ابرار
#من_با_تو #قسمت_اول ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ نگاهم رو از کتاب فیزیک
#من_با_تو
#قسمت_دوم
❤️🌹❤️🌹❤️🌹🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•«من با تو»•~
#قسمت_دوم
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قسمت_دوم ❤️🌹❤️🌹❤️🌹🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ #قسمت_دوم سرم رو به سمت صد
#من_با_تو
#قسمت_سوم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
•~«من با تو»•~
#قسمت_سوم
چهار پنج تا بچہ تو حیاط مے دویدن.
یڪیشون رفت روے تخت چوبے اے ڪہ گوشہ ے حیاط بود.
بقیہ هم جیغ ڪشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفہ با تشر گفت:نخودیا برید ڪوچہ بازے ڪنید.
_چے ڪارشون دارے؟!
یڪے از پسر بچہ ها گفت:خالہ فاطفہ خودت برو اوچہ!
با گفتن این حرف زبون درازے ڪرد.
خندہ م گرفت،آروم گفتم:فاطفہ جان تحویل بگیر!
عاطفہ جدے بہ پسر نگاہ ڪرد و گفت:جواب بچہ بے تربیتا خاموشیست!
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و بہ سمت در ورودے خونہ رفتم.
جلوے در ایستادم همونطور ڪہ دم پایے هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفہ خانم تعارف نڪن.
بہ سمت ورودے برگشتم ڪہ دیدم ڪسے ایستادہ.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صداے امین برادر بزرگتر عاطفہ مثل همیشہ آروم پیچید:ببخشید.
سریع ڪنار رفتم و با تتہ پتہ گفتم:من عذر میخوام.
از ڪنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش بہ من بود.
پیراهن سفید سادہ با شلوار ڪتان قهوہ اے روشن پوشیدہ بود.
موهاے مشڪے ڪوتاهش مثل همیشہ مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش ڪمے لاغر.
عاطفہ بہ سمتم اومد و گفت:بریم هانیہ!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بے هوا سر بہ زیر بہ سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفہ وارد خونہ ے
شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
براے اینڪہ حرف هاے عاطفہ رو نشنوم بہ سمتشون رفتم و بلند سلام ڪردم.
همہ نگاهم ڪردن و جوابم رو دادن.
نگاهے بہ اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا ڪنم.
مادرم تو آشپزخونہ ڪنار خالہ فاطمہ مادر عاطفہ و عطیہ ایستادہ بود و صحبت میڪرد.
بہ سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونہ شدم و سلام ڪردم.
خالہ فاطمہ و عطیہ بہ سمتم برگشتن.
خالہ فاطمہ گونہ هام رو بوسید و گفت:ڪجایے تو دختر؟چند روزہ ازت خبرے نیس!
قبل از اینڪہ چیزے بگم مادرم گفت:خودشو حبس ڪردہ تو اتاق میگہ درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیہ چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچہ ڪرد:بچہ خرخون!
لبم رو ڪج ڪردم و زل زدم بہ چشم هاش:خودتے!
دستش رو بہ سمت بازوم دراز ڪرد و بشگون محڪمے ازش گرفت.
آخ بلندے گفتم.
عطیہ زبون درازے ڪرد و گفت:تا تو باشے با بزرگترت درس حرف بزنے!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگے نہ نہ جون!
مادرم و خالہ فاطمہ شروع ڪردن بہ خندیدن.
بہ سمت پذیرایے برگشتم،در حالے ڪہ با چشم دنبال عاطفہ میگشتم آروم گفتم:عاطفہ ڪجا غیبش زد؟!
هم زمان خالہ فاطمہ گفت:پس عاطفہ ڪو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونہ خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب ڪردن وسایل بودن.
نگاهم بہ عاطفہ افتاد.
گوشہ ے پذیرایے ڪنار خانم مسنے نشستہ بود
از صورتش مشخص بود هم نشینے با اون خانم راضے نیست.
عاطفہ سرش رو بلند ڪرد،خواست بلند بشہ ڪہ اون خانم سریع دستش رو روے پاے عاطفہ گذاشت و
گفت:ڪجا؟!بشین!
عاطفہ با شدت نفسش رو بیرون داد و دوبارہ نشست.
بهش چشمڪے زدم و با لبخند بزرگے بہ سمت زن ها براے ڪمڪ رفتم.
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40