💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.😐
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 @
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست. 😍☺️
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.😊
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.😒🙏
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.😊😊
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.☺️
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.😐
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞 @
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_ودو
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭
یوسف از ماشین پیاده شد...
بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را #راضی به پیاده شدن کرد..
ریحانه، #ناز میکرد..
#قهر میکرد..
و چه #خوب_خریداری بود یوسف... #خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️
#بایدحرف_بزنند. بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️
درب ماشین را قفل کرد...
دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊
ریحانه_😞😢
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊
ریحانه_😞
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی #غیرازتو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت #بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،..
سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند...
به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند..
نگاهی به ریحانه اش کرد. #بانگاه_فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید.
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞
ریحانه _من میگم چرا از خودت #دفاع نکردی.. چرا #پشتم نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁
نگاهی به مردش کرد.
لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕
روی نیمکتی که زیر درخت بود...
نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود.
ریحانه حرص میخورد...
که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟😊
ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش #نظر داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش #بازی کردی..!! 😞
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم...؟!😊
ریحانه_😞
یوسف_ من بخاطر کی #همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_😔😓
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.. که چی بشه.!؟ 😊
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞
_جان دل..! جواب میخوام😊
_خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم #غیرتو کسی نبوده و نیست.
والسلام😊✋
_گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی😢
_اونم پاک کن😠... زوود😠
ریحانه هنوز...
عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر #اشکم بود..؟!😍🙈
یوسف_ حالا خوب شد😉
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وهفت
_ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟
_خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊
ریحانه_ چشم☺️🙈
نیمه دوم تیرماه شد..
جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت.
یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹
از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و #باچشم از مردش #تشکر میکرد.☺️🌹
همه حرفها را گفتند...
تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند.
💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞
به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، #راهنمایی و #کمک بگیرند. همه موافق بودند.
از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند..
💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم #فاصله_زیادی داشت. اما #حسن تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت...
💞فیلمیردار... ریحانه به #دوستش، فاطمه، گفته بود که #فیلمبردار مجلسشان شود.
💞خنچه عقد... #خودش درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد.
🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم.
🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت.
🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند.
🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد.
🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند.
🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد
🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی.
گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت.
🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود.
۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد.
❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی.
❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا.
❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد.
جزئیات سفره عقدشان...
تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊
اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، #عکس_العمل عشقش راببیند.😌😍
💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شصت_وپنج
کم کم آفتاب غروب میکرد...
🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند.
🍃یوسف کمک دلدارش بود. با#دستکش، #ساق_دست، #شنل، #چادر همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎
بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای #خودش...😎 احدی #نمیبایست او را ببیند..😇☝️
مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد...
#وبعد یوسف #درباغ را باز کرد. #باماشین از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد.
اذان را میگفتند،..
که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊
حرکت کردند..
ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش..
اذان مغرب✨ را که گفتند...
ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود.
🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت.
🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد.
شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌
یوسف بالبخند..
غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد.
چقدر لذیذ بود...
این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد.
عجب #روزه_ای.. عجب #همسفری..
به تالار رسیدند...
مستقیم، #بسمت_نمازخانه رفتند. نمازشان را خواندند.
غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه..
کسی نه دست میزد..😔
نه شاد بود...😔
نه تبریک میگفتند.. 😔
نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔
و نه حتی کادویی دادند..😔
همه روی صندلی هایشان...
نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔
عروس و داماد در جایگاه،..
پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند...
بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔
آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود....
یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ.
#بقیه_عقب_بودند. و #وسط_سالن روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌
همه سکوت کرده بودند.
ریحانه بله گفت، عاقد #نشنیده بود.بار چهارم عاقد گفت:
_سرکار خانم آیا وکیلم؟؟
و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد.
_مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه #قرآن و #قمربنی_هاشم.ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین.
یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_شش 🍃
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...💓ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من😒🙁
.
-خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟
-بله چند بار صحبت کردم😞
-نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟
-راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم
.
-خب اول باید نظرشون رو بپرسید... ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید
.
-راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید
.
-خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم
.
زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢
جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔
فقط #خودش رو مقصر میدونست
مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست
بدون تحقیق عاشق شد
والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢
.
آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔
.
فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن...
مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه...
ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕
بی حوصله ترین دختر روی زمین😞
.
مجید گیج شده بود 😟و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...
همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب😑
.
.
محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد
خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح #بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه
چند مدتی به همین روال گذشت
💔و از مینا #اصرار و از محسن #انکار...💔
انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد😏
تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت
از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد
یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت:
-مامان؟😊
-جانم ؟
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور...
-منظورم مجیده
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو.😕
ادامه دارد...
🏴