eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚نورهایی را که از اعمال نیک به دست می آورید،نگه دارید!✨ بنده در جوانی با یکی از اولیاء خدا آشنا شدم که عِلماً و عملاً بی نظیر یا کم نظیر بود. ایشان شش ماه شبانه روز با مرحوم نخودکی اصفهانی مصاحبت و معاشرت داشته است. 🤔روزی از ایشان می پرسد: دلیل و رمز موفقیت شما در امر سلوک چه بود؟ جناب شیخ پاسخ می دهد: ✨«نورهایی را که از اعمال نیک بدست می آورم خرج نمی کنم!»✨ یعنی با مراقبه و مواظبت، آنها را حفظ می کنم و با اعمال بد هدر نمی دهم! ماها متاسفانه قالبا ولخرج هستیم، ولخرج نور✨ هستیم. اگر از عبادتی نوری کسب کنیم، آن را حفظ نمی کنیم، فورا آن را با رفتارمان خرج می کنیم و از بین می بریم. 🤲🏻📿نماز شب می خوانیم، بعد غیبت میکنیم، یک نورانیت هم اگر بدهند، صبح خرجش می کنیم. 🤲🏻یک دعا می خوانیم، با جواب تلخی که مثلا به مادرمان می دهیم، از بین می بریم... خلاصه هر عمل خیر، نوری دارد که باید حفظ شود تا به تدریج این نور ها جمع شده و قوی شده و دارای آثار عالیه بشوند، ✨وگرنه آن نور با اعمال سیئه از بین می رود... 📙در محضر آیت الله فاطمی نیا 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠حضرت آیت الله بروجردی می فرمودند: 🔺در بروجرد مبتلا به درد چشم 👁👁سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد.👨🏻‍⚕ حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. 🤲🏻تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می آمدند ،نشسته بودم اشک می ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که بسر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم. 💐در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می گفتند: به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، جلد۱ @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏊‍♂چیزی که باعث غرق شدنت میشه افتادن توی آب نیست؛ موندن زیر آب و بالا نیومدنه... 👌🏻«مراقب باشیم در اشتباهات خودمون نمونیم» @abrar40
رمان جدید👇🏻👇🏻👇🏻
ابرار
رمان جدید👇🏻👇🏻👇🏻
(1) وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن *خب از کجا شروع کنم🤔 اهاااان❗️ اخیش بالاخره رسیدیم خونمون بعداز مدتها اجاره نشینی و مستاجری ٬ الان که ۱۷سالمه تا این مدت فکر کن از این خونه به اون خونه ٬شده بودیم پرستوی مهاجر خخخخ😂😂 مامانو بگوو که چقدر ذوق میکنه😍 همش پیشه فامیل میگه خونرو اینجوری میچینم اونجوری میچنم خلاصه ٬خوشحالیش قابل وصف نیست بابامم بنده خدا معلومه که اونم از خوشی زن و بچش خوشحاله منم که حالا برا خودم یه اتاق مستقل دارم و به قول دوستام دارم ذوق مرگ میشم 😁😁😁 😍 تو همین فکرا بودم که مامانم صدام🗣 کرد فرزااانه ...اهااااای فرزاااانه کجاااایی دختر بیا کمک ٬ کجا غیبت زد گفتم اوووومدم ٬پا شدم و رفتم تو پذیرایی 🚶🚶🚶 بله مامان جان دختر منو دست تنها گذاشتی بیا کمک کن به حالت احترام افسری دستمو گرفتم کنار سرم 💁و پاهامو کوبیدم بهم چشم قربان هرچی شما عمر کنید سرورم ٬ بسه بسه کم مزه بریز دختر بدو کمک کن خلاصه ما تا ساعت ۳نیمه شب کارمون تولید کشید البته خرده ریزکاری هامون مونده بود ..😫😫 دخترم برو بخواب دیگه .. مامان جان خلاصه اگه بازم کاری داری بگووو نمونی تو رودروایسی مامان یه چپ چپ😒😒 نگام کردو گفت ماشالا زبون داری ۲متر با خنده😄😄 گفتم شب بخیر شب بخیر دخترم خسته نباشی رفتمو سرمو گذاشتم رو بالشت😴 نفهمیدم کی صبح شد بانور افتابی که از پنجره صورتمو نوازش میداد بیدار شدم رفت بیرون سلااااام باباجون کی اومدی 😊😊 سلام دخترم یه نیم ساعتی میشه٬ عزیز چطور بود بهتر شده ؟!! اره شکر خدا ٬بازم فشارش زده بود بالا مامان برام چایی نریختی ؟ نه پاشو خودت بریز باااااشه، در حالی که داشتم چایی میریختم گفتم راستی بابا 👨کی بریم دنبال ثبت نام مدرسم میریم دخترم ان شاالله فردا.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 . @abrar40
ابرار
#داستان_روزگارمن (1) #قسمت_اول وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو
(2) کارهای ثبت نام انجام دادیم. خدا رو شکر مدرسه فاصله چندانی تا خونمون نداشت. روز اول مدرسه رسید من امسال سوم دبیرستان بودم با رشته تجربی کم و بیش با معلما و بچه ها اشنا شدم. تو مسیر برگشت به خونه سر کوچه بودم که یکی از بچه های کلاس و دیدم.👀 اونم با دیدن من اومد🚶 سمتم وقتی بهم رسید سلام کردو دستشو دراز کرد طرفتم ، سلام من سحرم اگه اشتباه نکنم باهم تو یه کلاسیم خوشبختم منم در حالی که با نگاهم ظاهر سحرو برنداز میکردم جواب دادم سلام منم فرزانم ،اره درسته تو کلاس دیدمت ما تازه اومدیم این محله خونمون هم اون در سبزه هست . عه !!! چه جالب پس باهم همسایه هم هستیم خونه ما هم اون در سفیده روبه رویییه ما میتونیم دوستای خوبی براهم باشیم . منم در پاسخ با لبخندی ملایم گفتم درسته 😊 سحر بر خلاف من که فقط یه خرده از ریشه های موهام دیده میشد و یه مانتو مدرسه تا یه خرده زیر زانو پوشیده بودم اون موهاشو یه طرفی از مقنعش زده بود بیرون و مانتوشم تا بالای زانوش بود آستینای مانتوشم تا کرده بود و نگینهای صورتیه بند ساعتش خود نمایی میکرد زیر افتاب. من یه دختر بور با چشمان عسلی بودم سحرم یه دختر چشم ابرو مشکی 👭👭👭 خلاصه از هم خدا حافظی کردیم رفتیم خونمون از پله های خونه که بالا میرفتم بوی قرمه سبزی پیچیده بود تو خونه یه بویی کشیدم و ذوق کنان رفتم خونه سلااااام من اومدم. مامان از اشپزخونه با صدای بلند گفت : خوش اومدی ناز گلم کیفمو گذاشتم رو اپن و رفتم پیش مامان ای جانم مامانم چیکرده خیلی گشنم بود مامان، بوی غذای تو هم گشنه ترم کرده .در قابلمه رو برداشتم تا یه کوچولو بچشم که مامان گفت آیییی فرزااانه ناخنک نداریم .بابا از سر کار برگشت بابامم کارمند ساده ی اداره ی بیمه بود . سر سفره پر حرفیم گل کرده بود از مدرسه و روز اولش حرف میزدم و اشناییم با سحر که غذا پرید تو گلووم شروع کردم به سرفه کردن چشام پره اشک شد مامانم :دختر یواش چته کشتی خودتو بابا زود لیوان اب و داد دستم از یه طرفم دوتایی میکوبیدن به پشتم اخه من تک فرزندم اوناهستم روم حساسن😉😉😉... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 . @abrar40
ابرار
#داستان_روزگارمن (2) کارهای ثبت نام انجام دادیم. خدا رو شکر مدرسه فاصله چندانی تا خونمون نداشت. رو
(۳) روزها همین طور پشت سرهم سپری میشد و تقریبا یکی دو ماهی از مدرسه میگذشت. با مامان تو خونه نشسته بودیم، باباهم رفته بود برای عزیز دارو بخره صدای زنگ در بلند شد رفتمو گوشی رو برداشتم کیه⁉️ ما هستیم فرزانه. دکمه بازو زدم در ورودیه خونه رو که باز کردم یه خانم روبروم دیدم با موهای بلوند که بالا زده بود و یه چادر رنگی توسی رنگ با گلهای بنفش صورتی هم سرش بود و صورتشم ارایش کرده 💄💄 سحرم کنارش ایستاده بود سلام کردم جواب دادن سحر گفت فرزانه مامانمه، مامان اینم فرزانه دوستمه ، خوبی فرزانه جان بله بفرمایید تو خوش اومدین مامانم اومد جلو سلام خانم خوش اومدین مامان سحرم با مامانم حال احوال پرسی کردو اومدن نشستن رو مبل. من و مامانم هم باهم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو اماده کنیم مادر سحر به نظر خیلی جوون می اومد بعد یه خرده حرف زدن معلوم شد که پدر مادر سحر از هم جدا شدن و سحرم مثل من تنها بود مادرش ۳۶سالش بود و مامان من هم ۳۴سالش پدرمم ۳سال از مامانم بزرگتر. ما و سحر اینا باهم حسابی صمیمی شده بودیم مامان سحر مثل خودش مانتویی بود و اهل مو بیرون گذاشتن مامان منم چادری بود و روسریشم معمولی سر میکرد موهاشم بیرون نبود منم که مانتویی بودم... ادامه دارد.... نویسنده 📝 انا گل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبلنا اینجور عکس گرفتن برا باباها امتیاز داشت😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۸ اطلاعيه‌ ثبت‌نام‌ و شركت در‌ نهمین آزمون‌ استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور سال 1400 1400/11/27 🔰 به ‌اطلاع‌ متقاضيان‌ ثبت‌نام‌ و شركت‌ در نهمین آزمون استخدامی متمرکز دستگاه های اجرایی کشور ‌مي‌رساند که ثبت‌نام از روز چهارشنبه مورخ 1400/11/27 از طريق درگاه اطلاع‌رساني اين سازمان به نشاني: www.sanjesh.org آغاز و در روز دوشنبه مورخ 1400/12/02 پايان مي‌پذيرد؛ لذا متقاضیان مي‌توانند در مهلت مقرر براي شركت در آزمون ثبت‌نام نمايند. 🔰 دفترچه راهنمای ثبت‌نام در آزمون مذكور همزمان با شروع ثبت‌نام از طريق درگاه اطلاع رساني اين سازمان قابل دسترس خواهد بود. 🔰 ضمناً آزمون رشته‌های شغلی مربوط به وزارت آموزش و پرورش در روز جمعه مورخ 1401/02/16 و رشته‌های شغلی سایر دستگاهها در روز جمعه مورخ 1401/04/31 برگزار خواهد شد. روابط عمومی سازمان سنجش آموزش کشور 🌺 🍃🌺 ╭─┅─🌿🌺🌿─┅─╮ @tollab_khz ╰─┅─🌿🌺🌿─┅─╯ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 با توکل به نام الله ✨چراغ نام خـدا را بیفروز 🌸وبا یادش آن را فروزان نگاه دار ✨زیرا که فقط خـدا 🌸حامی و نگهبان تو ✨در تمامی احوال و زمانهاست. 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 میگویند در بین بادیه نشنی های قدیم مردی بود که مادرش دچار الزایمر و نسیان بود👵🏻 و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد 👵🏻🧔🏻 😕🙁و اين امر مرد را ازار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا بمیرد. همسرش گفت باشه انچه میگویی انجام میدهم! همه اماده کوچ شدند زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری اب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. 👵🏻👦🏻🥗🍶 آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراقت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستاند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردند شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد او تو را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مرد را براشفت و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت🏇 زیرا پس از کوچ همیشه گرگان بسمت انجا می امدند تا از باقی مانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. 🐺🐺🐺 مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دورآنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازمیگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و زنش در نزدش مقامش بالا رفت. 🤰🤱👨‍👦 انسان وقتی به دنیا می اید بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود وحالا اگر مادري درقيد حيات داريد حداقل يك تماس با محبت با او بگيريد تا صداي كودكي كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود واز ته دل شاد شود... واگر مادری آسماني داريد براي شادي وارامش روحش دعا کنید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا