eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شست باران همه کوچه،خیابان ها را پس چرا مانده غمت بر دل بارانیِ من اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج
ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هفتاد_و_دو گوشی اش زنگ میخورد. با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند . از
میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر ان نگاه هایش را نمی بینم . همه هم این را فهمیده ان نرگس هم مثل من بی تابی میکند . تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش . دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم . تا مقصد در فکر بودم . کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟ کرایه را حساب کردم . قطعه را پیداکردم . اهسته نزدیک مزارش شدم _حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که...ولن ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا ...یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی ... حاج حسین..خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن ... گل را گذاشتم و بلند شدم. اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ... مجدد باتاکسی برگشتم . معصومه خانم کباب درست کرده بود ... همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت... از سفره جداشدم ... وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد. حاج جواد من را به درمانگاه برد ... سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم.. بعداز او خیلی ساکت شده بودم ... گرمی دستانش را حس کردم. _نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی... اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه.. چشمانم را باز کردم.. نفس نفس میزدم.. کجاست؟ کجاست؟ داد می زدم و نامش را صدا میزدم _خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم.. دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم.. سوالی نگاهشان کردم.. _نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره.. پس دلیل این همه ورم این بوده فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ... _و..ا..واقعا اما..؟ _انشاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد . مواظب خودت و نی نی ات باش با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن .. تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ... بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ... نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده . ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما... دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم ... اذیت می شوم ... حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد... همان موقع تلفن زنگ خورد . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
همان طور که دست به کمر دارم به سمتش میروم . با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم. _بله؟ منتظر صدایش می مانم اما صدای گریه دست و پایم می لرزد _ال..الو؟ با صدایی پربغض میگویند. _خانم منتظری؟ _بله ؟ خودم هستم؟ _همسر..ش..شما..همس...رتون.. و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند. دست و پایم شل میشود . تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره .. همانجا در میزنن. چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم . اهسته در را باز میکنم. با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم. ناگاه یک عکس را به دستم میدهن. عکس خودش هست. با همان لبخند و... پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک" قلبم از حرکت می ایستد . همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند . دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما.. اهسته اشک می ریزم . همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود _اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس. چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده _م...من کجام؟ با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود. حاج جواد نزدیکم می شود روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند. _اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود . میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه .. اهسته شانه هایش می لرزد _وقتی وارد محل جدید شدیم . رفتاراش تغییر کرده بود . کاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تورو..میخواد..و ...میترسه ..که ..دنیا دیده بشه ... لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم . چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن . وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن _مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا. از درد قطرات اشکم می چیکد . دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی هق هقم بیشتر شد . به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن. با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم . زهرا را برایم اوردن . به محمدرضا شباهت بیشتری داشت . با دیدنش فقط توانستم گریه کنم . اورا می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم . _خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟ محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟ وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند به زور و اسرار توانستم همراه انها بروم . من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا می چرخاندن . با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم _این گل را به رسم هدیه ... اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن . نا خوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد . لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم . دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است . _همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب . قشنگه . مردم . زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد . انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند . ( قطره اشک هایم را پاک میکنم . خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم . گل ها را روی مزارش میگذارم . و ناگاه یاد زهرا می افتم . نگاهم را در اطراف می چرخانم . می بینمش برای خود حرف میزند . سریع به سمتش میروم . _کجا میری مامان؟ _با..با..ب..ا..ب..ا برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند . _با..ب..ا ..ب..ا..با.. اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید. _جانم عزیزم؟ سعی میکند از بغلم خارج شود . قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند _زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم . به دنبالش را میروم . میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند . _با..با..ب...با.. نگاهم را به همان نقطه میچرخانم . _محمدرضام ؟ اینجایی . بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است . لبخندم را میخورم و با بغض فق‌ط بوی عطرش را می چشم . ) پایان🌱❤️ عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است . دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است🥺✨ . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
این رمان هم به پایان رسید 🌹 ان شاءالله فردا رمان جدید ارسال میشه 🌹
🔴آیا صدقه دادن برای امام مهدی صحیح است؟ آری، علاقه‌مندان به حضرت می‌توانند اعمال عبادی مستحب را به نیابت از ایشان انجام دهند و به ویژه از طرف آن حضرت و یا برای سلامتی وجود مبارک آن حضرت صدقه دهند، و این خود یکی از جلوه‌های زیبای نمایش محبت و ارادت به آن امام عزیز است. 🏷سید بن طاووس -از علمای بزرگ شیعه می‌نویسد: صدقه دادن از سوی آن جناب را پیش از صدقه دادن از سوی خود و عزیزانت قرار ده و دعا برای آن حضرت را بر دعا کردن برای خودت مقدم بدار و نیز در هر کار خیری که مایۀ وفای به حق آن حضرت است، آن بزرگوار را مقدم بدار که سبب می‌شود به سوی تو توجه فرماید و به تو احسان کند. 📚 کشف المحجة، ص۱۵۲ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬 پـروردگارا به ما بیـاموز حرمت دل‌ها را از یـاد نبریم به ما بیـاموز که دوست داشتـن را فـراموش نکنیم و آنان که دوستمان دارند را از خاطـر نبریم جمعتون سرشار از مهر الهی💜 🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم❤️🤲
🗒 ‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 🌴💫🌴💫🌴 🤲یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمی‌خواهم، بهشت من جوار توست، یا الله! 💖🌷🍃 خدایا! از کاروان دوستانم جامانده‌ام...🍂 ✨خداوند،‌ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده ام...!! 💔 اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آن‌ها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند...😭 عزیــــ🌹ــــز من! جسم من در حال علیل شدن است....چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟!! 💠خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.... ❤️🌸❤️🌸❤️