ابرار
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱﴾○﴿🔥﴾ #Part_1 من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲﴾○﴿🔥﴾
#Part_2
صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و ….
من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد …. همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره
تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم …
از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود …
#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_2
📎 #رمانسرنوشت... ☕
• • •
با ضربه ای که به پشت ماشین وارد شد سرم خورد به فرمون ماشین!
خداروشکر دستم روی فرمون بود و سرم چیزی نشد.
به عقب نگاه کردم و فهمیدم یه نفر زده به ماشینم.
اخمام درهم شد.
از ماشین پیاده شدم، از ماشین پشت سری که زده بود به من، یه جوون نسبتا قد بلند پیاده شد.
_آقا چه وضعشه؟ زدی ماشینمو جمع کردی؟
آقاهه: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
_الان چیکار کنم؟ زنگ بزنم افسر بیاد؟
آقاهه: نه من خیلی عجله دارم..!
یه کارت از تو جیبش در آورد و به سمت من گرفتش!
آقاهه: بفرمایید این کارت ملی بنده، اینم آدرس یه تعمیرکار، فردا صبح یا ظهر بیاید اونجا، من خسارت شما رو میدم، شما هم کارت ملی بنده رو بده!
_خیلی خب، بفرمایید الان این راننده های دیگه بوق میزنند.
آقاهه: خیلی ممنون!
آقاهه سوار ماشینش شد و رفت.
رفتم نشستم پشت فرمون.
ساعت یازده و نیم بود، وای دیر شد.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه عزیز!
الان تقریبا یازده ساله دیگه عزیز پیش ما نیست، ما هم سه ساله، هر سه ماه یه بار به یادش توی خونش جمع میشیم و آش نذری پخش میکنیم.
رسیدم جلوی در خونه عزیز، از ماشین پیاده شدم.
چادرمو مرتب کردم و با یه دستم چادرمو گرفتم و با دست دیگه ام سویچ ماشین!
تقه ای به در زدم و گفتم:
_مهمون نمیخواید؟
خاله که داشت لوبیا پاک میکرد گفت:
-مهمون که نمیخوایم، ولی کمک کار میخوایم، دختر معلوم هست تو کجایی؟
_ببخشید دیگه ترافیک بود.
رفتم داخل حیاط، همه مشغول انجام یه کاری بودم.
خواستم برم داخل خونه که خاله اومد دستمو گرفت.
خاله: کجا؟
_میرم داخل!
خاله: بیا بشین اینجا، این لوبیا هارو تمیز کن، کلی امروز عقبیم!
_چشم.
نشستم سر جای خاله و مشغول شدم به پاک کردن لوبیا ها!
چادرمو از سرم در آوردم.
خاله: مائده، از درست چه خبر؟
_خوبه خداروشکر.
با صدای تق تق در از جام بلند شدم و مثل بقیه چادرمو سرم کردم.
محمد از پشت در گفت:
-یاالله!
محمد اومد داخل حیاط، یه پلاستیک پر نون تافتون دستش بود.
محمد یه سلام دسته جمعی کرد و گفت:۴
_خب دیگه کاری نیست؟
خاله: نه محمد، فقط، همینکه بهت زنگ زدم سریع میای اینجا، باید امروز سریع اش هارو پخش کنیم.
محمد: نه نیازی به زنگ زدن نیست، من با بچه ها همینجا سر کوچه ایم!
ادامه دارد . . .
🔎
💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است