#شهدا
#کلام_شهید🌱
#شهید_ابراهیم_هادی:
در زندگی،آدمی موفق تر است که دربرابر عصبانیت دیگران #صبور باشد و کار بی منطق انجام ندهد..
#شهدا_را_یاد_کنید_با_ذکر_صلوات
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#شهدا
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که با سر رفتند و بدون سر آمدند
🌹سلام_بر_شهدا؛
🍃همانهایی که با پای خود رفتند
و بر دوش مردم برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که سالم رفتند
و با چند تکه استخوان برگشتند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که مونسی جزء نسیم
صحرا و حضرت زهرا (س) ندارند
🌹سلام بر شهدا؛
🍃همانهایی که از همه چیزشان
گذشتند و رفتند تا ما بمانیم
شهـــــدا.شرمنده.ایم
#رفتند_تا_بمانیـــــم
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
https://eitaa.com/abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ فارسی عربیِ #شهدا فراموش نمی شوند
بمناسبت اربعین بنده، از تصاویرم ، در سوریه و.....تشییع پیکرم در شهرها و......
🍃21🍃
امروز...،روزشهداست!
آره..؟🙂♥️
#.۲۲.اسفند روزشهدا🌱
یابهتربگم...
روزتجدیدرفاقتماباشهدا😍
اصلا#اسفند،ماهِ فرماندهان شهید است✌
🔹ماهِ #حمید_باکری
که روز ششم اسفند در جزیره مجنون زیر آتشی💥 بیامان به #شهادت رسید و برادرش "مهدی" اجازه نداد تنها جنازه او را بازگردانند و پیکر مبارکش همانجا کنار پل شحیطاط ماند😔
♦️ماهِ #حسین_خرازی
که روز هشتم اسفند پس از ۴۵ روز جنگ سخت #کربلای۵ در عملیات تکمیلی، پس از هفت سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین کنار نهر جاسم به شهادت🌷 رسید.
🔹ماهِ #محمدابراهیم_همت
که روز هفدهم اسفند در میانه عملیات پر از زخم و خون #خیبر در سهراهیِ مرگ به شهادت رسید🌷 و سرش رفت، اما قولش نرفت😔
♦️ماهِ #عباس_کریمی
که روز ۲۴ اسفند در کنار رودخانه دجله و شمال القرنه، نیروهای لشکر ۲۷ را فرماندهی کرد و ترکشِ خمپاره💥 #سر این فرمانده دلیر و نجیب را شکافت و به شهادت رساند.
🔹و سر آخر، اسفند، ماهِ #مهدی_باکری است. که در غروب غمانگیز💔 ۲۵ اسفند وقتی در شرق رودخانه دجله با یارانِ اندکش محاصره شده بود، ایستاد و جنگید و در جواب اصرار رفیقش "احمد کاظمی" برای بازگشتن گفت: «اینجا جای خوبی شده، اگر بیایی تا همیشه با همیم». و بعد تیرِ مستقیم به #پیشانیاش خورد و متعاقب آن قایقی که جنازه او را باز میگرداند با آرپیجی منفجر شد💥 و تکههای پیکرش در خروش آب دجله رو به سوی مقصدی نامعلوم رفتند😔 «آقامهدی» همانطور که دوست میداشت بینشان🌷 ماند؛ اما شناسنامه سرزمین ما شد....
وچقــــدر این روزها مامحتاج نگاه و دعای شما هستیم😢
#شهـــدا.همیشه.نگاهی🙏
شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاک
♨️ خاطره یک شاعر:
🌸اردیبهشت سال ۹۵ در #مراسم یادواره #شهدا، آقای سلیمانی را دیدم. گفتم: سردار! اون متن «یاران همه رفتند، #افسوس که جا مانده منم» که توی فلان مصاحبهات خوانده بودی رو از کجا آورده بودی⁉️
🍃(یک مصاحبه قدیمی از #ایشان دیده بودم که در آن کلمات شعرگونهای را خوانده بودند با این #مضمون):
یاران همه رفتند، افسوس که جا مانده منم
#حسرتا این گل 🥀خارا، همه جا رانده
🌸منم پیر ره آمد و # رفتن آموخت
آنکه نا رفته و جا مانده منم
خندید 😃و گفت: چطور❓
فاتحانه گفتم: چون نه #وزن داره، نه ردیف و نه قافیه!
حالا نوبت او بود که پاتک بزند. دست گذاشت روی شانهام 🌟و گفت: شعر اصلی ما در میدان جنگ است! وزن ما روی #صبحتسینه دشمن! ردیف ما صف بچههای رزمنده! قافیه ما فریاد #اللهاکبر است!
🍃بعد رو کرد و با #بقیه گپ زد و من مبهوت از این #حاضر جوابی او بودم که پاتک توی پاتک زد و ناگهان رو کرد به من و گفت: خدا کنه #شهید بشم و تو برام #شعر با وزن و قافیه بگی!
#حاج_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
#سخن_بزرگان 🌿
#آیت_اللہ_جوادی_آملی :
🌷ما برای اینکه از دعای شهدا برخوردار باشیم،
باید در مسیر آنها حرکت کنیم و بدانیم،
دعای شهدا،
🤲🏻جزو دعاهای مستجاب است..
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدا
#دعا
@abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#برگی_از_شهدا
وسطِ عملیاتـــــ
زیرِ آتش
فرقے براش نداشتـــــ
اذان ڪه میشد مےگفتـــــ :
من میرم موقعیتِـــــ الله :)
#شهید_حسین_خرازے
#شهدا
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۶ سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های
#مدافع_عشق
#قسمت۷
فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم
دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم…
دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از۱۴ تا۵۰ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے…ومن درخیال صدایتان میزنم.
_ آهای #معراجی ها !
برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟..
ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ…هزینه ای نیست!فقط حرمت #خون مارا حفظ ڪن…حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم
آرام میگویم:یڪ..دو…سه…
صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته
دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا…
اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد…
_باماهم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظےچرا؟؟…
توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟….خواهرم توبـےوفانباش
دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود…
نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم…
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای #توبه..
#تولدم_تکرارشد…
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم…
شماراقسم به سربندهای خونی تان…
درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم…بےاراده و ازروی دلتنگے….
شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست…
بعنوان یڪ هدیه…
هدیه ای برای این شڪست وتغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر ♡
صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد
شماره راعوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه!نمیدونم ڪجا رفتن …تلفن خونه جواب نمیدن…گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیافعلا خونه ما
ڪمےتعارف ڪردم و ” نه ” آوردم…
دودل بودم…اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده.
فاطمه داد میزند:ماااماااان…ما اومدیمم…
وتویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید…
اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند…
#ادامه_دارد
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #نهم🍃
🎈از زبان مینا🎈
از دست گیر دادنهای الکی بابا و مامانم خسته شده بودم...😬😑
همش بهم میگفتن اینو بپوش...
با این بگرد..با این نگرد...
و همیشه محدودم میکردن.
هیچوقت نمیزاشتن مانتو و شالهای رنگی بخرم
و با اینکه چادر هم میزاشتم همیشه بهم میگفتن تیره و ساده بپوش..
یه روز با دوستام از کلاس بر میگشتم که یکی از دوستام گفت:
-مینا میای راهیان نور بریم😊
-راهیان نور؟!😯 نه...بریم چیکار کنیم اخع 😑
-بریم همه فاله هم تماشا☺️
-اخه بریم لای خاک و خل چیکار کنیم🙄 اخه...جای دیدنی هم که نداره
-خب مگه خانواده تو میزارن سفر تفریحی بیای؟!😐
-نه😕
-خب دیگه...همین😐
-خب دیگه چیه؟!منظورت چیه؟!😟
-به #بهانه راهیان نور میریم ولی خوش میگذرونیم...دیگه این سفر تفریحی نیست که گیر بدن😌
-راست میگیا....تازه ببینن یه جا رفتیم اومدیم شاید جاهای دیگه هم اجازه بدن 😊
-اره...پس میای دیگه
-اره...پس برم خونه حرف بزنم ببینم چی میگن 😊
.
رفتم خونه و منتظر بودم سر شام حرفو بزنم.
اخه تو خونه ما فقط سر شام و ناهار فرصت دور هم نشستن و حرف زدن بود.
میدونستم سخت قبول میکنن ولی باید میگفتم.
سر سفره نشستم و اروم با غذام بازی بازی کردم.
مامانم فهمید
-چیه مینا؟!چیزی شده😟
-نه مامان چیز خاصی نیست😅
-خب پس چرا غذا نمیخوری؟!
-میخواستم یه چیزی بگم☺️
-چی؟!😯
-با بچه ها میخوایم بریم اردو 😇
تا اینو گفتم بابا که کل مدت سرش تو بشقابش بود با همون ارامش همیشگیش سرشو بالا اورد و چند نخ سبزی برداشت و گفت
_ لازم نکرده حالا دم کنکوری هوس اردو رفتن کنی...اونم معلوم نیست با کیا... حتما هم مختلطه😐هر وقت شوهر کردی با شوهرت برو...
-نه بابا جان...راهیان نور میخوایم بریم...
بابا در حالی که داشت یه لیوان اب برا خودش میریخت گفت سال دیگه دانشجو میشی با دانشگات میری...بچسب به درسات...
مامانم هم حرفای بابا رو تایید میکرد.
یهو نمیدونم چی شد که اینو گفتم ولی رو کردم به بابا و گفتم...
-میخوایم بریم از #شهدا کمک بگیریم برای کنکور....
.
بابا یه نگاه به من کرد و دیگه چیزی نگفت..
فردا صبح مامانم اومد تو اتاقم و گفت:
-بابات موافقت کرده☺
.
از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
اخه اولین سفر با دوستام بود😆💃
.
.
.
💓از زبان مجید 💓
خاله به مامانم زنگ زده بود و گفته بود که مینا میخواد راهیان نور بره.
با خودم گفتم منم باید راهیان برم
باید مینا بفهمه چقدر شبیه همیم 😊😌
ولی خب کسی رو نداشتم😕 باهام بیاد با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد..
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود
کلی پایگاه رفتیم تا جا خالی پیدا کردیم.😍
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #دهم🍃
📿از زبان مجید📿
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
.
🎈از زبان مینا🎈
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
ادامه دارد...
💞💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔ماسینه زدیم، بیصداباریدند
ازهرچه که دم زدیم آنها دیدند
مامدعیان صف اول بودیم
از آخرمجلس شهداراچیدند💔
#شهدا
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
🌹شهید #مهدی_زین_الدین:
🔹هر کس در شب جمعه #شهدا را یاد کند.
شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند.
🌷#شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات.
🌹💔💔
گفت: راستی جبهه چطور بود؟
گفتم : تا منظورت چه باشد .🙃
گفت: مثل حالا رقابت بود؟🤔
گفتم : آری.
گفت : در چی؟ 😳
گفتم :در خواندن نماز شب.😊
گفت: حسادت بود؟
گفتم: آری.
گفت: در چی؟ 😮
گفتم: در توفیق شهادت.😇
گفت: جرزنی بود؟ 😳
گفتم: آری.
گفت: برا چی؟
گفتم: برای شرکت در عملیات .😭
گفت: بخور بخور بود؟😏
گفتم: آری .☺
گفت: چی میخوردید؟ 😏
گفتم: تیر و ترکش 🔫
گفت: پنهان کاری بود ؟
گفتم: آری .
گفت: در چی ؟
گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها .👞
گفت: دعوا سر پست هم بود؟
گفتم: آری .
گفت: چه پستی؟؟ 🤔
گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین .💂
گفت: آوازم می خوندید؟ 🎙
گفتم: آری .
گفت: چه آوازی؟
گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل .
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫
گفتم: آری .
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ 😏
گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠
گفت: استخر هم می رفتید؟ 💧
گفتم: آری ...
گفت: کجا؟
گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون .🌊
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟
گفتم: آری .
گفت: کجا؟
گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه.
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟ 🙄
گفتم: آری
گفت: کی براتون برمی داشت؟😏
گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آری
خندید و گفت: با چی؟
گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔
سکوت کرد و چیزی نگفت..
#شهدا
#تلنگر