📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_70
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: کی؟
_سبحان..!
محمد: سبحان؟ بیارش با هم رفیقیم.
_آخه یکم فوضول هم هست.
محمد: فوضولی نمیکنه، بیارش..!
_باشه، آدرس رو برام اساماس کن.
محمد: باشه خدافظ..!
_خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به سبحان گفتم:
_سبحان؟
سبحان: ها؟
_ها چیه بیتربیت؟ بگو بله..!
سبحان: اول بگو کارت چیه تا بفهمم بهت بگم بله یا ها..!
_که اینطور، ناهار رو میخوای بیرون بخوری؟
سبحان: آره که همه پولاشو بندازی سر من..!
_آخه تو پولت کجاست؟
سبحان: من پولم کجاست؟ توی جیب شلوارم، برم بیارم؟
_لازم نکرده، بگو میخوای یا نه!
سبحان: باشه بریم، از دستپخت تو که چیزی نصیبمون نمیشه، بریم شاید توی همون رستوران یه چیزی نصیبمون شد.
_مزه نریز، بلند شو برو لباساتو بپوش بریم.
•••
ماشین رو پارک کردم و با سبحان از ماشین پیاده شدیم.
در رستوران رو به آرومی باز کردم.
سبحان: اینجارو دیگه از کجا پیدا کردی؟
_من پیدا نکردم، محمد آدرس داده..!
سبحان: عه محمد، پس قرار عاشقانه است.
_حرف نزن راه بیا..!
رفتیم سرمیزی که محمد نشسته بود نشستیم.
_سلام
محمد: بهبهسلام.
سبحان: سلام آقا محمد..!
غذاهامونو سفارش دادیم، زیاد نمیتونستیم باهم حرف بزنیم.
این سبحان ماشالا گوشش خیلی شنواست.
سبحان: چرا ساکتی یکم حذف بزنید!
_شما غذاتو بخور..!
محمد: سبحان؟
سبحان: جانم؟
به من میگه ها اونوقت به محمد میگه جانم، عجب چاپلوسیه..!
محمد: درسا چطوره؟
سبحان: عالی..!
محمد: خوب درساتو بخون که یه وقت مثل بعضیا چندین سال درس دانشگاه نخونی!
_الان به من تیکه انداختی؟
محمد:نه کی با تو کار داشت؟
_مگه نگفتم به من نگو تو، بگو شما..!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است