🦋▪️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"...
مثل این:
چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم...
چقدر خوبه که سالمم...
چقدر خوبه که خانوادم رو دارم...
چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم..
چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم..
چقدر خوبه که...
بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم
نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍
#معجزه_شکرگزاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_دوم #تهدید
#قسمت_دوم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
◀️مرحله اول اتمام حجت
هنگامی که بدن مطهر پیامبر (صلی الله علیه وآله) غسل داده می شد،غاصبین مشغول بیعت گرفتن از مردم در مسجد بودند.در برابر این بی احترامی به پیامبر (صلی الله علیه وآله) و بی تفاوتی نسبت به غدیر،اتمام حجتی لازم بود که حضرت زهرا (سلام الله علیها)آن را عملی ساخت.آن حضرت از در خانه رو به مسجد ایستاد و فرمود:
-گویا روز غدیر خم را از یاد برده اید؟ به خدا قسم،در آن روز پیمان ولایت برای علی (علیه السلام ) بسته شد تا آرزوهای شما بدین وسیله از ریشه قطع گردد.
امیرالمؤمنین (علیه السلام )نیز در کنار انجام مراسم پیامبر (صلی الله علیه وآله)،از مسئله غصب خلافت غافل نبود و از اولین شب رحلت حضرت برنامه خود را آغاز کرد.
آن حضرت همسرش حضرت زهرا (سلام الله علیها)راسوار بر مرکبی نمود و دست دو پسرش امام حسن و امام حسین (علیه السلام) را -که در سنین شش و پنج سالگی بودند- گرفت و بردر خانه های مهاجرین و انصار رفتند و اتمام حجت کردند؛ اما از آن جمعیت عظیم فقط چهار نفر دعوت آنان را قبول کردند.
شب بعد نیز در حالی که هنوز جنازه پیامبر(صلی الله علیه وآله) برای نماز روی زمین بود، بار دیگر امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین (علیهم السلام)بر در خانه های مردم رفتند و از آنان کمک خواستند، ولی جز همان چهار نفر هیچ کس نیامد.
◀️پس از خاکسپاری پیامبر(صلی الله علیه وآله)
پس از سه روز که برنامه نماز بر بدن پیامبر (صلی الله علیه وآله) پایان یافت،امیرالمؤمنین (علیه السلام)جنازه مطهر رسول خدا (صلی الله علیه وآله)را طی مراسمی به خاک سپرد در حالی که عده بسیاری به یاری غاصبان خلافت شتافته و برای نماز بر بدن پیامبر(صلی الله علیه وآله)حضور نیافته بودند.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) در روز دفن پدر به گونهای که اهل سقیفه بشنوند صدا زد: ((عجب روز ناخوشایندی))! ابوبکر با شنیدن صدای حضرت در جواب گفت: روز تو ناخوشایند است!!
پس از دفن پیامبر(صلی الله علیه وآله) حضرت زهرا(سلام الله علیها)بر سر قبر آمد و مشتی از خاک آن برداشت و بر چشمان و صورتش گذاشت و این اشعار را خواند:
-کسی که تربت پیامبر(صلی الله علیه و آله)را می بوید، هرگز در طول زمان عطر های گرانبها را نخواهد بویید.مصیبت هایی بر من وارد شد که اگر بر روزها نازل می شد شب می شدند.
◀️تسلیت به حضرت زهرا(سلام الله علیها)
پس از خاکسپاری پیامبر(صلی الله علیه و آله)،برخی همسران آن حضرت همراه عده ای از زنان خدمت حضرت زهرا(سلام الله علیها)آمدند و مصیبت فقدان پدر را تسلیت گفتند.آن حضرت در پاسخ به بی وفایی عده بسیاری از آنان با اشاره به وقایعی که در غصب خلافت اتفاق افتاده بود فرمود:
-از دنیا شما متنفرم و از دوری شما خوشحالم.خدا و رسول را ملاقات می کنم در حالی که بر روزگار پشیمانی شما دلم می سوزد.حق من حفظ نشد و رضایتم جلب نگردید و وصیت پیامبر (صلی الله علیه وآله)قبول نشد و حرمتی مراعات نگردید.
#محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✅خاطره
✍یهو میومد میگفت: "چرا شماها بیکارید؟!"
میگفتیم: "حاجی! نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!" میگفت: "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر! .. همینطور که نشستی، هر کاری که میکنی ذکر هم بگو".. وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود ..
#شهید_قاسم_سلیمانی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هشتم دوست دارم زمان كش بيايد.تمام ذهن و فكر و خ
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_نهم
چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي كند مي گويد:ببخشيد.من مأمورم و معذور.
زمان كند مي گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است.بخار چايي چه قدر زيبا بالا مي آورد.تا به حال اين قدر دلم نمي خواسته چايي يا ميوه بخورم. آرام مي گويد:
- راستش من فكر نمي كردم كه امشب صحبتي داشته باشيم. اين برنامه ريزي بزرگ تر هاست و من بي تقصير.حالا اگر شما حرفي داشته باشيد خوشحال مي شوم بشنوم و سؤالي هم باشه در خدمتم.
ميوه ها را نگاه مي كنم.حالم بدتر مي شود.تمام معده ام به فغان آمده. فشار خونِ پايين و حرارت توليد شده،دو متضادي است كه نظيرش فقط در وجود من رخ داده است.
بي تاب شده ام.سكوتم را ك مي بيند مي گويد:
-خب من رو پدر خوب مي شناسن. يعني ايشون استاد من هستند و قطعا حرف هايي درباره من براتون گفتند؛اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم.
به سمت در مي رود.به پاهايم فرمان مي دهم كه بلند شوند.مي ايستم و به ديوار تكيه مي دهم.آرام به در مي زند؛ با يكي دو بار يا الله گفتن، بيرون مي رود.به آشپزخانه پناه مي برم ، چند بار صورتم را مي شويم. بهتر مي شوم. سر كه بلند مي كنم،علي را مي بينم. با نگراني مي گويد:
-خوبي؟
سرم را تكان مي دهم.دوباره مي روم كنار مهمان ها مي نشينم.مادرش ميوه مي گذارد مقابلم و مي گويد:
-درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف كنه اما ليلا جان!مصطفاي من خيلي پسر خود ساخته ايه.شايد بعضي ها رو، تنبيه هاي نيا توي طولاني مدت بسازه،اما سيد مصطفي خودش به خودش مسلطه و ايني كه مي بيني با اراده خودش شكل
گرفته.فقط مي خواستم بگم خيالت از هر جهتي راحت باشه مادر.
سكوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده مي شكنم و به زحمت سري تكان مي دهم.مادر مي گويد:
-خدا براتون حفظش كنه.
مهمان ها كه مي روند يك راست مي روم سمت اتاقم و ولو مي شوم.بي حالي و كم خوابي اين دوشبه باعث مي شود كه بي اختيار پلك هايم روي هم بيفتند.مطمئنا اين براي من بهترين كار است.
-من مطمئنم اين دو تا اصلا با هم حرف نزدن.
سعي مي كنم جوابي ندهم و آرامشم را حفظ كنم و بعدا سر فرصت حساب علي را برسم.
پدر مي گويد:
-ليلا جان!اگر نظرت منفي باشه هيچ عيبي نداره؛اما با خيال راحت مي توني چند جلسه اي صحبت كني.
علي مي گويد:
-نظرش كه منفي نيست.فقط فكر كنم بهتر باشه يكي دو بار تلفني صحبت كنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش كفش جغ جغه اي بخريم!
نه،نقد را ول كردن و نسيه را چسبيدن كار من نيست.نقدا سيبي را به طرفش پرت مي كنم.در هوا مي گيرد.سري به تشكر تكان مي دهد.پدر لبخند مي زند و به تلويزيون نگاه مي كند و مي گويد:
-ليلا جان به علي كار نداشته باش.هر چي خودت بگي.
صداي تلفن بلند مي شود.نزديك ترين فرد به تلفن هستم.از سلام گرمي كه مي كند و مي گويد:
-عروس قشنگم خوبي؟ذهنم لكنت مي گيرد، حواسم را به زحمت جمع مي كنم. تا درست جواب بدهم.گوشي را كه به مادر مي دهم،پدر اشاره مي كند كنارش بنشينم.همراهش را مي دهد دستم.صفحه روشن است و پيامي كه توجهم را جلب مي كند:
-حاج آقا جسارت نباشد، فكر مي كنم ليلا خانم ديروز خيلي اذيت شدند.اگر صلاح مي دانيد تلفني صحبت كنيم تا اگر قبول كردند،ادامه بدهيم.هر جور شما بفرماييد.
چند بار مي خوانم.حواسم وقتي سر جايش مي آيد كه مادر گوشي را مي گذارد و با خنده مي گويد:
-ليلا جان،مادرشوهرت خيلي عجله داره.
علي مي گويد:
-نه بابا باور نكنيد،مصطفي مجبورشون كرده به اين زود زنگ بزنند.
بي اختيار مي گويم:
-آقا مصطفي!
چنان شليك خنده در خانه مي پيچد كه خودم هم خنده ام مي گيرد.لبم را گاز مي گيرم.گوشي بابا را پس مي دهم و به طرف اتاقم مي روم.صداي علي را مي شنوم كه بلند بلند مي گويد:
-هر چي من مظلومم اين با آقا مصطفي، مصطفي جون،سيدم،عزيزم، مارو مي كشه.اين خط اين نشون.
پنجره را باز مي كنم و خنكي هواي شب را بو مي كشم.
اگر برق خانه ها نبود الان مي شد ميليون ها ستاره را ديد؛اما فقط يكي دو تا از دور چشمكي مي زنند.دلم مي خواهد مثل شازده كوچولو،ساكن يكي ازهمين ستاره ها بشوم تا تكليف زندگي ام دست خودم باشد.دور از مدل و اجبار انسان ها،هر طور كه صلاح مي دانم و درست است زندگي كنم.البته به شرطي كه مثل آدم هاي شازده كوچولو همه راست بگويند كه دارند چه غلطي مي كنند.آن وقت من جوگير دروغ ها نمي شوم.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_نهم چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي
علي كه با در قفل شده رو به رو مي شود ، غر مي زند، از فكر شازده كوچولو درم مي آورد؛اما محال است در را باز مي كنم. علي است. نوشته:
- خودت خواستي اين طور بشود
و پيام بعديش كه:
-پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفي رو بگيرم ازت.
وپيام بعدي:
-درو باز نكردي.
با عجله و عصبي پيام بعدي را مي خوانم:
-از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الان هم عصبي نباش. كار از كار گذشته ، شماره ات دست مصطفي جون است.
اولين عكس العملم، همين بلندي است كه مي كشم ودومي اش هجوم به در اتاق. تا باز مي كنم، علي با گوشي اش مي افتند داخل. خودش را جمع و جور مي كند.
دست و پايش را مي مالد و مي گويد:
-كليد اتاقت رو بده. تو آدم بشو نيستي.
زود كليد را در مي آورم و توي جيب لباسم مي گذارم. به روي خودش نمي آورد و مي گويد:
-يه اتاق بهت دادن، اين قدر بي جنبه بازي در مي آري؟قفل كردن چه معني مي ده؟
با اخم مي گويم:
- علي به بابا چي گفتي؟
كمرش را با دستش مي مالد و با ابروهاي درهم رفته نگاهم مي كند
-برات نوشتم كه.
-واقعا اين كارو كردی؟يعني به جاي من جواب دادي؟مي كشمت!
چشمانش را گرد مي كند و مي گويد:
-يادم باشه به مصطفي بگم كه يك قاتل بالقوه هستي.
و در مقابل چشم هاي حيرت زده من از اتاق مي رود.همراهم را خاموش مي كنم.تا صبح مي نشينم به مرور سال هايي كه در آرامش كنار پدر بزرگ و مادر بزرگ گذشت. هم خوب بود و هم دلگيى و اين دو سالي كه بعد از فوت مادربزرگ آمدم پيش خانواده ای كه همه اش آرزويم شده بود. در اين مدت مبينا ازدواج كرد و رفت. مسعود و سعيد هم رفتند دانشگاه. علي ازدواج كرد و پدر كه اين دو سال سر سنگيني هايم را با محبت رد مي كرد.
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✨﷽✨
📝خاطره استاد قرائتی از اولین آشنایی با سردار سلیمانی
✍همه رئیس جمهورها با هم بمیرند یک چنین تشییع جنازهای میشود؟ یک چنین تشییع جنازهای نمیشود. عزت دست خداست. این تشییع جنازه چه چیزی درونش بود؟ پول بود، زور بود. من خودم سلیمانی را نمیشناختم. سالها کار کرد و به احدی نگفت. ایشان بالاترین درجه را داشت، خواص او را نمیشناختند. من یک وقت دفتر آقا رفتم، کاری داشتم با آقای حجازی، آقای سردار سلیمانی را هم نمیشناختم، آنجا نشسته بود. به آقای حجازی گفتم: یک حرف خصوصی دارم، ایشان کیست که اینجا نشسته است؟ گفت: نمیشناسی؟ گفتم: نه، گفت: سردار سلیمانی است. گفتم: عه، اسمش را شنیدهام.
چند سال پیش چند نفر سردار سلیمانی را میشناختند؟ سه سال پیش چند نفر حججی را میشناختند؟ خدا خواسته باشد درست کند، یک شبه همه چیز عوض میشود. یک شبه بنی صدر سقوط میکند و یک شبه بهشتی بالا میرود. از دوازده بهمن تا 22 بهمن این ده روز چه حوادثی رخ داد. هیچ مرجع تقلیدی به اندازه امام خمینی عکسش چاپ نشد. شاه گفت: امام خمینی نه، خدا گفت: آره. زلیخا همه درها را بست که هیچکس نفهمد همه فهمیدند. با خدا ور نروید.اگر خودت را پاک کنی خدا مینویسد و خودت را بنویسی خدا پاک میکند.خیلی مهم است.
💥قرآن میفرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» رمز محبوب شدن ایمان و عمل صالح است. پس هرکس ایمانش بیشتر و عمل صالحش بیشتر محبوبیتش بیشتر است. این تشییع جنازه میگویند: هرچه وُّدش پررنگ باشد، معلوم می شود «آمنوا و عملوا الصالحات» اش پررنگ بوده است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_دوم #تهدید
#قسمت_سوم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
◀️مرحله دوم اتمام حجت
با آنکه طرفداری مردم از غاصبین نشان می داد که در ضدیت با غدیر تصمیم خود را گرفته اند،اما آن حضرت دست از اتمام حجت برنداشت.با پایان روز اول از خاکسپاری پیامبر(صلی الله علیه وآله)،امیرالمومنین(علیه السلام)همراه حضرت زهرا و حسنین (علیهم السلام)بار دیگر شبانه بر در خانه های مهاجرین و انصار رفتند و آنان را به یاری خویش طلبیدند.اما جز همان چهار نفر،هیچ کس به درخواست آن حضرت پاسخی نداد.
وقتی امیرالمؤمنین(علیه السلام)عهدشکنی مردم را دید،خانه نشینی اختیار کرد و مشغول تنظیم و جمع آوری قرآن شد؛چرا که آن حضرت در زمان پیامبر(صلی الله علیه وآله) متن قرآن و تفسیر و تاویل و سایر معارف آن را از لسان رسول خدا (صلی الله علیه وآله)نوشته و جمع کرده بود.
◀️تهدید سقیفه برای بیعت
در روزهایی که امیرالمؤمنین(علیه السلام)مشغول جمع آوری قرآن بود،سردمداران سقیفه تصمیم گرفتند حضرت و اصحابش را مجبور به بیعت کنند تا بر ریاست خود رسمیت بیشتری دهند.
در اجرای این تصمیم،عمر از سوی ابوبکر بر در خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمد و وفاداران آن حضرت را که داخل خانه بودند به بیعت با ابوبکر فراخواند،اما کسی بیرون نیامد.عمرگفت:
-قسم به آنکه جان عمر به دست اوست،یا بیرون می آیید یا این خانه را با کسانی که در آن هستند آتش می زنم!
عدهای به او گفتند:((در این خانه فاطمه دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و فرزندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) و آثار و یادگاری های آن حضرت هستند))!عمرگفت:((هرچندفاطمه در خانه باشد))! اینجا بود که عده ای از یاران امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیرون آمدند،اماگروهی همچنان ماندن و حضرت فرمود:
-من قسم یاد کرده ام که جز برای نماز عبا بر دوش نیندازم،تا زمانی که قرآن را تنظیم نمایم.من در حال جمع قرآن هستم که آن هستم که آن را کنار گذاشته اید و دنیا شما را از یاد آن مشغول کرده است.
با این برخورد امیرالمؤمنین(علیه السلام)،آنان فهمیدند که آن حضرت تا جمع قرآن را به پایان نبرد نمی توانند او را برای بیعت بیاورند.
از سوی دیگر حضرت زهرا(سلام الله علیها)نیز پشت در آمد و فرمود:((قومی بد رفتار تر از شما سراغ ندارم.جنازه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را رها کردی و کار را بین خود تمام کردید بدون آنکه از ما دستوری بخواهید و به حق ما پایبند باشید)).
عمر در جواب حضرت گفت:((این چه گروهی است که در خانه تو جمع شده اند؟اگر به اجتماع اینان پایان ندهی،خانه را با اهلش با آتش می کشم))!
آنگاه به یارانش گفت:((اینان را با مرده شان رها کنید))!سپس بازگشتند و چند روز درباره بیعت امیرالمؤمنین(علیه السلام)سکوت کردند.
#محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت
|همت چرا همت شد|
🔹️دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ...
🔹️اینها را حاجیه خانم میگوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چلهی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت میکند:
🔹️ «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلیها مرا از این سفر منع میکردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقتفرسایی بود، با جادههای خاکی و ماشینهای قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دستانداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین میپیچید، کمکم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم.
🔹️چشمهایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرفهای دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دلشکسته شده بودم. علیاکبر (همسرم) خانهای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم.
🔹️پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علیاکبر گفتم که میخواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم.
🔹️بالاخره علیاکبر مرا به حرم برد. تا نیمههای شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما میخوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد. آن خانم بلندبالا که بچهای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علیاکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونهست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم.
🔹️هیچکس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزهای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرفهای دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علیاکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین».
🔹️وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علیاکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.»
🔹️ بتازگی این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد/روحش شاد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_نهم چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_هفتادم
و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مجهولي ام حل شدخ و رابطه ام باپدر در يك مدار قرار گرفته است.مدتي است برايم آرامش با طعم ديگر مي خواهند.شايد هم برق چشمانم را در بودن علي و ريحانه ديده اند. چشمانم را مي بندم.حدودا بايد ساعت سه باشد.
دلم مي خواهد فراي همه فكر و خيال ها براي چند لحظه چشمانم خواب را در آغوش بگيرد.ياد كار پدر مي افتم: صحبت كردن او با خواستگارهايم و دقت و سخت گيري اش.از محبت و دقتش لذتي در وجودم به جريان مي افتد. بايد دختر بود تا محبت خاص پدر را درك كرد.
غلت مي زنم.متكا را بر مي دارم و روي صورتم مي گذارم.شب وقتي نخواهد تمام شود،نمي شود.حالا تو به هذيان گفتن و تشنج هم بيفتي،زمبن سر صبر بر مدار خودش مي چرخد. بميري هم مشكل شخص خودت است. زمين يك تكليف ويك برنامه مشخص دارد.غير از آن هم عمل نمي كند. انسان زبان نفهم است كه دستور العمل و برنامه اي را كه دارد كنار گذاشته و پر ادعا مي گويد كه خودش مي فهمد چگونه زندگي كند.اولين كاري كه مي كند حذف خالق است.بعد كه به برنامه دست نويس هوس آلود خودش عمل كرد،مي افتد به ايدز و آنفولانزاي خوكي و قتل و دزدي و طلاق و قرص افسردگي و چه كنم چه كنم و باز صداي التماسش به خدايي بالا مي رود كه تا حالا برايش نبوده و حالا كه محتاج مي شود مي بايد باشد.صداي اذان كه مي آيد،بلند مي شوم از جا.اگر همراهم را خاموش نكرده باشم شايد اين قدر دردسر نمي كشيدم.
گيرم كه مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چي؟بله يا نه؟بعد از دو روز قبول مي كنم ك زنگ بزند.مي روم سمت اتاقم و منتظر تماسش مي مانم. گوشي زنگ مي خورد.اما دست هايم ياري نمي كند كه به سمتش برود،از زنگ خوردن كه مي ايستد،تازه مي فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را مي گيرم.اشغال مي زند.واقعا كه...گوشي دوباره زنگ مي خورد. برمي دارم.
-سلام.كم كم داشتم فكر مي كردم بايد برم كفش آهني بخرم،با كفش چرمي كاري پيش نمي ره.شما خوبيد؟
مي خواهم بگويم:خوبم،اگر لشكري كه راه افتاده براي شوهر دادن من بگذارد.اما نمي گويم.
-نمي دونم پدر گفتن يا نه،ما با هم يك سالي مي شود كه همراه مي شويم؛ يعني نه هميشه اما دو سه باري كه ايشون مي رفتند و من يك فرصت داشتم،همراهشون رفتم...به خاطر درس و كارهاي دانش آموزي و دانشجويي كانونمون،اين جا رو واجب تر مي ديدم براي خودم.خب اين آشنايي از اون جا پا گرفت و هر بار هم كه ايشون مي اومدند حتما همديگر رو مي ديديم.البته من اطلاعي از دختري به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بي طمع بود تا اين كه نتيجه اين شد ك الان داريم با هم صحبت مي كنيم.
چه مسیر گنگی طی شده تا نتیجه.
گلویش را صاف می کند:
-البته خیلی هم گنگ نبوده.مسیر اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه.
لبم را می گزم و مطمئنم ک دقیقا چه گفته و عمدی هم گفته:
-حالا از مسیر و روشنی و نتیجه بگذریم...
بنده ی خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم.این چند روز همه اش حرف او بوده و تعریف هایی که مفصل پدر و علی برایم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم باید چه بگویم و چه طور بگویم؟یعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟از سکوت ایجاد شده به خودم می آیم. نفسی عمیق می کشد و گوشی را جابجا می کند، این را از خش خش گوشی می فهمم.به در و دیوار رو برویم زل زده ام و منتظرم.منتظرم بشنوم یا این که فراموش کنم.
سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم.
-خیلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که باید گفته بشه.
-درست می گید.هر چند توی زندگی مشترک شاید مجبور بشیم بعضی هاشو ندید بگیریم.
بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسیم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم.حالم این جا بهتر است.
-منظورم ازندیدن آینه که اولویت، آرامش زندگیه،نه دل بخواه های شخصی.
شاید باید کارهای جدید رو به جریان بندازیم که حتی بهشون فکر هم نمی کردیم.یا شاید دوست شون نداریم؛اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه.
حالا من گوشی را جابجا می کنم و او سکوت کرده.
-قبول دارم اما به جا و درستش رو.
حرف دیگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گوید:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_هفتادم و حالا چند ماهي مي شود كه تمام معادلات چند مج
-کنار اومدن با حقیقت گاهی سخت می شه. چون خیلی وقت ها باید از دیدن دوست داشتنی هات دست بکشی. باید تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. باید بی خیال بعضی علاقه ها و سلیقه هات بشی؛اما کنار گذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرایط تحمیلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نیست.
درست می گوید، ولی کار سختی است مخالف جریان آب شنا کردن. وقتی تعداد زیادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پای بند بودن به اصل ها، توان و فکر زیاد می خواهد. نمی دانم چه بگویم. تماس را که قطع می کنم، سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهایی نمی شود از دالان هایش گذشت.
یاد پرچین های پر پیچ پارک می افتم. کسی که درون پرچین بازی می کند حیران است، ولی آن که لبه پرچین راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بیند!حتما باید کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛کسی که همه چیز را می بیند و می داند و با دستش به من سر گردان، مسیر را نشان می دهد.
با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت همیشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پیشنهاد کوه می دهد.
آرامش کوه وطراوت سحر چشیدنی است.پدر با نشاط همیشگی اش، را همان انداخته برای این کوه پیمایی.نماز را صبح خواندیم و به راه زدیم.علی قول چای آتشی بالای کوه را داده است.
کنار جوی آبی که از قله تا این جا کشیده شده است قدم برمی دارم.نسیم سحری که به آب می خورد سرمای بیشتری بر جانم می نشاند.چادرم را تنگ تر دور خودم می پیچم و دستانم را زیر بغلم فرو می برم. هیچ کس حاضر نیست حرفی بزند.فضا همه را در آغوش خودش گرفته است.پدر تسبیحش را می چرخاند و آرام آرام قدم بر می دارد. معلوم است که این کوه ها برایش هیچ است اما به خاطر ما دل به آرام رفتن داده است.کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش پایین کشیده و اورکت سبز سیرش را پوشیده است.کوله پشتی سنگین روی دوشش پر کاه است. من که نمی توانم با آن پنج قدم بردارم، چه برسد تا بالای کوه.علی شال کرم رنگش را محکم دور دهانش پیچیده است.شال و کلاه را ریحانه برایش بافته است.با بلوزی که حالا زیر کاپشن پنهان است.هم قدم بودن پدر و علی برایم غرور می آورد.نگاه از آب و سنگ ها می گیرم و به نظم قدم هایشان می دوزم.کم کم هوا دارد روش تر می شود.
سرم پر است از حرف هایی که می خواهم بزنم؛اما می ترسم،می ترسم از اینکه درست نباشد.شاید راست بگویم اما درست و به جا نه!کمی می ایستند و پشت سرم به راهی که آمده ام نگاه می کنم.حالا همه چیز زیر پای من است.
علی چند قدمی عقب می کشد و دست ریحانه را می گیرد و هم پا می شوند.
متعاقبش مادر اما جلو نمی رود. پدر تنها،مادر تنها،من تنها،علی و ریحانه. چند قدم می رویم.علی دستم را می کشد و هلم می دهد سمت پدر.قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم.من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد.وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود،پدر می گوید:
-چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم.
-با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم.
پدر همچنان مرا با خود می برد.
-هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه.مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد،با مقایسه،با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری.حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه.
قدم هایشان هماهنگ شده،پدر کوتاه آمده،و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم.تا شانه اش هستم.سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم.
-لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه.پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده!اما برای تو...دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه.پر رنگ تر،پر شور تر...کمی حال و هوات معطر می شه.آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت،محبت های بقچه شده ت،دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه.
ادامه دارد...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
▪️پدرش جورابباف سادهای بود. سابقه روحانیت در اقوامشان نداشتند. مادرش در بارداری خواب دید که وضع حمل کرده و قرآنی متولد شده. آن خواب، رویای صادقه بود، بعدها محمدتقی بیش از ۱۷۰ کتاب در تبیین قرآن و معارف دینی نوشت.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
به مناسبت ایام سوگواری سرور زنان عالم حضرت زهرا مرضیه سلام الله علیها واولین سالگرد سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی وحاج ابو مهدی المهندس وشهدای مقاومت وبزرگداشت یار مقام عظمای ولایت،علامه محمد تقی مصباح یزدی اعلی الله مقامه الشریف
اجتماع بانوان انقلابی در مصلای کوت عبدالله ،برگزار می شود.
روز ۳شنبه
ساعت ۹ونیم
مصلای کوت عبدالله
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_دوم #تهدید
#قسمت_چهارم
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
◀️از سر گیری اجبار بر بیعت
پس از هفت روز، امیرالمؤمنین(علیه السلام)کار جمع قرآن را به پایان رساند و آن مجموعه را مهر کرد. سپس در حالی که مردم بسیاری همراه ابوبکر در مسجد بودند قرآن کامل را آورد و مردم را برای عمل به آن دعوت کرد.
آنان به دعوت قرآنی حضرت توجهی نکردند و حتی به صراحت گفتند:((ما به آن نیازی نداریم)). با این عکس العمل مردم، امیرالمؤمنین (علیه السلام)قرآن را برداشت و به خانه بازگشت.
با رفتن امیرالمؤمنین(علیه السلام)از مسجد،آنان متوجه شدند قسمی که حضرت درباره بیرون نیامدن از خانه یاد کرده بود،پایان یافته است.از این رو در دهمین روز از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)،ابوبکر کسی را سه مرتبه نزد حضرت فرستاد و او را به بیعت با خود فراخواند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام)هر سه بار شخصا بر در خانه آمد و به آنان جواب رد داد و مقام خلافت را مختص خود اعلام نمود.غاصبان خلافت با این برخورد حضرت، آن روز را نیز سکوت کردند و اقدامی انجام ندادند.
◀️غصب فدک
مقارن طرح مسئله بیعت اجباری،در روز دهم از شهادت پیامبر(صلی الله علیه وآله)،ماموران ابوبکر به دستور مستقیم او فدک را به اشغال خود در آوردند.آنان نماینده حضرت زهرا (سلام الله علیها)را از آنجا اخراج کردند و ملک آن را غصب نمودند،و درآمد منطقه فدک را به مخارج حکومت غاصبانه خود اختصاص دادند.
غاصبین به امر الهی در قرآن و عمل و سخن پیامبر(صلی الله علیه وآله)در حضور مردم درباره فدک کوچکترین توجهی نکردند،و به سند فدک و شاهدانی که گواهی دادند، اعتنای ننمودند.
◀️مرحله سوم اتمام حجت
همان شب که در روز آن از یک سو برای بیعت اجباری آمدند و از سوی دیگر خبر غصب فدک رسید،امیرالمؤمنین(علیه السلام)برای آخرین بار حضرت زهرا(سلام الله علیها)را بر مرکبی سوار کرد و دست امام حسن و امام حسین (علیهم السلام)را گرفت و بر در خانه های مهاجرین و انصار رفتند.
آن حضرت حق خویش را یادآور شد و آنان را به یاری فراخواند،اما جز همان چهار نفر کسی برای یاری نیامد.
#محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_د
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_سوم #هجوم
#قسمت_اول
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
پایه های حکومت غاصبانه سقیفه با بی وفایی مردم نسبت به اهل بیت (علیهم السلام) و غصب فدک استحکام بیشتری یافته بود.
در حالی که اهل بیت (علیهم السلام)با همه اصحاب پیامبر(صلی الله علیه وآله)اتمام حجت کرده بودند،غاصبین خلافت سعی داشتند هرچه زودتر از امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیعت بگیرند تا مخالفی در برابر حکومت آنان نماند.لذا برنامه های مفصلی برای این بیعت اجباری آماده کردند.
◀️اعلام بیعت اجباری
تصمیم جدی بر بیعت اجباری امیرالمؤمنین(علیه السلام)از آنجا آغاز شد که عمر به ابوبکر گفت:((همه مردم با تو بیعت کرده اند غیر از این مرد و خاندان و اصحابش.اکنون سراغ او بفرست.))ابوبکر((قنفذ))را سراغ امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرستاد و او را برای بیعت فراخواند.
این بار نیز حضرت شخصا بر در خانه آمد و به آنان پاسخ رد داد. این کار سه بار تکرار شد و در مرتبه سوم امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمود:
-من کسی نیستم که وصیت برادرم پیامبر(صلی الله علیه وآله)را رها کنم و سراغ ابوبکر و آن ظلم و باطلی که بر آن اجتماع کرده اید بیایم.
◀️آمادگی افراد برای حمله به خانه
با پاسخ منفی حضرت درباره بیعت،عمر به قنفذ و همراهیانش گفت:((بروید!اگر به شما اجازه داد وارد خانه او شوید و گرنه بدون اجازه وارد شوید)).آنها آمدند و اجازه ورود خواستند.
این بار حضرت زهرا (سلام الله علیها)پشت در آمد و فرمود:((به شما اجازه نمی دهم وارد خانه من شوید)).همراهان قنفذ برگشتند ولی او آنجا ماند.
آنان که بازگشته بودند به ابوبکر و عمر گفتند:((فاطمه چنین گفت،و ما از اینکه بدون اجازه وارد خانه اش شویم خودداری کردیم)).عمر عصبانی شد و گفت:ما را با زنان چه کار است!!
آنگاه از مسجد بیرون آمد و برای جمع شدن مردم صدا زد:((خلیفه رسول خدا شما را فرا می خواند))!با این ندای عمر،جمعیتی -که حضور بسیاری از آنان قبلا تدارک دیده شده بود- اطراف مسجد جمع شدند.
عمر نزد ابوبکر آمد و گفت:((برخیز که برایت افراد پیاده و سواره بسیاری تدارک دیده ام)).ابوبکر بر منبر نشست و عمر همراه مردم با مغیرة بن شعبه که هیزم با خود حمل می کرد به سوی خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)حرکت کردند.
همچنین گروه هایی از مردم مدینه که صدای شیهه اسب ها و بر هم خوردن سلاح ها و نیزه ها را شنیده بودند از خانه هایشان بیرون آمدند و با مهاجمین همراه شدند تا به خانه امیرالمؤمنین(علیه السلام)رسیدند.
◀️اتمام حجت فضه بر عمر
عمر جلو آمد و در را به صدا در آورد.این بار فضه کنیز حضرت زهرا(سلام الله علیها)پشت در آمد و عمر گفت:
-به علی بگو:((سخنان باطل خویش را رها کن و در طمع خلافت لجاجت مکن،چرا که خلافت برای تو نیست بلکه برای آن کسی است که مسلمانان انتخابش کرده اند و بر او اتفاق نظر دارند))!
فضه پاسخ داد:((حق برای امیرالمؤمنین(علیه السلام)است اگر با نفس خویش به انصاف بنشینید و منصفانه رفتار کنید)). عمر با تهدید گفت:((این سخنان را رها کن و به علی بگو بیرون بیاید،وگرنه وارد خانه می شویم و او را به اجبار بیرون می آوریم))! سپس فضه به داخل خانه بازگشت.
#محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
به مناسبت ایام سوگواری سرور زنان عالم حضرت زهرا مرضیه سلام الله علیها واولین سالگرد سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی وحاج ابو مهدی المهندس وشهدای مقاومت وبزرگداشت یار مقام عظمای ولایت،علامه محمد تقی مصباح یزدی اعلی الله مقامه الشریف
اجتماع بانوان انقلابی در مصلای کوت عبدالله ،برگزار می شود.
روز ۳شنبه
ساعت ۹ونیم
مصلای کوت عبدالله