روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم...
روایتگر... 👇🏻
#نمنم_عشق
____
✍🏻 محیا_موسوی
رمان "نم نم عشق" به زودی در کانال ابرار
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#انرژی_مثبت
زندگی را با کسانی احاطه کنید
که دوستتان دارند
و به شما انگیزه می دهند،
تشویقتان می کنند
و باعث می شوند از اینکه خودتان هستید،
حس خوبی داشته باشید
و شما را تشویق می کنند
که دست از ملامت خود بردارید
و عشق را به زندگی خود وارد کنید❤️❤️❤️
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
سلام
در یک رستوران، یک سوسک ناگهان از جایی پر میزند و روی لباس خانمی مینشیند.
آن خانم از روی ترس شروع به فریاد زدن میکند.
او وحشتزده بلند میشود و سعی میکند با پریدن و تکان دادن دست هایش سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشتزده میشوند. بالاخره آن خانم موفق میشود سوسک را از خود دور کند.
سوسک پر میزند و روی لباس خانم دیگری نزدیکی او مینشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود که همین حرکتها را تکرار کنند!
پیشخدمت به سمت آنها میدود تا کمک کند.
در اثر واکنشهای خانم دوم، این بار سوسک پر میزند و روی پیشخدمت مینشیند.
پیشخدمت آرام میایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه میکند.
زمانی که مطمئن میشود، سوسک را با انگشتانش میگیرد و به خارج رستوران پرت میکند.
در حالیکه قهوهام را مزه مزه میکردم، شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد.
آیا سوسک باعث این رفتار هیستریک شده بود؟
اگر اینطور بود، چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟
چرا او تقریبا به شکل ایدهآلی این مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟
این سوسک نبود که باعث این نا آرامی و ناراحتی خانمها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود.
من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من میشود، بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت میکند.
این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت میکند، این ناتوانی من در برخورد با این پدیده است که موجب ناراحتیم میشود.
من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد، بلکه باید پاسخ داد.
آن خانم به اتفاق رخداده واکنش نشان داد، در حالیکه پیشخدمت پاسخ داد.
واکنشها همیشه غریزی هستند در حالیکه پاسخها همراه با تفکرند.
این مفهوم مهمی در فهم زندگی است. آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است.
او به این خاطر خوشحال است که دیدگاهش نسبت به مسائل درست است
*به زندگیت سخت نگیر...*
یکی در ۲۳ سالگی ازدواج میکند و نخستین فرزندش را ۱۰ سال بعد به دنیا می آورد.
یکی دیگر در ۲۹ سالگی ازدواج میکند و نخستین فرزندش را سال بعدش به دنیا می آورد.
یکی در ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشود ولی ۵ سال بعد کار پیدا میکند و یکی دیگر در ۲۹ سالگی مدرک میگیرد و بلافاصله کار مورد علاقه ی خود را پیدا میکند.
یکی در ۳۰ سالگی رییس یک شرکت میشود و در چهل سالگی فوت میکند و یکی در ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشود و تا ۹۰ سالگی عمر میکند.
*تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر.*
تو فقط در زمان خودت زندگی میکنی، پس آرام باش.
از زندگی لذت ببر، خودتو با کسی مقایسه نکن و در لحظه زندگی کن و ایمان داشته باش که نه خوشی های دیگران ابدی هست و نه سختی های تو...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اربعین
تعجیل در امرفرج #صلوات
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#عاشقانه_های_من_و_خانوومیم 😍❤️
#عاشقانه
💘⚡💘⚡💘⚡💘⚡💘
تــو را در
قــلــبِ
شــعـــرم مــےگــذارم
بــه نــامِ
عــشــــق
آن را مــے نــگــارم
تــمــام حــرفِ
مــن در
شــعــر ایــن بــود
تــو را تــا
بـــے نــهــایــت
دوســـــــت دارم
💘⚡💘⚡💘⚡💘⚡💘
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
روزهایم راورق میزنم..
در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد..
گاهی رنگهایم زیباترند..
من،"مهسو" دخترسرسخت سرنوشت خودم..
روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم...
روایتگر ...
... #نمنمعشق
قسمت اول
____
_وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟
+چقدغرمیزننننی تو آخه...
_همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته
+ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟
_برو بابا...اخه تو برامن توضیح...
+واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن...
اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی...
سرهرامتحانی اوضاع همینه...
پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم..
یهوبانیشخند داد زدم
+چی میخوری بیارم پلانکتون؟
جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜
_پلانکتون خواهرشوهر نداشتته
+فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂
_کوفت
+عخی چ بددهن
ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا..
دختره ی لوس..
میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم...
مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم
+بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی
_نیس خعلی جذابی
+تاچشات دراد
_پرو
+رودایره لغاتت کار کن..
_میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه...
+اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب..
دیگ ب خوردن ادامه ندادم...
مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است...
وقتی هجده سالش بود شیعه شد..
اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش..
اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم...
من ب جای بابابودم طردش میکردم..
پسره ی خیره سرو..
ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت...
البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود..
مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه...
البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب...
لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی...
اه چندش ولش کن...
طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم...
#ادامهدارد...
#چگونهازتوبگویم،
#بهدیگریکهبفهمد؟
#برایاهلکلیسا
#اذانچهفایدهدارد ...؟!
#محیا_موسوی
🍃
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#نمنمعشق
#قسمت_دوم
وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد...
تف به من که خوابم سبکه
ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم...
+کیه؟؟
پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف
_سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟
+اوکی
اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام..
از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در...
بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم...
یــاسر: ( * ادامه از زبان یاسر *)
برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین...
استغفرالله...
_سلام خواهرم
+ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟
_مهیارامل؟؟؟؟
اینوباتعجب فراوون گفتم
باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم
+اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟
چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟
_خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم...
به وضوح دیدم که دختره جاخورد..
+با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟
چه دختربددهنی اه...نچسب
هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو
_خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه..
گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم..
مهندس:بلهجانمپسرم
_سلام مهندس.خسته نباشید
مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟
_مهندس من طبق قرارمون دمدر هستمتشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته
مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقهدیگ رسیدم ..بازم متاسفم
_ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار
و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم
ادامه دارد...
#شاعردلتبهراهبياويزوازغزل
#طاقيبزنخجستهکهدلدارميرسد
#محیا_موسوی
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمت_سوم..
#نمنمعشق
مهســو :
پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن...
+اوکی بیاتو
اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم...
ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه...
بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم
+میتونید اینجامنتظرباشید..
با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست...
ازش دور شدم..
رفتم توی آشپزخونه تا براش قهوه دم کنم...
ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش...
قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود..
موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار...
صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون...
ابی یا سورمه ای حتی...
و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد
ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود.
یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود..
وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟
قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش..
گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم...
_لطف کردید خانم.ولی من روزه ام
+عه چیزه...شرمنده حواسم نبود..
و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم
خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟
توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد...
چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس...
رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم..
هه..مسخرس..
زندگیمونومیگم..
ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون..
پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب
هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن..
همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت...
منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه.
خودمم که..
دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا
رفقایی که مگسن دورشیرینی..
هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم..
بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه...
ولی خب نوع پوششم...
ازفکر و خیال رهاشدم ودوباره خوابیدم...
#قهرمانیزگواهیستبهشیداییمان😋
#عشقفیروزهیاصلاستترکخواهدخورد
#محیا_موسوی
ادامه دارد...
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتچهارم
#نمنمعشق
یـاســر:
بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود...
هوووف
سوار پرادو عزیزم شدم..
به سمت خونه روندم...
_ماماننننن
_حاجخااانمممم
_الهامجووونم
باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا
+مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی
_عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام
+اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم
با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم
_نامردم اگه وایسم
و خودمو شوت کردم تواتاقم
صداش میومد که می گفت:
+خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده
خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم..
چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟
بودم وجدان جان بودم ولی...
ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری...
باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم...
مهسو:
+چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه
_نه دخترم شوخی نیست..
به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟
عمممممرا
_بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟
+قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری
بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟
وای عیسی مسیح خودت کمکم کن..
میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر...
رفتم تواتاقم..
باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان...
رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم..
صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم..
چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم
و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود..
و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود...
خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم...
یا عیسی مسیح
#صدمسیحیرامسلمانمیکند
#میکشدهرنامسلمانبرصلیب
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
اصلا رقیه نه ، مثلا دختر خودت؛
یک شب میان کوچه بماند ،چه میشود؟
اصلا بدون کفش ،توی بیابان ،پیاده نه !!!
در راه خانه تشنه بماند ،چه میشود ؟
دزدی از او به سیلی و شلاق و فحش ،نه !
تنها به زور گوشواره بگیرد ،چه میشود؟
گیریم خیمه نه ،خانه و یا سرپناه ،نه !
یک شعله پیرهنش را بگیرد،چه میشود ؟
در بین شهر ،توی شلوغی ،همیشه ،نه !
یک شب که نیستی ،بهانه بگیرد ،چه میشود؟
اصلا پدر ،عمو و برادر ،نه ، جوجه ای ،
تشنه مقابل چشمش بمیرد ،چه میشود ؟
دست گناهکار مرا روز رستخیز ،
یک دختر سه ساله بگیرد ،چه میشود ؟
دیروز سالروز شهادت بی بی رقیه(علیها السلام) بود.
*💔تسلی قلب نازنین امام زمان"عج" #صلوات💔*
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#ارسالی_کاربران
#حجاب
اگر از من میپرسیدند؛
برای چه در میان اینهمه آزادی
خودت را اسیر یک چادر کرده ای!
مسلماً پاسخ میدادم؛
حجاب ؛اما آرامشی دارد
که هیچ چیزی در این زمین آرامشی ندارد!
راه میروم بی آنکه جلب توجه شود!
حرف میزنم بی آنکه به منظوری گرفته شود!
در اجتماع حضور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد!
پرسیدند خوب در آخرت چه نصیبت میشود:
پاسخم تنها دو کلمه بود..
" #شفاعت_حضرت_زهرا "س"!♥️
#چادر_شهادتی_دخترانه
🔹 #نشر پیام صدقه جاریه است.
🌹 #زهرایی_شو
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#ارسالی_کاربران
🌸💍ازقلبـ❤️ِمن
تا قلبـِ تو
باشدخدانزدیڪتر😍
از عشقـِ بینِ ما دوتا💞
از ما بہ ما نزدیڪتر
اےدخترزیبایِ😌
چادر مشڪیِ
شعر وغـ🎼ـزل
باروسرےات میشود
حجب و حیا نزدیڪتر✌️☺️
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#داستانک
قلعه ی زنان وفادار
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه اي وجود دارد بنام زنان وفادار که داستان جالبي دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند:
در سال 1140 ميلادي
شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و
مردم به اين قلعه پناه ميبرند
وفرمانده دشمن پيام ميدهد
که حاضر است اجازه بدهد
فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند
وبه رسم جوانمردي با ارزش ترين دارايي خودشان را هم بردارند و بروند
بشرطيکه بتنهايي قادر بحمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدني بود
وقتي ديد هر زني شوهر خودش را کول کرده ودارد ازقلعه خارج ميشود ...!
زنان مجردهم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند شاه خنده اش ميگيرد
اما خلف وعده نميکند و اجازه ميدهد بروند
واين قلعه از آنزمان تابه امروز بنام " قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود
اينکه با ارزش ترين چيز زندگي مردم آنجا پول و چيزهاي مادي نبود
و اينکه اينقدر باهوش بودند
که زندگي عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است
دعاکنيم دراين روزگار نيز باارزشترين داراييهاي دنیوی ما خانواده وعزيزانمان باشند❤️
نه،پول،ثروت،خانه،ومقام
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40