ابرار
#رمان #دخترشینا #قسمت_سی_ششم_(پایانی) #قسمت_پایانی آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم.
کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم خیر محمدی کنعان.
تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان.
پایان
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان
#دخترشینا #نویسنده
گفتم من زندگی این زن را می نویسم.تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی.منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد.صدایت چقدر جوان بود.فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم:«می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.»خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم،پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است،من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388.
فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛یعنی قدم خیر محمدی کنعان.و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد.خوشحال بودی به روزه هایت می رسی.دست آخر گفتی:«نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.»خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم،سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388.دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم:«دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده.یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی:«خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده،نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.»می گفتی:«وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر
دلم برایش تنگ شده.هشت سال با او زندگی کردم؛اما یک دلِ سیر ندیدمش.هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم.عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم.باور کنید توی این هشت سال، چندماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود.بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش.می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید.پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم،می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم.معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد،پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه.و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و
روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم!بچه هایت را بزرگ کردی.تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو.قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام.چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند.می گویند:«تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...»
نه،نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند.قدم جان! این طوری قبول نیست.باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام.این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺?
#زندگی_به_سبک_شهدا 💕
🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران میگويد
روزی دوستم به من گفت :
"غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕
🌺 مثل این ڪه مـیخواستی
یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه
سرش مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔
🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو اشتباه میڪنی.»
🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن .😁
🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم
«مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمیدونستم!»
و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ...
🌸میگن که عشق آدم رو کور میکنه حکایت این عاشقی ها در میان مردان و زنان عاشق فراوان دیده میشه❤️
#شهید_مصطفی_چمران
#محبت_و_عشـق_واقـعی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❤بسم رب الشهدا❤
#قسمت_اول
#مقدمه
✅صحبت از جوانی است چهارشانه و رعنا،
که هنوز دهه سوم زندگیاش تمام نشده،
شهید شد!
اما نه در سالهای انقلاب و نه در دفاع مقدس بلکه در سال 1394 شمسی،
آنهم در شام...
شهر حلب سوریه را میگویم....
💠خیلی از اوقات با مطالعه زندگینامه شهدای گرانقدر با خود میگوییم
هر چند همیشه مدیون رشادت آنهاییم اما فضای آن زمان و نیاز کشور به دفاع، حضور و شهادت آنها را میطلبیده است.
⚠️اما گویا شهادت مدافعین حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها، تمام محاسبات متداول ذهن را به هم میریزد.
جدایی از تمام زرق و برقهای شیرین دنیای این روزها،
آنهم برای یک جوان که دومین سالگرد ازدواجش بدون حضور او در دنیا برگزار شد...
#ادامه_دارد....
یک زندگی عاشقانه به سبک و سیاق امروزی و مذهبی
به زودی در کانال #ابرار
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
گزیدهای از خاطرات اطرافیان آیتالله بهجت (ره)
.
به ایشان (آیتالله بهجت) گفتم : آقا میشود یک ذکری به ما بدید که دائمی باشد، خیلی بزرگ باشد.
فرمودند : «در قبال این ذکری که من دارم به شما میدهم اگر تمام گنجهای عالم را جمع کنید بیاورید، بروید داخل کوهها هر چه جواهر وجود دارد جمع کنید، بروید در دریاها هر چه مروارید وجود دارد جمع کنید با این ذکری که به شما میدهم برابری نمیکند».
گفتم : آقا بفرمایید چه ذکری هست که اینقدر با همه جواهرات دنیا برابری نمیکند!؟
ایشان فرمودند : «استغفار، استغفار، استغفار؛ اگر بدانید چه هست این استغفار! چه گنجهایی در این ذکر استغفار نهفته هست! باید بیابید که این استغفار چیست». ...
📚بر اساس خاطرۀ یکی از مرتبطین
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😂نکته✅
چرا حاضریم دماغمونو ، لبامونو هزار جای دیگمونو عمل کنیم ، تا ظاهرمون عوض بشه
ولی وقتی بحث اخلاقمون میرسه ، میگیم :
من همینم که هستم ...😐😂
نکته✅
🌹اﺯ عارفى ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ!!؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ ! ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ !
ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ، خيال ﺁﺳﻮﺩﻩ تري داریم.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوم
#مقدمه
🌟شهیدامین کریمی چنبلو 🌟 را میگویم
نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغهای است و ساکن تهران.
متولد یکم فروردین سال 65.
فارغ التحصیل رشته کامپیوتر.
دانشجوی کارشناسی الکترونیک.
ورزشکار حرفهای در 4 رشته ورزشی.
💌وصیتنامهاش را خواندم،
آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی:
«همسر مهربانم»،
«همسر مهربان و عزیزم،
ای دل آرام هستی من،
ای زیباترین ترانهی زندگی من، ای نازنین...»!
💔مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت.
باید حرفهای «دلآرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.
🌟زهرا حسنوند🌟
متولد 1370،
دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق،
اصالتاً خرمآبادی،
با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد.
از زندگی شیرین و دوستداشتنیای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود
#ادامه_دارد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوم #مقدمه 🌟شهیدامین کریمی چنبلو 🌟 را میگویم نخبه م
❤بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
#قصد_ازدواج_ندارم!
💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت میکنم.
سال 91 برای مسابقات آماده میشدم، مادر امین به مربی سپرده بود که دنبال دختر خوبی میگردد.
روز آخر تمرینات قبل مسابقه بود که مادر مرا دید.
مربی پرسید قصد ازدواج نداری؟گفتم: «فعلا نه، میخواهم درسم را ادامه دهم!
🍃تا به خانه رسیدم، مادر امین تماس گرفتند!
اصلاً در حال و هوای ازدواج نبودم،
میخواستم ارشد بخوانم، بعد دکترا، شغل و ... و بعد ازدواج!
💞مادر امین گفتند اجازه بدهید یکبار از نزدیک همدیگر را ببینید، اگر موافق بودید دیدارها را ادامه میدهیم اگر هم نپسندیدید، ضرری نمیکنید.
اتفاقاً آن روز کنکور ارشد داشتم که مادر امین آمد، خیلی با عجله نشستیم و حرف زدیم عکس امین را آورده بود نشان بدهد.
💕من، مادرم، مادر امین، مربی باشگاه.
حاج خانم مختصری از شغل پسرش گفت و اجازه خواست با هم بیایند. گفتم: «هرچه بزرگتر هایم بگویند...»
💟با سادهترین لباس به خواستگاری آمد؛ 👕پیراهن آبی آسمانی ساده،
👖شلوار طوسی با جوراب طوسی و ته ریش آنکارد شده.
💐یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ هم با خودش آورده بود
🍰با یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ!
#ادامه_دارد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم #قصد_ازدواج_ندارم! 💪در رشته آمادگی جسمانی فعالیت م
❤بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا
🌺هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرفها به هم نزدیکتر شده بودند.
❣بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمیدانم چه شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!»
💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشناییمان با شهادت پا گرفت.
‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه امروز و این زمونهای.
چیزی از شهدا ندیدی!
چطور این همه از شهدا حرف میزنی؟»
گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»
❓ آن روز با خودم فکر میکردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!
💑مادرش گفت «از این حرفها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمدهایم... »
☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچچیز برنداشت! فقط یک چای تلخ! گفت رژیمام! ( همه میخندیم)
🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آنهم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام
میدونم شما عزیزان اهل ماهواره📡 استفاده کردن نیستید ولی اطلاعات خوبی به ما میده
گوش کنید🔉🗣
مطالعه کنید 🧐
اگر خوشتون اومدلطفا به اشتراک بگذارید
📌آمریکا تقریبا چهار برابر ایران جمعیت داره، 90٪ ماهواره های دنیا در اختیار آمریکاست، مردم آمریکا به دولتشون مالیات میدن اما برای استفاده از ماهواره باید پول پرداخت کنن،
📌دولت آمریکا فقط هشت کانال مجانی براشون گذاشته، ، در تمام دنیا ماهواره با کسب هزینه در اختیار مشتری قرار میگیره،
☑️ما در ایران بسیار خوشبختیم که علاوه بر کانالهای غیر فارسی، فقط 162 کانال فارسی رایگان داریم.
📌 چقدر دوستمان دارند !!
📌اکثراین کانالها ازجمله فارسی وان ها در مالکیت مورداک یهودی صهیونیست قرار داره،
🚫فارسی وان وقت نماز، اذان پخش میکنه و مناسبتهای مذهبی اسلامی خصوصا شیعی را یادآوری میکنه !
📌📌اونها برای سرگرمی ما بروزترین فیلمها و سریالها رو میخرن، بفارسی دوبله میکنن و مجانی برامون پخش میکنن،
▪️👈اونم فقط برای ما رایگانه و نه برای همسایه های عرب ما حتی، موضوع خیلی از سریالها به روابط خانوادگی و عادی سازی روابط نامشروع بین زن و مرد و فرزندان خانواده با سایرینه،
📌📌خصوصا خیانت به همسر و تشویق به طلاق و پذیرفتن بچه نامشروع به عنوان یک هدیه الهی و....، بارها مردم انگلیس بابت مالیاتی که روی قبضهای برقشان بابت برنامه های BBC فارسی میاد اعتراض کردن و جواب گرفتن که این یک مسأله دیپلماتیکه.
👻 مورداک در یکی از برنامه های تلویزیونیش در آمریکا عنوان کرد ⛔️که ما ایرانی ها را قورباغه پز میکنیم،❗️ حالا این یعنی چی؟
📌 فرانسویها قورباغه را در آب ولرم و با شعله بسیار آرام میپزن تا بیاد بفهمه، پخته شده ، هیچی حالییش نمیشه (اگر با حرارت زیاد می پختند عکس العمل نشان داده و یک آنزیم تلخ از خود ترشح می کرد )
📌آیا بعضی مردم ما باید قورباغه ای پخته شوند و تا حالا چند میلیون جزغاله شدن و متوجه نشدن ؟؟!!
بیشترین بیننده ماهواره آقایونن یا خانوما؟؟میدونید مردها عقلانی اند و خانوما احساساتی!!اصلا تا حالا آمار طلاق تو سطح کشور رو با دلایلش بررسی کردین!!از بلوغ زودرس جنسی برا بچه ها چیزی میدونید؟؟حالا یه چیز دیگه:
📌آندلس یک کشور بود با صدها سال سابقه دولت اسلامی، بزرگترین قدرت نظامی و علمی زمان خودش در اروپا، بارها جنگ بین اونا و مسیحی ها و یهودیها در گرفت و بخاطر جوونای غیرتمند آندلس جلوی اونا دوام آورد، مسیحیا با ایجاد یک دولت کوچیک در شمال آندلس چندتا کار کردن، باغهای بزرگ انگور ایجاد كردند
⚠️فقط برای ساخت مشروب مجانی برای مسلمونا،
⚠️دختران مسیحی با آرایش و لباس محرک در میان مسلمونها ظاهر شدند،
⚠️رستورانهایی درست کردند با خدمه دختران بی حجاب مسیحی و ...، چندین سال بعد وقتی مردم مسلمان اندلس به عیاشی پرداختند با یک حمله، قتل عامی در اندلس براه انداختند که مورخین شان نوشتند تپه های بزرگی❗️⬇️❗️
▪️👈از دست و پا و سرهای مسلمانان بطورجداگانه درشهرها ایجاد کردند و بگفته خودشان هنگام عبور از کوچهها خون تا زیر لگام اسبها میرسید.
📌الآن اون کشور اسمش شده اسپانیا و کمترین تعداد مسلمان در بین کشورهای اروپایی رو داره.
📝در یک تحقیق میدانی در ساری از 20 نصب کننده حرفه ای آنتن ماهواره 18 نفرشان ماهواره نداشتند سوال شد چرا؟ !
⚠️گفتند ما که برای نصب ماهواره برای بار اول به خیلی از خانه ها میرفتیم ظاهر خوبی از خانواده میدیدیم اما پس از چندماه که با ما برای تعمیر یا تنظیم آنتن تماس گرفته میشد میدیدیم وضعیت خانواده کاملا با چند ماه قبل از نظر رفتار و اخلاق و حجاب و عفاف عوض شده،⚠️
📌از یکی از اینها در جاده ساری قائمشهر مقدار 290 آنتن کشف شد در حالی که خودش استفاده نمیکرد فقط به دلیل حفاظت از خانوادش.
⚠️خب حالا آیا لازم نیست یَ کَم، فقط جدی تر از قبل، به مطالب گذشته و چیزهایی که دیدیم و شنیدیم در این مورد فکر کنیم؟
⛔️🚺⛔️🚹⛔️
آهای رفیق حواست هست❓
میدونی داری چیکار میکنی❓
خبر داری اگه بیشتر از این ادامه بدی کارِت تمومه❓
🔞ماهواره
🔞قلیون(ترویج اون بین خواهران و تاثیر مستقیم روی نُطفه نوزاد)
🔞فیلم های غیر اخلاقی
🔞افزایش خودارضایی
🔞خواندن داستان های با موضوع سکس یا خیانت زناشویی
🔞بیکاری
🔞عدم سواد کافی و تحلیل اتفاقات جامعه
🔞ارتباط با نامحرم(حتی چت کردن ساده)
🔴دشمن با ما تعارف نداره اینقدر پیش میره تا من و تو ذلیل شده باشیم
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهارم #شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا 🌺هیچ وقت فراموش
❤بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
#مرد_شیرین_زبان_من
🌟وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف میزد که به راحتی آدم را وابسته خودش میکرد....
❣همیشه فکر میکردم با سخت گیری خاصی که من دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمیدهم.
چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد.
🍃هر رشتهای را اسم میبردم، امین تا انتهای آن را رفته بود!
در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ مقام کشوری داشت،
آن هم مقام اول یا دوم!
💕همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانمها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزینهایی داد!
🍃گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود...
💑این جلسه، اولین جلسهای بود که ما تنها صحبت کردیم.
👌خصوصیات اخلاقیمان شباهت زیادی به هم داشت.....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجم #مرد_شیرین_زبان_من 🌟وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
#شخصیتی_که_بهت_زده_ام_کرد
💞امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها میداد.
قبل از اینکه کاملاً بشناسمش، فکر میکردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشتههای ورزشی چیزی از زنها نمیداند!
🌟اصلاً زمانی نداشته که بین اینهمه زمختی به زن و زندگی فکر کند.
👌اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی و رابطهام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشتهام و مقالاتی هم نوشتهام.»
💟واقعاً بهت زده شده بودم...
با خودم میگفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.
انگار میدانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...
✳هیچ چیزی را به من تحمیل نمیکرد مثلاً میگفت فلان رشته ورزش ضررهایی دارد، میتوانید رشته خودتان را عوض کنید اما هرطور خودتان صلاح میدانید.
✳من کنگفو کار میکردم که به نظر امین این رشته آدم را زمخت میکرد و حس مردانه به خانم میدهد.
اینها موجب میشود که زن احساساتی نباشد.
✔به جزئی ترین مسائل خانمها اهمیت میداد. واقعاً بلد بود خودش را در دل یک زن جا بدهد!
من همچنان گزینه سکوت را انتخاب کرده بودم...
درمقابل امین حرفی برایم نمانده بود....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_ششم #شخصیتی_که_بهت_زده_ام_کرد 💞امین واقعاً به طرف مق
❤بسم رب الشهدا❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
#معامله_با_خدا_در_ازدواج
💞همه چیز به سرعت پیش رفت، آنقدر که مدت زمان بین آشنایی و جشن نامزدی فقط 14 روز طول کشید‼️
با سختگیری که داشتم، برنامه همیشگیام برای عقد دائم حداقل یک سال، یک سال و نیم بود.
🌟این مدت زمان را برای این میخواستم که حتماً با فرد مقابلم بهطور کامل آشنا شوم. بعد از چندین جلسه توافق بر این شد که مراسم نامزدی برگزار گردد.
💟29بهمن صیغه محرمیت خوانده شد. اولین جایی که بعد محرمیت رفتیم لواسان بود.
💐بعد از آن با خنده و شوخی به امین گفتم:
«شما هر جا خواستگاری رفتید دسته گل به این بزرگی میبردی که جواب مثبت بشنوی؟»
گفت:«من اولینبار است به خواستگاری آمدهام!»
🌹راست میگفت،هم امین و هم من به نحوی با خدا معامله کرده بودیم!
هر کس را که به امین معرفی میکردند نمیپذیرفت.
🏠جالب اینجاست که هر دومان حداقل 8 سال در بلوکهای روبهروی هم زندگی میکردیم اما اصلاً یکدیگر را ندیده بودیم.
❗️حتی آنقدر امین سختگیر بود که وقتی هم قرار شد به خواستگاری بیایند خواهر امین گفته بود داداش با این همه سخت گیری ممکن است دختر را نپسندد که در این صورت خیلی بد میشود.
🍃با این حال این امین مغرور و سختگیر، بعد خواستگاری به مادرش میگفت تماس بگیرد تا از جواب مطمئن شود😉
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤بسم رب الشهدا❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتم #معامله_با_خدا_در_ازدواج 💞همه چیز به سرعت پیش رف
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
#هم_نام_حضرت_زهرا(س)
#چله_زیارت_عاشورا
💕بعد از ازدواج فهمیدم،امین قبل از خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود.
آنجا گفته بود:
🍃 «خدایا، تو میدانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را میخواهم که این ملاکها را داشته باشد...»
🌟بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»
💌امین میگفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
💔مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود.
تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!
به خواستگاری برویم!
میگفت «با حضرت معصومه معامله کردهام.»
💕من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری میآمد به دلم نمینشست!
برایم اعتقاد و ایمان همسر آیندهام خیلی مهم بود.
🍃دلم میخواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف...
میدانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.
👌شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میدهد این چله را آیتالله حقشناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام!!!!!
کار سختی بود اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترینها، سختی بکشم.
🌟آنهم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم...
💟چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم.
چهرهاش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود.
دیدم همه مردم به سر مزار او میروند و حاجت میخواهند اما به جز من هیچکس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی!!!!!
🔴 هیچکس از چله من خبر نداشت....
به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاریام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_هشتم #هم_نام_حضرت_زهرا(س) #چله_زیارت_عاشورا 💕بعد از
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نهم
#تسبیح_سبز
🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت، گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :
«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
بعد شهادتش، خوابم برایم مرور شد.... تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود...
💔طور خاصی امین را دوست داشتم.... خیلی خاص ....
همیشه به مادرم میگفتم :
«من خیلی خوشبختم! خدا کند همسر آینده ی خواهرم هم مثل همسر من باشد... هرچند محال است چنین همسری نصیبش بشه!»
✳️عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب بود و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...
عروسیمان 28 دی سال 92 بود.
❣تمام ولادتها، اعیاد و هر مناسبتی از امین هدیه داشتم.
🌹در ایام عقد تقریباً هفتهای 2 بار برایم گل میخرید.
📚اولین هدیهاش دیوان حافظ بود.
هر شب خودش یک شعر برایم میخواند و در موردش توضیح میداد.
خیلی خوش ذوق بود.
👌با اینکه من اهل شعر نبودم از اینکه او حرف بزند لذت میبردم و هیچوقت خسته نمیشدم. فقط دلم میخواست حرف بزند....
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_نهم #تسبیح_سبز 🎁امین وقتی از اولین سفر سوریه برگشت،
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
#خوش_ذوقی
#خرید_عقد
💍روز آماده شدن حلقههای ازدواجمان، گفت: «باید کمی منتظر بمانیم تا آماده شود!
« گفتم «آماده است دیگر منتظر ماندن ندارد!»
💯حلقهها را داده بود تا 2 حرف روی آن حک شودZ&A،اول اسم هردومان روی هر دو حلقه حک شده بود....
سپرده بود که به حالت شکسته حک شود نه ساده!
واقعاً از من هم که یک خانمهستم، بیشتر ذوق داشت.
🍃بعدها که خوشپوشی امین را دیدم به او گفتم چرا در خواستگاری آنقدر ساده آمده بودی؟»
به شوخی و به خنده گفت:
«میخواستم ببینم منو به خاطر خودم میخواهی یا به خاطر لباسهام!» (همه میخندیم!)
💕 از این همه اعتماد به نفس بالا حیرت زده شده بودم و کلی با هم خندیدیم.
👗👔خرید لباسهایمان هم جالب بود لباسهایش را با نظر من میخرید. میگفت باید برای تو زیبا باشد!
من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند.
سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🎁یکبار با خانواده نشسته بودیم که امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید.
چادر را که سرم کردم، پدرم گفت:
«به به، چقدر خوش سلیقه!»
👌امین سریع گفت :
«بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین خانمی همسرم شده!»
حسابی شوخ طبع بود....
🍃وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم، با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود.
👌حتی به خانم مزوندار گفت :
«چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً خوب دوخته نشده!»
فروشنده عذرخواهی کرد...
💕برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت :
«ببخشید لباس آماده نیست! گلهایش را نچسباندهام!»
با تعجب علت را پرسیدیم ،
گفت :«راستش همسر شما آنقدر حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها را بچسبانم!»
💔امین گفت :«اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من خودم میچسبانم!»
✳حدود 8 ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای وسط گلها را خودش با حوصله و سلیقه تمام چسباند!
🌟 تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد!
واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
💞امین بسیار باسلیقه بود. حتی تابلوهای خانه را میلیمتری نصب میکرد که دقیقاً وسط باشد.
🔆یا مثلاً لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :
«این نور روی کریستال قشنگتر است!»
✔بالای سینک ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسهای وصل کرده بود و میگفت «وقت شستن ظرف، چشمهایت ضعیف میشود!»
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸سلام 🌸
دوستان با عرض پوزش و شرمندگی فراوان این دو شب به علت قطع اینترنت از حضور شما بزرگواران محروم بودیم 😔
ان شاءالله از امشب جبران می کنیم 😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋لازم نیست سر در بیاورید که خدا
چطور میخواهد مشکلاتِ شما را
حل کند
این مسئولیتِ اوست
کارِ شما نیست
کارِ شما این است که به خدا ایمان و اعتماد داشته باشید
کارِ شما این است که با ایمان و انتظار زندگی کنید
آن موقعیت را به خدا بسپارید و به او اعتماد کنید
خدای ما، خدای مافوقِ طبیعی است
خدا میتواند آنچه را که بشر نمیتواند انجام دهد، به انجام برساند
او محدود به قوانینِ طبیعت نیست
در زندگی بارها متوجه میشویم که خداوند کارهایی در زندگیمان کرده است که خود به تنهایی قادر به انجامش نبودهایم.
🦋يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا آمِنُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَالْكِتَابِ الَّذِي نَزَّلَ عَلَىٰ رَسُولِهِ
🌺🌿ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﻭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩﻩ....... ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ (١٣٦)
سوره نساء🌿
#آرامش_با_قرآن
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯