🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و ششم
#فصل_دوم
یاسر
تلفنم زنگ خورد…
ازاداره بود
_بله
+یاسر پاشوبیااداره…راجع به مهسوئه
_چیییی؟الان میام.
سریعاگوشی روقطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم….
و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم…
_مهسو آماده شدی؟
+باشه عزیزم…وایسا چادرموسر کنم…اومدم…
بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن…
_به به..تشریف آوردن والاحضرت…
+بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین…
لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم…توی ماشین نشسته بودیم که گفت
+یاسر
_جون دلم؟
+قول دادی امروز بگی…
_چیو
+عههه اذیت نکن دیگه…بگو
_چشم خاتون…
اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن…درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن…تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن…متوجه شدیم که زنده ای…
باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده…وبه اون گفته که توروکشته…وتورودزدیده تا قاچاقت کنه…ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته…
+آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم…خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود…
خب ادامه بده…
لبخندی زدم و ادامه دادم…
#من_جدا_گریه_کنان
#ابر_جدا
#یار_جدا
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40