eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠 که حسابش را خواهد رسید..😠 که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠 که تلافی میکند...😠 گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠 آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊 محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊 عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی...😊 نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌 کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌 خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40