eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصتم با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رسان
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد.این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند.حوصله اش را ندارم.خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است.شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد.خودت را گم می کنی.غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد.گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود.خانه حجم سکوتی به خود می گیرد،سنگین.علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست،دلم گرفته است.هوا که ابری شده است خانه هم ساکت،مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام.پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم.در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید،یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام.دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم.حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید.آمدنش را دوست دارم.تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم.باثنا می آیند.خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو،خودت از من خوشحال تری.شوهرت خوبه؟کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن.امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند.عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند.به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن.تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. -تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم.تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند.با تعجب نگاهش میکنم: -چه خشن،ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند.از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم.شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم.موهایش را شانه می کشم تا صاف شود. و میبافمش.می پرسم: _ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است.نگاهش را برنمی دارد: -اگه بفهمه چی میشه؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم.پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. -به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده.موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم.صدای فین فینش را که میشنوم،بلند می شوم و مقابلش می نشینم.چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست.چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد.حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم.نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
- ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین. صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، ازگوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😂نکته✅ _ بابا + بله -اولین جمله ای که به مامان گفتی چی بود؟ + بهش گفتم ده تا استیکر میدی ریپورتم 🤦‍♂🤦‍♂😂 26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این موضوع شدن چیه. 💢 آیا هر کسی که گرفتار ارتباط با نامحرم بشه خیلی آدم پلید و کثیفی هست؟ 💢 آیا دیگه آدم بشو نیست؟ واقعا اینطور نیست. بالاخره آدمیزاده و گاهی اسیر هوای نفسش میشه. الان اگه آدم خودش هم نخواد حتما بارها در معرض رابطه حرام واقع میشه. ⭕️ فضای مجازی بی در و پیکری که غربگرایان شیاد برای کشور ما درست کردن زمینه رو برای تحریک شهوترانی فراهم کرده و هر کسی که بخواد چند دقیقه در فضای مجازی تاب بخوره حتما گرفتار عکس ها و فیلم های نامناسب خواهد شد. 💢 خصوص در گروه های چتی که با عناوین دروغین وجود داره و همه نوع ادمی شبانه روز مشغول چت کردن هستند. ⭕️ خیلی وقتا طرف یه مرد ۴۵ ساله و متاهل هست ولی خودش رو یه پسر ۲۰ ساله معرفی میکنه! برای دخترا هم به همین وضع! 😒 به اصطلاح میخوان مخ زنی کنن! حتی گاهی یه آقایی خودش رو به عنوان یه خانم معرفی میکنه و برعکس!🙄 ⭕️ برای عکس پروفایل هم از تصاویر فتوشاپی و اینترنتی استفاده میکنن و میخوان کمبود شخصیت خودشون رو این طوری جبران کنند. ⭕️ در هر صورت در چنین فضایی اگه کسی گرفتار شد زیاد نمیشه سرزنشش کرد. اگرچه نباید حق هم داده بشه اما هر کسی هم گرفتار شد رو به عنوان یه بهش نگاه کنید که نیاز به درمان داره.... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ماجرای انگشتری که به دستِ بهروز رضوی نمی‌رفت! گوینده قدیمی رادیو: 🔹از جلسه دیدار با رهبر انقلاب اظهار لطف‌های ایشان به خاطرم مانده و انگیزه‌ای که برایم مضاعف‌تر شد. 🔹در مورد رادیو سعی کردم توجه‌شان را به نکاتی که باید جلب کنم. البته به نکاتی اشاره کردند که اشراف‌شان برایم قابل تأمل بود. 🔹طبق عادت ایشان به حاضرین در این دیدارها یادگاری اهدا می‌کنند و در آن جلسه هم انگشتری به یادگار می‌دادند. 🔹بر این اساس ایشان انگشتری به بنده دادند اما اندازه دستِ من نشد به همین خاطر بعد از عوض کردن چند باره انگشتر، انگشتر خودشان را اهداء کردند و اتفاقاً اندازه دستم شد. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد.شنا دوسال پیش درگیر پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد.عمه شک کرده بود،ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند. این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند،نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ،تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند. چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا،من و مبينا را دگم و بسته میدانست. اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است.عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر،او را به افسرگی کشاند.کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود. چشمانش را باز میکند.لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند. -ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته؟یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد.باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه.مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش.به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند: -حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم. خب پس چه مرگته عزیزمن؟ -باور کن لیلا،الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم.اون موقع ظاهرا کیف می کردم.همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛اما همش لذت کوچکی بود،انگار که برای خودم نبود.به قول مامان به جونم نمی نشست؛اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو.میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه.منم همه زندگیم رو براش گذاشتم.فقط ليلا!این خیانت نیست. عصبی می شوم: -احمق نشو ثنا،تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور.خودت بودی و خدا،میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی.الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی. پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید: -این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ عمه بی تعارف می گوید: -تا عقد ليلا! اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد.مامان می خندد و می گوید: -مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟ عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید: -وا!یعنی چی؟ -عمه عجله ای نیس.لیلا تازه بیست و دو سالشه. -واقعا خیلی خود خواهی.فقط بیست و دو سالشه!الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی.به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟حرف اصلی تون چیه؟ را از برخورد عمه شوکه شده است.هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد.سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: -این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا.لیلا هم خیلی محبت میکنه،میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم.سرم را بالا نمی آورم.علی میگوید: - ليلا!تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد.هین بلندی میکشم.سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه.مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی.چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید.دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم،اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم.دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است.برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم.شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ،رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
- بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ -هر چي شد. توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم: -من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم. -اِ، چرا؟ -نمي خوام مرض عشق بگيرم. همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد: -تكليف ما چيه؟ -ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين. به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم. -من و زهرا جان احتياط مي كنيم. علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد: -ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها. ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است. -پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد. هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋اگه صداي تلويزيون رو كم كنيم حتما جيك جيك گنجشكها رو مي شنويم. اگه وقتي داريم راه مي رويم يه لحظه به كرونا فكر نكنيم صداي پاييز توي گوشمون مي پيچه. اگه اخبار و گوش ندیم، بچه ها هنوز دارن ميخندن. ما از هوا مي ترسيم وگرنه نسيم داره ميوزه. كرونا بوياييمون رو از بين برده وگرنه بوي زندگي همه جا هست. بيش از اينكه مردم ويروس رو پخش كنن، رسانه ها دارن اينكار رو ميكنن. خبر، بيشتر از كرونا نفسمون رو گرفته. عدد،بيش از ويروس ما رو ضعيف كرده. كرونا بيش از اينكه بيمارستانها رو پر كنه، مغز ادميزاد رو اشغال كرده. مرگ هميشه همنشين بشر بوده ولي هرگز زندگي اينقدر غريب نبوده. ترس هميشه كنار ادميزاد بوده ولي نه اينقدر عجين. ترس از بيماري، ترس از فقدان، ترس از مرگ هميشه سر طاقچه نشسته بوده ولي هرگز اين اندازه به شور زندگي دهن كجي نكرده. ما بدهكاريم... 🦋بدهكاريم به بچه ها كه خوابشون رو آشفتيم. بدهكاريم به پنجره ها كه بسته موندن. بدهكاريم به آسمون كه ماههاست بهش نگاه نكرديم. بدهكاريم به دستهايي كه نفشرديم. بدهكاريم به خنده هايي كه با ترس از كرونا ناتموم موند. بدهكاريم به لذتي كه نبرديم. ما بدهكاريم به شور زندگي كه در تقابل با مرگ تنهاش گذاشتيم. كرونا ترسناكه، مرگ هراس انگيزه، ولي زندگي از همه اينها بزرگتره، عميقتره. از زير همين ماسكها هم ميشه پاييز رو مهمان ريه ها كرد. وسط اينهمه بيماري و مرگ هم ميشه شور زندگي رو ديد. خش خش پاييز هست... آدمهايي كه دوستشون داريم.... بچه هايي كه توي خونه هامون اميد ميپاشن... ما بايد زندگي كنيم، نفس عميق بكشيم، بخنديم، نترسيم و دست زندگي رو بگيريم. بايد غبار مرگ و بيماري رو گردگيري كنيم. بايد به جاي اخبار واكسن، حافظ بخونيم. به جاي علايم بيماري، علايم زندگي رو مرور كنيم. بايد مراقب باشيم و اميدوار. به جاي هراس از مرگ، كيف كنيم از زنده بودن. از اينكه نفس مي كشيم. از اينكه آدمهاي زيادي سالمن. از اينكه مريضها خوب ميشن. سد ترس و هراس رو بشكنيم و بذاريم رود زندگي همه چيز رو ببلعه... زرد و قرمز و نارنجي مال پاييزه. تموم ميشه. ما به اين زندگي بدهكاريم. تا زنده ایم، زندگی کنیم و شاکر نعمتهای بیشمار مهربان خدایمان باشیم. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند.مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند.دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم.خيلي درهم بحث مي كنند.هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند،ريخته اند وسط.علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد.با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند! بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم.افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها.مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان،علي در چارچوب در ظاهر مي شود.بسته را مي بيند. -صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم. سري به تأسف تكان مي دهم... -تا اين حد؟چقدر مديونتون شدم! -بيش تر از اين.يه ساعته توي اتاقت هستيم.يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم. -مگه اين جا آشپزخونه اس؟ مسعود مي كويد: -نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد.با تعجب مي گويم: -علي اين چه وضعيه؟ چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد. -مجلس خودمونيه.دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما.توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم. فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند،كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم.مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد.اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد: -پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه. چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد. -يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه.همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن،حالا چقدر صادق باشند،يا بتونند درست و جامع صحبت كنند،بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ،بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه.خلاصه سرتون كلاه نره. -علي راست مي گه.من تا موقعي كه خودم نخونده بودم،بين حرف ها سردرگم بودم. فايده ندارد.بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم.تا به خودم بجنبم،علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود.براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم.تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند.خواب از سرم به کل پریده است.همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم.در کمال ناباوری جوابم را می دهد.خیلی خوشحال می شوم.برایش کمی از احوالات می نویسم.دلتنگ است.هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است.می نویسم: -دوستانت مانا هستند؟ -بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن.خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم.واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن.برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه. می نویسم: -فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن،اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود.خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ»را درک کرد،بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت.این آدم،زنده است که می تواند لبنان را زنده کند بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد: -به هر حال دعا کن.دلم برایتان تنگ شده.به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست. دلم برایش شده است یک قطره...
قطره وقتی از دریادور می افتد چه حالی پیدا می کند. این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سالها دریا می طلبیدم. همیشه هم میدانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزوهایم بود که همراه دائمی دریا باشم. ... پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیش تربی تاب می شوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافه کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمی کنیم . اخبار سوریه را که می گویند، تمام سورو ساتمان به هم می ریزد. به علی می گویم: - این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همه ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس... علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتارزن ها و بچه ها کاملا به هم ریخته، می گوید: - لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونارو هفتادودو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آن قدر به هم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی می کند. از شب قبل هم کلافه بود. نمی توانم هیچ جوره تصویری از یکی به دو کردن على وریحانه را در ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد. چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم: - عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم: - امشب على ظرف ها رو می شوره. و می روم سمت اتاقم. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب به قلم به جمع بندی و تدوین ماجرای شهادت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)در ۸ مرحله پرداخته است؛ با مراجعه به کلیه منابع مربوط به موضوع تنظیم گردیده،و حتی یک کلمه به عنوان تخیل آورده نشده است. 🖤 روضه خواندنی از لحظات شهادت بانوی سرافراز اسلام و جهان تشیع... بانوی آب و آینه..... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها ) -شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها شهادت تنها دختر آخرین پیامبر (صلی الله علیه واله) در بارگاه الهی عظمتی دارد که خداوند اولین خبر دهنده از آن ماجرا در شب معراج است. اخباری که از سوی خدا و پیامبر و ائمه (علیهم السلام ) درباره شهادت سیدةالنساء (علیها السلام ) گفته شده و سخنانی که رسول خدا (صلی الله علیه واله) در باره قاتلین دخترش فرموده، نشان از شدت مصیبت و حزن اهل بیت (علیهم السلام) در این باره دارد. از همین جاست که فقط با ظهور آخرین فرزند آن بانوی پهلو شکسته، مهدی صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) این مصیبت التیام خواهد یافت؛ روزی که مادر نزد پسر شکایت خواهد کرد. ◀️خبر خداوند از شهادت خدای تعالی لحظاتی از شب معراج را به شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) اختصاص داد و خبر آن را اینگونه به پیامبر (صلی الله علیها و آله) فرمود:به دخترت ظلم می شود و حرمتش شکسته می شود و حقی که تو برای او قرار داده بودی غصب می گردد. او را در حال بارداری می زنند و به حریم او هجوم می آورند و بدون اجازه وارد خانه اش می شوند. اینجاست که او خواری و بی توجهی مردم نسبت به خود را احساس می کند، و هیچ مدافعی نمی یابد و فرزندی که در رحم دارد سقط می شود، و با همان ضربات به شهادت خواهد رسید. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯