eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
💥💥صوت کامل سلام فرمانده ۲ من سربازتم، دیدی دنیارو برات بهم زدم مثل شیخ احمد کافی فقط از تو دم زدم
کلیپ تصویری سلام فرمانده ۲🌹👇 تقدیم به شما عزیزان اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
35.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ سلام فرمانده ۲ ✋❤️
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون اومد و یادم داد تو زورت بیشتره😁 البته منظور امام زمانه❤️ این کلیپ همخوانی دختربچه ها خیلی قشنگ بود مخصوصا اینکه داشتن میخوندن و با آقاشون عشق میکردن🥰 🙌🏻بیعت میکنم همین ساعت همین لحظه ❣دنیای بدون تو اصلا نه نمی ارزه قطعه بیعت با صدای عبدالرضا هلالی و سجاد محمدی 😍❤️👏
⚠️ حجت‌الاسلام‌قرائتی: وقتی پلیـس ‌به‌ شما میگه‌ لطفا‌ گـواهینامه! شما اگه‌ پاسپورت , شناسنامه, کارت‌ ملی یا حتی کارت‌ نمایندگی مجلس‌ رو هم ‌نشون بدی ‌بازم‌میگه‌ گواهینامه...! وقتی‌اون‌دنیاگفتن‌نماز؛ هرچی دم‌ از انسانیت,معرفتو... بزنی بهت ‌میگن‌ همه ‌اینها خوبه ‌شما اصل‌کاری رو نشون‌ بده... نماز ...🌱
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲 او خواهد آمد 🌲 سلام صبحتون بخیر و سلامتی و عافیت برای سلامتی و تعجیل فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات❤🤲🏻
18.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پول مالزی چگونه سقوط کرد؟ ماهاتیر محمد چگونه جرج سوروس را در جنگ ارزی شکست داد؟! مستند جنگ ارزی مالزی بسیار مهم تا انتها ببینید 👌
ابرار
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○ 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞 💠قسمت #شصت_دو فضای گرم ماشین،و
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ من جایی بودم که نمیتونستم براتون توضیح بدم، برای همین ترجیح دادم حضوری براتون بگم، نگا کنید سمانه خانم، میدونم الان شما بی گناه هستید و این ثابت شده و شما آزاد شدید، این درست، اما اینکه چرا شما رو قربانی برای این تله ی بزرگ انتخاب کردند، یا سهرابی الان کجاست، و این گروه کی هستند معلوم نشده.پس الان هم خطر شمارو تهدید میکنه. یعنی ممکنه... سکوت کرد،نمی توانست ادامه دهد، هم به خاطر اینکه این اطلاعات محرمانه بودند، و هم نمی خواست سمانه را بیشتر از این بترساند. ــ پس لطفا حواستون به خودتون باشه،میدونم سخته اما بیرون رفتناتون از خونه رو خیلی کم کنید سمانه حرف های کمیل را، اصلا درک نمی کرد، اما حوصله بحث کردن را نداشت، برای همین سری تکان داد و به گفتن "باشه" پسنده کرد. صغری سینی به دست، از پشت پنجره کافه به سمانه که سر به زیر به صحبت های کمیل گوش می داد، نگاهی انداخت، سفارشات آماده بودند، اما ترجیح می داد صبر کند، و بگذارد بیشتر صحبت کنند. کمیل که متوجه بی میلی سمانه، برای صحبت شد، ترجیح داد دیگر حرفی نزند، ولی امیدوار بود که توانسته باشد سمانه را قانع کند، که در موقعیت حساسی است، و باید خیلی مراقب باشد، با اینکه نتوانسته بود خیلی چیزها را بگوید اما ای کاش میگفت..... کمیل تا میخواست، به دنبال صغری بیاید ،صغری را سینی به دست دید که به طرفشان می آمد، صغری متوجه ناراحتی کمیل و سمانه شد، ناراحت از اینکه تاخیر آن ،شرایط را بهتر نکرده هیچ،مثل اینکه اوضاع را بدتر کرده بود، او هم از سردی و ناراحتی آن دو، بدون هیچ صحبت و خنده ای شکلات داغ ها را به آن ها داد، سمانه و کمیل آنقدر درگیر بودند، که حتی متوجه سرد بودن شکلات داغ ها نشدند. بعد از نوشیدن شکلات داغ ها، هر سه سوار ماشین شدند، و سمانه سردرد را بهانه کرد، و از کمیل خواست که او را به خانه برساند، و در جواب اصرار های صغری، که به خانه ی آن ها بیاید،به گفتن "یه وقت دیگه" پسنده کرد، صغری هم دیگر اصراری نکرد تا خانه ی خاله اش ساکت ماند. با ایستادن ماشین در کنار در خانه، سمانه از ماشین پیاده شد، تا میخواست به طرف در برو‌د، پشیمان برگشت، با اینکه ناراحت بود، ولی دور از ادب بود که تشکر و تعارفی نکند،او از کمیل ناراحت بود بیچاره صغری که تقصیری نداشته بود.! به سمتشان برگشت و گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید،‌‌بیاید داخل صغری لبخند غمگینی زد و گفت: ــ نه عزیزم باید برم خونه کار دارم، سمانه دیگر منتظر جواب کمیل نشد، از هم صحبتی با او فراری بود،سریع خداحافظی گفت، و در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد، در را بست. و به در تکیه ‌‌داد. از سردی در آهنی، تمام بدنش بلرزه افتاد. اما از جایش تکانی نخورد، چشمانش را بست، و نفس های عمیقی کشید، بعد از چند ثانیه، صدای حرکت ماشین در خیابان خلوت پیچید، که از رفتن کمیل و صغری خبر می داد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت روزها میگذشت، و سمانه دوباره سرگرم درس هایش شده بود، روز هایی که دانشگاه داشت، آقامحمود یا محسن او را به دانشگاه می رسوندند،اما بعضی اوقات تنهایی بیرون می رفت، با اینکه مادرش اعتراض میکرد، اما او نمی توانست تا آخر عمرش با پدر یا برادرش بیرون برود، در این مدت، اصلا به خانه ی خاله اش نرفت، و حتی وقتی که صغری تماس می گرفت، که خودش و کمیل به دنبالش می آیند، تا به دانشگاه بروند،با بهانه های مختلف آن ها را همراهی نمی کرد، تمام سعیش را می کرد تا با کمیل روبه رو نشود. از ماشین پیاده شد. ــ خداحافظ داداش ــ بسلامت عزیزم،سمانه من شب نمیتونم بیام دنبالت به بابایی بگو بیاد ــ خودم میام ــ شبه، خطرناکه اصلا خودم به بابایی میگم ــ اِ داداش.. این چه کاریه ،باشه خودم میگم ــ میگی دیگه سمانه؟ ــ چشم، میخوای اصلا الان جلو خودت زنگ بزنم محسن خندید و گفت: ــ نمیخواد برو😁 ــ خداحافظ😁👋 ــ بسلامت عزیزم سمانه سریع به سمت دانشگاه رفت، امروز دوتا کلاس داشت،وارد کلاس شد، روی صندلی آخر کنار پنجره نشست، استاد وارد کلاس شد، و شروع به تدریس کرد،سمانه بی حوصله نگاهی به استاد انداخت، امروز صغری نیامده بود، اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد، تا او را نخنداند، دست بردار نبود. با صدای برخورد قطرات باران به پنجره، نگاهش را به بیرون دوخت،زمین ودرخت ها کم کم خیس می شدند، دوست داشت، الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود، آن چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سرهم، بدون وقت استراحتی برگزار شدند، و همین باعث خستگی او شده بود، تمام کلاس یک چشمش به استاد، و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد، عقربه های ساعت، که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید، و سریع دفترچه ای که، چیزی در آن یاداشت نکرده بود، را در کیفش گذاشت، و از کلاس بیرون رفت ، از پله ها تند تند پایین می آمد، در دل دعا می کرد، که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند.☔️ از ساختمان دانشگاه، که خارج شد ،با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ،باران بند آمده بود. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت می خواست با پدرش تماسی بگیرید، تا به دنبالش بیاید، اما بوی خاک باران خورده، مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را، داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد، از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود، میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند. به اتوبوسی که، هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود، و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی. باد ملایمی می وزید، و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را، به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند، و ترسی را برجانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی، از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست، نمی دانست این موقعیت، ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که، آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود، به قدم هایش سرعت بخشید، که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد، که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود، برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی، به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود. با رسیدن به ایستگاه، ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید، اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین، به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید، و همین باعث شد، با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت آنقدر دویده بود، که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد، گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد، اما آن مرد خیلی ریلکس، پشت سرش می امد، و همین آرامش، او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود، که یک مزاحمت ساده نبود،کم کم یاد حرف های کمیل افتاد، سریع گوشی اش را درآورد، و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش، در حالی که می دوید، شماره را گرفت.📲😰😭 📲😰📲📲😰📲📲😰😰📲 کمیل در جلسه مهمی بود، با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد، و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد، این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند، آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند. صفحه ی گوشی کمیل روشن شد، اما کمیل بدون هیچ توجهی، به توضیحاتش ادامه داد، احساس بدی داشت، اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید، و از میز برگه ای برداشت، تا نشان دهد، که چشمش به اسم روی صفحه افتاد، با دیدن اسم سمانه، ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت۱۰ 🕙🌃را نشان می داد، خیره شد، ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست، عذرخواهی کرد، و سریع دکمه سبز را لمس کرد، و گوشی را بر روی گوشش گذاشت. ــ الو جوابی جز نفس زدن نشنید، با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست. از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: ــ الو سمانه خانم جوابی نشنید، این بار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما باز هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند، اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: ــ گرفتمت و جیغ بلند سمانه، که با التماس صدایش می کرد، قلبش فشرده شد: ــ کــــمــــیـــل😵 کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد: ــ سمانه خانم،سمانه، با توام، جواب بده، الو.... همه با تعجب، به کمیل خیره شده بودند،امیرعلی سریع به طرفش امد و گفت: _چی شده کمیل با داد گفت: ــ سریع رد تماسو بزن، سریع امیرعلی سریع، به طرف لپ تاپش💻 رفت، کمیل دوباره گوشی را، به گوشش نزدیک کرد ،غیر صداهای جیغ سمانه، چیز دیگری نمی شنید، دیگر تسلطی بر خودش نداشت، سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید، و خطاب به امیرعلی فریاد زد: ــ چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید، و کنارش روی صندلی نشست . ــ حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را، تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد، که ماشین با صدای بدی، از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: ــ دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟😠 ــ آروم باش کمیل😐 ــ چطور آروم باشم،چطور؟؟😡 فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انداخته بود، بارش باران اوضاع جاده ها را، خراب تر کرده بود،کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد، و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند.❣ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت به محض رسیدن کمیل، بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید، و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد، با دیدن دختری که صورتش را بادستانش پوشانده، و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند، قلبش فشرده شد، کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید، و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود، با شنیدن صدای آشنایی، سریع سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل، یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد، سرش را پایین انداخت، و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد، اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود، و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز، کنارشون ایستاده اند، و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد: _توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭 کمیل که متوجه حرف سمانه، نشده بود، و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود، تا می خواست بپرسد، منظورش چیست، متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد، حدس می زد، که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن، اما پسر جوانی همانجا ایستاد، و خیره به سمانه نگاه می کرد، کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه، به چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت، که بازویش کشیده شد، به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست، سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد،انداخت، استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر، برو، شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد، ترجیح داد که برود. امیرعلی ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد، چه اتفاقی افتاده، از سمانه خانم بپرس، که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزس بگوید، صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت، کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند، امیرعلی سری تکان داد، و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد‌، دلش می خواست، که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند، اما نمی توانست بپرسد.... ❣ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره استاد رحیم پور ازغدی از نفوذی های سردار سلیمانی!