eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱﴾○﴿🔥﴾ #Part_1 من متولد ایالت لوئیزیانا، شهر باتون روژ هستم. ایالت ما تاثیر زیادی
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲﴾○﴿🔥﴾ صبح ها که از خواب بیدار می شدم … مادرم تازه، مست و بدون تعادل برمی گشت خونه … در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد … دوباره بعد از ظهر بلند می شد …قهوه، یکم غذا، آرایش و …. من، هر روز صبحانه بچه ها رو می دادم … در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه … بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج زندگی باشم …. پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد … گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم … ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد …. همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید … سر کلاس درس نشسته بودم … مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد … همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن … مکث می کردن … و دوباره تمام وجودم یخ کرده بود … ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم …. معلم مون دم در کلاس ایستاده بود … نگاه عمیقی به من کرد … استنلی لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم … از جا بلند شدم …هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد … اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود … . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ • • • با ضربه ای که به پشت ماشین وارد شد سرم خورد به فرمون ماشین! خداروشکر دستم روی فرمون بود و سرم چیزی نشد. به عقب نگاه کردم و فهمیدم یه نفر زده به ماشینم. اخمام درهم شد. از ماشین پیاده شدم، از ماشین پشت سری که زده بود به من، یه جوون نسبتا قد بلند پیاده شد. _آقا چه وضعشه؟ زدی ماشینمو جمع کردی؟ آقاهه: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. _الان چیکار کنم؟ زنگ بزنم افسر بیاد؟ آقاهه: نه من خیلی عجله دارم..! یه کارت از تو جیبش در آورد و به سمت من گرفتش! آقاهه: بفرمایید این کارت ملی بنده، اینم آدرس یه تعمیرکار، فردا صبح یا ظهر بیاید اونجا، من خسارت شما رو میدم، شما هم کارت ملی بنده رو بده! _خیلی خب، بفرمایید الان این راننده های دیگه بوق میزنند. آقاهه: خیلی ممنون! آقاهه سوار ماشینش شد و رفت. رفتم نشستم پشت فرمون. ساعت یازده و نیم بود، وای دیر شد. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه عزیز! الان تقریبا یازده ساله دیگه عزیز پیش ما نیست، ما هم سه ساله، هر سه ماه یه بار به یادش توی خونش جمع میشیم و آش نذری پخش میکنیم. رسیدم جلوی در خونه عزیز، از ماشین پیاده شدم. چادرمو مرتب کردم و با یه دستم چادرمو گرفتم و با دست دیگه ام سویچ ماشین! تقه ای به در زدم و گفتم: _مهمون نمیخواید؟ خاله که داشت لوبیا پاک میکرد گفت: -مهمون که نمیخوایم، ولی کمک کار می‌خوایم، دختر معلوم هست تو کجایی؟ _ببخشید دیگه ترافیک بود. رفتم داخل حیاط، همه مشغول انجام یه کاری بودم. خواستم برم داخل خونه که خاله اومد دستمو گرفت. خاله: کجا؟ _میرم داخل! خاله: بیا بشین اینجا، این لوبیا هارو تمیز کن، کلی امروز عقبیم! _چشم. نشستم سر جای خاله و مشغول شدم به پاک کردن لوبیا ها! چادرمو از سرم در آوردم. خاله: مائده، از درست چه خبر؟ _خوبه خداروشکر. با صدای تق تق در از جام بلند شدم و مثل بقیه چادرمو سرم کردم. محمد از پشت در گفت: -یاالله! محمد اومد داخل حیاط، یه پلاستیک پر نون تافتون دستش بود. محمد یه سلام دسته جمعی کرد و گفت:۴ _خب دیگه کاری نیست؟ خاله: نه محمد، فقط، همینکه بهت زنگ زدم سریع میای اینجا، باید امروز سریع اش هارو پخش کنیم. محمد: نه نیازی به زنگ زدن نیست، من با بچه ها همینجا سر کوچه ایم! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است