
_بی بی قد منم جواب نمیده..
نفسش را بیرون میدهد و میگوید...: کاش مرد های این خونه زنده بودند..
اشک گوشه ی چشمش رو از پشت عینکش پاک میکند..
کنارش میروم و میگویم : ای بابا بی بی جون قراره ما این بود؟
نگاهش را به صورتم سوغ میدهد و میگوید : تا تو عروس نشے من خیالم راحت نمیشه ...
_عه بی بی جون؟
همان موقع در را میزنند ... لبخندی به صورتش میزنم و میگویم : من میرم.
چادرم را از روی بند بر میدارم و پشت در می ایستم..
_کیه؟
_براتون اش اوردم..
در را اهسته باز میکنم ... خانمی با صورتی مهربان و لبخندی زیبا ..
_بفرمایید دخترم ...
_دست شما درد نکنه... من شمارو تو این محل ندیدم..
_همسایه ی جدید هستیم ..خونه ی روبه رویی..
وبعد به خانه نگاه میکند.. درست میگوید... هنوز اسباب هایشان را به خانه میبرند ..
_خوش اومدین..
کاسه را از دستش میگیرم .. میخواهد بروم که صدایش میزنم ..
_خانم؟
نگاهش را برمیگرداند...
_معصومه هستم .
_معصومه خانم .. انشاالله فردا روضه داریم تشریف بیارین ..
_چشم.. خوشحال میشیم...
در را میبندم ... به سمت بند میرم چادرم را از سرم جدا میکنم ..
_بی بی جون ؟
صدایش را از اشپزخونه میشنوم ...
_جانم ؟
به سمت اشپز خانه میروم..
_میدونستی همسایه ی جدید داریم؟
_اره دخترم ..
_اش اوردن..
_خدا خیرشون بده..
#ادامه_دارد•••
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
به نام حضرت عشق #رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_اول کمدم رو باز میکنم... لباس های مشکی ام را بیرون می اور
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_دوم
دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم.
اش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم...
_بی بی جون بیا اش...
روبه روی من میشینه...
_عجب عطری هم داره....
لبخندی میزنم و تا اخر اش رو یک نفس میخورم..
ظرف هارو تو دست شور میریزم ... و مرتب میشورم...
_نجمه جان خوب نیست امانتی زیاد دست مون باشه. این کاسه رو بردار توش یک چیزی بکن بده به بنده خدا..
_چشم.
خرما رو از یخچال برمیدارم.. و کاسه رو پر از خرما های تازه میکنم...
چادر مشکیم رو روی سرم مرتب میکنم ... از در خارج میشم..
با استراب به سمت خونه ی روبه روم قدم برمیدارم...
به در خونه که میرسم صدای خنده های پر شوق دختری رو میشنوم..
_نرگس به والله اگه یک بار دیگه بلند بخندی من میدونم تو...
_اِ داداش؟
_خواهرگلم صدات بره تو کوچه نامحرمی خدایی نکرده متوجه بشه ..
_چشم..چشم...
بعداز مکثی صدای نرگس خانومشون بلند شد...
_فقط داداش..
و دوباره جیغ و داد... خواستم برگردم.. اما ترسیدم بی بی متوجه بشه..
دستم رو به سمت زنگ در میبرم و با لرزش میفشارم.
_بفرما. اومدن تذکر بدن...
به ثانیه نمیرسه در باز میشه... سرم رو پایین میندازم.
_بفرمایید؟
کاسه رو نشون میدم و میگم : اومدم کاسه رو برگردونم.
_بفرمایید داخل...
با رفتن پسر از کنار در نفس حبس شدم رو بیرون میدم و اولین قدم رو به داخل خونه میزارم... با تعجب به حیاط چشم میدوزم...
انگاری سیل اومده... همه جا خیسه...
_برو لباست رو عوض کن سرما میخوری...
دم در ایستاده بودم که صدای اشنا توجهم رو جلب کرد...
_چرا دم در ایستادی؟
_ببخشید مزاحم شدم...اومدم کاسه رو برگردونم..
_مراحمی عزیزم بیا داخل...
_نه اخه...
_نگران نشو محمد رضام رفته اتاقش.
_چشم.
از حیاط میگذرم و حالا به خونه میرسم.
کناری تکیه میدم. معصومه خانم همراه سینی چای به سمتم میاد و روبه روم میشینه..
_ببخشید این بچه های مارو... گرمای هوا اذیت شون کرد ..دیگه اب بازی شون گل کرد...
بعد یک استکان چای رو جلوم گذاشت..
_بفرمایید دخترم.
تشکر کوتاهی کردم و کاسه ی خرما رو به سمتش گرفتم.
_مادربزرگم براشون خوشایند نیست امانتی زیادی دست مون باشه..
_دستشون درد نکنه...
هم زمان با کلام معصومه خانم در باز شد و دختر خانواده داخل شد...
_سلام.
اهسته بلند میشم ... و من هم با مهربونی جواب سلامش را میدهم..
_ببخشید مزاحم اب بازی تون شدم.
_تو نمیومدی محمد رضا ادامه نمیداد ..خودمونم خسته شدیم..
بعداز توقف کلامی گفت : من نرگس هستم و شما؟
_نجمه ...
_خوشبختم رفیق..
_همچنین عزیزم..
و بعد اهسته بلند میشوم..
_بازم شرمنده.. برم دیگه بی بی دست تنهاست..
_چاییت رو نخوردی؟
_میل ندارم.
معصومه خانم هم بلند میشود.
_کمکی برای روضه خواستین در خدمتم.
_نه یکی باید به شما کمک کنه..
هرسه از پذیرایی خارج شدیم... کفش هایم را پا زدم ... با یاداوری سخن هایمان یاد روضه و کتیبه ها افتادم..
_راستش...
کلامم را خوردم.. نمیخواستم همین اول همسایگی مزاحمت ایجاد کنم..
_چی شده دخترم؟
_واقعیتش من و بی بی نمیتونیم کتیبه هارو وصل کنیم و..
_شما برو من محمدرضا رو میگم بیاد کمک تون ..
_نه..من..
_برو دخترم نگران نباش
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_دوم دوقاشق به همراه دو ظرف برمیدارم. اش رو بین دو ظرف تقسیم میکنم... _بی
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_سوم
_پس با اجازه .
_خدانگهدارت
به سمت خونه قدم بر میدارم..کلید رو میچرخونم..
_بی بی جون؟
_جانم مادر؟...
همان طور که به سمت اتاقم میروم میگویم : پسر همسایه جدید..میان کتیبه هارو وصل کنن..
_الحمدالله . خداخیرشون بده
چادرم را عوض میکنم که زنگ را میزنند..
بی بی زودتر از من در را باز میکند.. صدای یاالله گفتنش را میشنوم..
به اشپزخانه میروم و استکان چای را اماده میکنم ..
خرمارا هم درکنار ظرف قرار میدهم. چادرم را مرتب میکنم و به سمت پذیرایی میروم..
اول به بی بی و بعد به او تارف میزنم...
_دوپرچم رو دم در وصل میکنم .. و کتیبه هاروهم توی خونه و حیاط..خوبه؟
_خداخیرت بده پسرم..الهے عاقبت بخیر بشی..
_نظر لطفتونه..
بلند میشود.. پرچم هارا برمیدارد.. واز حیاط خارج میشود..به دنبالش میروم و چهارپایه را جلویش قرار میدهم.
_بفرمایید .
تشکر مختصری میکند.. اخرین پرچم را میزند.. داخل میرود..
کتیبه هارا در دست میگیرد و روی اسمشان را میبوسد..
بی بی با اشتیاق نگاهش میکند ..
کتیبه هارا که میزند به سمت بی بی می اید..
_خوب مادرجان کاری دیگه ای ندارین من انجام بدم؟
_خدا خیرت بده پسرم...تاهمین جاشم به زحمت انداختیمت..
_ما نوکر اربابیم..
_برو خدا خیرت بده.. سلام منوهم به مادر برسون..
_چشم.. یاعلے...
ازما خدافظی میکند و از در خارج میشود..
بی بی چادر را از دورش جمع میکند.. لبخندی میزند و به اشپزخانه میرود..
برای شام تاس کباب درست میکنم.. میدانم بی بی دوست دارد ..
سفره را می چینم .. بی بی مفاتیحش را جمع میکند و درست روبه رویم مینشیند.. میخورد و قربان صدقه ام میرود..
پتوهارا به ایوان می اورم .. ماه حسابی میدرخشد..
پتویم را کنار مادر بزرگ می اندازم.. وضویم را به جا می اورم..
مفاتیحم را باز میکنم.. زیارت عاشورا و سوره ی واقعه را تلاوت میکنم..
و به رخت خواب میروم..
تا سرم به بالشت میرسد چشمانم را تسکین میدهد و مرا به خواب میبرد..
_نجمه ؟ ...دخترم؟... عزیزم؟...
با صدای مهربانش بیدار میشوم..
_سلام بی بی ..
_سلام به روی ماهت.. کارا مونده ها..
_چشم ..
صبحانه ام را نوش جان میکنم.. وبا تن نحیفم به جان خانه می افتم..
عرق پیشانی ام را پاک میکنم..
_مادر زود باش .. الانه که برسن..
_چشم.
به سمت حمام میروم.. دوش میگیرم.. موهایم را سشوار میزنم..
لباس دامن مشکی ام را تن میکنم.. و برای پذیرایی از مهمان ها به حال میروم
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#عشقولانه
گیـٰریم که
❪ دوسِـٰت داشتَـٰنت ❫
دِیوانـِٰگی بـٰاشد،
مـٰن مِیبالَم بِه این
حِس دیـٰوانگـٰی..!.♡♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ده راهکار برای جذب انرژی مثبت:
🍁روز خود را با دعا، نیایش و شکرگذاری شروع کن
🍁همان طور با دیگران رفتار کن که دلت می خواهد با تو رفتار شود
🍁در هر وضعیتی سعی کن بیشتر جنبه های مثبت را ببینی
🍁از کنترل کردن همه چیز دست بردار
🍁زندگی پر از صلح و صفا را تجسم کن
🍁نگران آینده نباش، تنها برنامه ریزی کن و به خدا توکل کن
🍁از دلخوری دست بردار
🍁اوقاتی را در طبیعت سپری کن
🍁در مقابل دیگران جبهه نگیر
🍁آرامش را در وجودت احساس کن
👌✌️
#تلنگر
#خاطره
تازه داشتم اخبار می دیدم.توی اخبار نشون دادن که فرانسه درگیری هست .و آمریکا همچنان رکورددار مبتلایان کرونا است و کشته هاشون هم روبه افزایش هست.و شرایطشون بحرانی شده.
ولی در ایران ۲۱مبتلا و یک فوتی بر اثر کرونا ثبت شده .✌️🏻🇮🇷
یاد یه خاطره افتادم:
چند ماه از شروع کرونا می گذشت یه بنده خدایی گفت: (چند سال دیگه که آمار کرونایی ایران در جهان پخش بشه.آمریکا و جهان غرب می پرسن مگه کرونا هنوز هست؟!😳. ما هنوز عقب همیشه عقب هستیم و عقب می مونیم😞)
✌️🏻ولی امروز ثابت شد که این ما هستیم که باید بپرسیم مگه هنوز در آمریکا کرونا هست⁉️؟😳🤔
پرچم ایران بالاست✌️🏻🇮🇷
#ایران
#کرونا
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#تلنگر #خاطره تازه داشتم اخبار می دیدم.توی اخبار نشون دادن که فرانسه درگیری هست .و آمریکا همچنان رکو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅هرگاه خلافی مرتکب میشدم، مادرم نمیگذاشت در خانه کار کنم!
خدا رحمت کند مادرم را..
یکی از راه های تربیت وی این بود که هرگاه از ما خلافی می دید، دیگر کار به ما نمی داد! یعنی ظرف شستن و دوخت و دوز و مانند آنها را از ما سلب می کرد و از این طریق کار را پیش ما ارزشمند می ساخت.
امروزه بسیاری از ما دقیقاً کار را بالعکس می کنیم؛یعنی وقتی بچه خلافی کرد او را به کار وامی دارند یا اگر اذیت کرد، کار او را دوبرابر می کنند. در نتیجه، چنین بچه ای کار را تنبیه تلقی می کند، در حالیکه ما بیکاری را به عنوان تنبیه تلقی می کردیم.👌💝
آیت الله حائری شیرازی(ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید بشیر حسینی و خاطره انگشتر
حاج قاسم : هر جا دختر بیحجاب دیدی برو کمکش کن ، دختر چادری همون چادرش پناهشه ...😔💔